مجموعه مبدأ و معاد

كتاب حاضر تحت عنوان «مجموعه‌ي مبدأ و معاد، همراه با كفايت الإسلام و نماز پنج وقت و آداب وضو» بر اساس فقه شافعي در ميان كتاب‌هاي ديني قديم جايگاه و ارزش والايي دارد. اين كتاب پيش از چاپ حاضر، از روي عكس از نسخه‌ي دست‌نوشت در مطبع محمدي (بمبئي هند) در ماه صفر سال 1387 ه‍ـ . ق چنانكه در «خاتمة الطبع» آن‌ آمده است به چاپ رسيده است، و سپس از روي همين نسخه‌ي چاپ شده، چندين بار تجديد چاپ شده است.

  

اسم الكتاب: عن المبدأ والمعاد


تأليف: جماعة من العلماء


الناشر: موقع عقيدة


نبذة مختصرة: عن المبدأ والمعاد

 

 

 

مجموعه

مبدأ و معاد

 

(همراه با كفايت الإسلام، نماز پنج وقت و آداب وضو)

 

 

تأليف:

نامعلوم

 

بر اساس فقه شافعی

 

 

 

 

 

 

 

این کتاب از سایت کتابخانه عقیده دانلود شده است.

www.aqeedeh.com

 

 

آدرس ايميل:

 

[email protected]

 

 

سايت‌هاى مفيد

www.nourtv.net

www.sadaislam.com

www.islamhouse.com

www.bidary.net

www.tabesh.net

www.farsi.sunnionline.us

www.sunni-news.net www.mohtadeen.com

www.ijtehadat.com

www.islam411.com

www.videofarsi.com

 

www.aqeedeh.com

www.islamtxt.com

www.ahlesonnat.com

www.isl.org.uk

www.islamtape.com

www.blestfamily.com

www.islamworldnews.com

www.islamage.com

www.islamwebpedia.com

www.islampp.com

www.videofarda.com

           
 

 

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

فهرست مطالب

به نام اللهِ بخشاينده‌ي مهرورز 9

في آداب الوضوء 13

كتابُ الصّلاة 28

کتاب الزکاة 34

کتاب الصّوم 35

کتاب الحج 36

محظورات الحج 37

حمد باری تعالی 38

نعت 38

باب الإیمان 38

در بیان مبطلات وضو 39

تنبیه 39

باب در بیان موجبات غسل 39

باب در بیان فرض غسل 40

باب در بیان سنّت‌های غسل 40

باب غسل‌های سنّت 40

در بیان فرض تیمّم 40

باب در بیان شرایط جواز تیمّم 41

باب در بیان سنّت‌های تیمّم 41

باب در بیان مبطلات تیمّم 41

باب در بیان سبب وجوب نماز 41

باب در بیان ارکان نماز 41

باب در بیان سنت‌های نماز 42

تنبیه 42

باب در بیان مبطلات نماز 42

باب در بیان شرایط نماز جمعه 43

باب در بیان سنّت‌های جمعه 43

باب در بیان عذرهای نماز جمعه 43

باب در بیان نماز مسافر 43

باب در بیان نماز تطوّع 44

باب در بیان نماز جنازه 44

باب در بیان زکات 44

باب در بیان نصاب زکات 44

باب مستحقان زکات 45

باب در بیان روزه‌ی رمضان 45

باب در بیان شرط وجوب حج 45

باب ارکان حج 46

باب محرّمات حج 46

در نعت سیّد المرسلین محمد ص. 49

در آغاز کتاب مبدأ و معاد 51

در ابتدای آفرینش عالم 51

در بیان آفرینش گوهر عالم که زمین و آسمان از اوست 51

در آفرینش قندیل ارواح گوید 52

رفتن جبرئیل ÷ به طلب خاک آدم 53

بردن عزرائیل ÷ خاک آدم ÷ به حضرت 54

در وصف حمیده و مذمت ذمیمه گوید 56

در خمیرکردن حضرت عزت گل آدم ÷ 58

رفتن آدم ÷ به بهشت 59

در صفت آفرینش حوّا گوید 60

در عقد بستن آدم ÷ 61

تمنا کردم آدم ÷ از حضرت ربّ العزّة دیدن ذریّات خود را 61

در منازل ارواح گوید 63

در آفرینش جسم‌ها یگان یگان گوید 63

در مناظره کردن طفل با فرشته گوید 65

در حال طفل که در گهواره باشد گوید 68

در مراقبت احوال خود گوید 69

در صفت روح و جسد 71

در شناختن احوال خود گويد 71

در شناخت احوال خير و شر 73

در صفت‌ راه‌هاي سه‌گانه بالتفسير 74

در مراقبت شدن احوال خود گويد 75

رموز مِثل دنيا و عمل دنيا و آخرت و نيك و بد آن 75

در شرح و بيان اعمال خير و شكر گويد 76

در آگاه گردانيدن خلائق از فاني شدن عمر بر سبيل تمثيل 76

در نزديكي مرگ هر كس گويد 77

در صفت اهل سعادت گويد 78

در صفت كردن اهل شقاوت گويد 79

در حساب آخرت از هر كس گويد 81

در صفت آخر زمان گويد 82

در صفت دود و دخان گويد 82

در صنعت و كيفيت بعث خلايق گويد: 83

در زنده گردانيدن جبرائيل ÷ و نيست كردن آب از عالم 84

در زنده گردانيدن محمد ص به امر خداوند جل جلاله 84

در دميدن صور اسرافيل ÷ صور دوم 85

در حاضر گردانيدن دوزخ جهت كفّار گويد 86

در صفت ابرار و فجّار گوید 88

در نمودار احوال هر کس گوید 89

در داوری قیامت 90

در طول حساب قیامت گوید 91

در صفت نامه خواندن هر کس 92

در خواندن پیغمبران امتان خود را در حساب گاه گویند 93

در حساب نمودن امّت محمد ص. 93

درخواست نمودن خلایق شفاعت از پیغمبران صلوات الله علیهم اجمعین 95

در گشادن در بهشت به ابرار گوید 98

در گشادن در دوزخ به کفار گوید 100

در شنیدن کفار خبر کشتن مرگ و زیاده شدن غم و اندوه ایشان گوید 102

خاتمه در کتاب و نصیحت اولوالالباب گوید 103

خاتمة الطبع 109

 

 

به نام اللهِ بخشاينده‌ي مهرورز

سخن ناشر

كتاب حاضر تحت عنوان «مجموعه‌ي مبدأ و معاد، همراه با كفايت الإسلام و نماز پنج وقت و آداب وضو» در ميان كتاب‌هاي ديني قديم جايگاه و ارزش والايي دارد. اين كتاب پيش از چاپ حاضر، از روي عكس از نسخه‌ي دست‌نوشت در مطبع محمدي (بمبئي هند) در ماه صفر سال 1387 ﻫ. ق چنانكه در «خاتمة الطبع»  آن‌ آمده است به چاپ رسيده است، و سپس از روي همين نسخه‌ي چاپ شده، چندين بار تجديد چاپ شده است.

بنده در اين چاپ، كتاب را بر اساس رسم الخط امروزين فارسي معمول، ويرايش و سجاوندي كرده‌ام و اغلاط نوشتاري و وزن ابياتي چند از آن را تصحيح نموده‌ام، بي‌آنكه در آيين نگارش، به زبان معيار و ترتيب آن دستي برده باشم، و افزوده‌هاي لازم خود را در ميان دو كروشه [ ] قرار داده‌ام. در تصحيح اغلاط نوشتاري و وزن برخي از ابيات از همكاري و نظر دوست گرامي‌ام دكتر احمدنور وحيدي استفاده كرده‌ام كه در اين جا بايسته است از ايشان ياد و سپاسگزاري نمايم.

ذكر نكته‌اي كه در اين جا مهم و ضروري مي‌نمايد اين است كه با بررسي نسخه‌ي چاپ شده از روي دست‌نوشت، از آمدن نام «ولي الله محدث دهلوي» بر جلد آن به دلايلي كه در پي مي‌آيد از انتساب آن به وي دچار ترديد شدم:

1- با شناختي كه از «ولي‌الله محدث دهلوي» مشهور در دست است نامبرده متولد 1110 و متوفي 1176 ﻫ . ق. و حنفي مذهب است، حال اين كه كتاب مشتمل بر ابعاض، هيئات، اركان نماز و برخي مسايل فقهي ديگر بر اساس فقه شافعي است، باري مگر اين كه صاحب كتاب يا گردآورنده‌ي آن شخص ناشناخته‌‌اي همنام او باشد.

2- در صفحه‌ي 54 نسخه‌ي حاضر در باب «محرمات حج»، بيت ششم چنين آمده است:

نظم اين مختصر محرّم بود
 

 

سال هشتصد ولي يكي كم بود
 

 

كه اشاره به سال 779 ﻫ . ق. سال به نظم كشيدن مختصر خود دارد.

و در  ادامه در صفحه‌ي 55، بيت پانزده و شانزدهم آمده است:

نعمت‌الله را ببخشايي
 

 

كه سميع و بصير و دانايي
 

نعمت اله كزين هر دو سرا
 

 

حل هر مشكلي به فضل خدا
 

 

كه در دو بيت اخير تخلّص صريح «نعمت‌الله» آمده است.

با توجه به دلالت سه بيت ياد شده احتمال انتساب اين كتاب به «شاه نعمت الله ولي» 730-834 ﻫ . ق. در ذهن برجسته مي‌سازد، افزون بر آن شافعي مذهب بودن او به اين احتمال قوت مي‌بخشد.

«شيخ محمد مردوخ كردستاني در مقدمه‌ي كتاب خود «خلاصة الأحكام در شرح كفاية الإسلام» منظومه‌ي «كفاية الإسلام» را كه مشتمل بر واجبات و مستحبات فقه شافعي است، تأليف مرحوم «شاه نعمت الله ولي» مي‌داند. او مي‌گويد: «در كتاب نور الأنوار، تأليف سيد عبدالصمد توداري، منظومه‌ي كفاية الإسلام را ... به مرحوم سيد عبدالرحمن پسر سيّد احمد كاكو زكريايي انتساب مي‌دهد. اما نسخه‌ي صحيح كامل كه به دست آمد معلوم شد كه كتاب مذكور تأليف مرحوم شاه نعمت الله ولي است كه آن مرحوم منظومه‌ي مرقومه را براي استفاده‌ي عموم به رشته‌ي نظم در آورده و در واقع ... جوهر ديانت و خلاصه‌ي اسلاميت را با اسلوب مرغوبي در دسترس عموم گذاشته است ... » [1].

منظومه‌ي «كفاية الإسلام» شامل 238 بيت است كه چند بيت مشترك با «تحقيق الإيمان» «شاه نعمت الله ولي» دارد كه 41 بيت دارد و هر دو در قالب مثنوي و در بحر خفيف مخبون مقصور يا محذوف[2] است. آن چند بيت مشترك به شرح زير است:

يا رب از فضل خويش رحمت كن
 

 

جاي سيّد مقام جنّت كن
 

 

و دو مصراع :

«گر كسي پرسدت كه ايمان چيست»
 

 

«چارمين هست روزه‌ي رمضان»
 

 

در پايان «كفاية الإسلام» نيز ابيات زير با تخلص «سيّد» و «نعمت‌ الله» چنين آمده است:

شد تمام اين كفاية الإسلام
 

 

باد بر مصطفي درود و سلام
 

نظم اين مختصر محرم بود
 

 

سال هشتصد يكي از آن كم بود ...
 

يارب از فضل خويش رحمت كن
 

 

جاي سيّد مقام جنت كن
 

نعمت الله را ببخشايي
 

 

كه سميع و بصير و دانايي
 

نعمت راست در دو سرا
 

 

حل هر مشكلي به فضل خدا»[3]
 

 

در اين كتاب نيز در صفحه‌ي 54، باب «محرمات حج»، بيت پنجم و ششم با تفاوت‌ در مصراع‌هاي دوم اين گونه آمده است:

شد تمام اين كفاية الاسلام
 

 

هر كه اين ياد كرد يافت نظام
 

نظم اين مختصر محرّم بود
 

 

سال هشتصد ولي يكي كم بود
 

 

و در صفحه‌ي 55، بيت پانزدهم و شانزدهم با اندكي تفاوت آمده است:

   نعمت الله را ببخشايي
 

 

كه سميع و بصير و دانايي
 

نعمت الله كزين هر دو سرا
 

 

حل هر مشكلي به فضل خدا
 

 

با توجه به شباهت‌هاي موجود در سه كتاب ياد شده، يعني اين كتاب و «كفاية الاسلام» و «تحقيق الإيمان» شاه نعمت الله ولي، اين پرسش به ذهن متبادر مي‌شود كه: چه ارتباطي ميان اين سه وجود دارد؟ آيا مي‌توان هر سه را از شاه نعمت الله ولي دانست؟

اما قدر مسلم آنچه ياد شده را نمي‌توان براهين قاطع و دلايل قانع‌كننده بر انتساب كل كتاب يا بخشي از آن به «شاه نعمت الله ولي» دانست، گفتم بخشي از آن، از اين رو كه اين احتمال هم هست كه كتاب متشكل از آثار بيش از يك نفر باشد؛ دلالت اين احتمال بيت پاياني از منظومه‌ي پايان كتاب است كه در آن آمده است:

   احمد مداح گفت اين قطعه را از امر حق

خواب غفلت وقت مردن جملگي بيدار دار

 

 

     
 

به نظر مي‌رسد اين قطعه (منظومه) متعلق به كسي باشد كه تخلص خود را «احمد مداح» ياد نموده است.

از اين روي براي فهم حقيقت انتساب اين كتاب به صاحب يا صاحبان آن، به تحقيقات بيش‌تر و دلايل متقن و روشن‌تر نياز است. معلومات صاحبنظران و نسخه‌شناسان مي‌تواند گره از مسأله‌ي مجهول بر دارد و حقيقت آن را معلوم نمايد، خواهشمند است آن را از بنده دريغ نفرمايند، تا در چاپ‌هاي بعدي استفاده شود.

 

                                مجيد احمدي

شيراز، بهار 1388

 

بسم الله الرحمن الرحیم

في آداب الوضوء

چون خواهد كه به مستراح رود، پاي چپ فرا پيش نهد و بگويد: «للَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنَ الْخُبُثِ وَالْخَبَائِثِ» و چون بيرون آيد پاي راست مقدم دارد و بگويد: «الحمد لله الذي أذهب عني الأذي وعافاني من كل البليات» و چون استنجا كند، بگويد : «اللهم حصّن فرجی واستر عورتي من الزنا والخطاء والفاحشة والحرام وطهر قلبي من الشك والشرك والكفر والشقاق والنفاق والعصيان» و چون خواهد كه وضو سازد روي به سوي قبله كند، اول ابتدا به شستن سرِ دست كند و بگويد: «بسم الله العظيم والحمد لله على دين الإسلام» و چون آب به دهن رساند، بگويد: «اللهم اطعمني احسن الطعام في الدنيا والآخرة يا الله»، و چون آب به بيني برد، بگويد: «اللهم ارحني من رائحة الجنة وارزقني نعمتها وكرامتها»، و چون خواهد كه روي شويد، بگويد: نيت كردم كه فرض وضو ادا مي‌كنم و با آن نماز فرض بر خود مباح مي‌كنم و بگويد: «اللهم بيّض وجهي بنور معرفتك يوم تبيضّ وجوهٌ و تسودّ وجوهٌ»، و چون دست راست شويد، بگويد: «اللهم اعطني كتابي بيميني وحاسبني حساباً يسيراً»، و چون دست چپ شويد، بگويد: «اللهم لاتعطني كتابي بشمـالي ولا من وراء ظهري وحاسبني حساباً يسيراً»، و چون مسح سر كند، بگويد: «اللهم حرّم شعري وبشري علي النار» و چون مسح گوش كند، بگويد: «اللهم اجعلني من الذين يسمعون القول فيتبعون أحسنه» و چون پاي راست شويد، بگويد: «اللهم اجعل ذنبي مغفوراً وعملي مشكوراً وتجارتي لن تبور» و چون از وضو ساختن فارغ شود، روي به سوي قبله كند و بگويد:  «أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له وأشهد أن محمداً عبده ورسوله ونبيه وصفيه وحبيبه وخليله، اللهم اجعلني من التوابين واجعلني من الـمتطهرين واجعلني من عبادك الصالحين، الذين لاخوف عليهم ولا هم يحزنون، سبحانك اللهم وبحمدك، أشهد أن لا إله إلا انت، استغفرك واتوب اليك وصلى الله على سيدنا محمدٍ وعلى آله وصحبه وسلم أجمعين والحمد لله رب العالـمين». بعد از آن سه مرتبه سوره‌ي إنا أنزلناه را تا آخر بخواند و به جايگاه پاكيزه رود و دو ركعت نماز سنت وضو بگزارد و دست دعا بر دارد و هر حاجتي كه داشته باشد حاصل شود.

اوراد نماز سنّت صبح اين است: چون سلام نماز سنت باز دهد سه نوبت بگويد: «استغفرالله» بعد از آن بگويد: «استغفرالله» بعد از آن بگويد: «استغفرالله الذي لا إله الا هو الحي القيم واتوب اليه» بعد از آن سه نوبت بگويد: «اللهم رب جبرائيل وميكائيل واسرافيل وعزرائيل ورب محمد ص، اللهم اعوذ بك من النار وعذاب القبر» بعد از آن صد نوبت بگويد: «سبحان الله وبحمده، سبحان الله العظيم وبحمده، استغفرالله» بعد از آن سه نوبت بگويد:  «سبحان الله وبحمده عدد خلقه ورضاء نفسه وزنة عرشه ومداد كلماته ومنتهي علمه عدد ما احصي كتابه وجري به قلمه إلي يوم الدين» و چهل و يك نوبت بگويد: «يا حي يا قيوم برحمتک استغيث» و به بيست و يك نوبت بگويد: «اللهم بارك لي في الـموت وفيمـا بعد الـموت» و سه نوبت بگويد: «يا حي يا قيوم يا بديع السموات والأرض لا إله الا انت يا ذاالجلال والاكرام اسئلك ان تصلي وتسلم على سيدنا محمد وعلى آل سيدنا محمد وأن تحيي قلبي بنور معرفتك ابدا يا الله يا الله يا الله» بعد از آن سه مرتبه دعاي سيد الاستغفار بخواند و دعاي سيد الاستغفار اين است: «یا الله أنت ربي لا اله إلا انت، خلقتني وانا على عهدك ووعدك ما استطعت، اعوذ بك من شر ما صنعت ابوء لك بنعمتك علي وأبوء بذنبي فاغفر لي فإنه لايغفر الذنوب إلا أنت، اللهم أنت ربي لا اله الا انت، عليك توكت وانت رب العرش العظيم ما شاء الله كان وما لـم يشأ لـم يكن ولا حول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم، أعلَم أن الله على كل شيء قدير وان الله قد احاط بكل شيء علمـاً، اللهم إني اعوذ بك من شر نفسي ومن شر كل دابة انت آخذ بناصيتها ان ربي على صراط مستقيم، اللهم بك اصبحنا وبك امسينا وبك نحيا وبك نموت وإليك النشور، سبحان الله والحمد الله ولا اله الا الله والله اكبر ولا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم، اللهم اني اعوذ بك من اللهم والحزن واعوذ بك من العجز والكسل واعوذ بك من الجبن والبخل والفشل واعوذ بك من غلبة الدين وقهر الرجال، لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالـمين» و اين دعا را بخواند: «اللهم اجعل في قبري نوراً وفي قلبي نوراً وفي بصري نورا وفي سمعي نوراً ومن فوقي نوراً ومن تختي نوراً وعن يميني نوراً وعن شمـالي نوراً واعطني نوراً يا نور النور ويا مدبر الامور ارنا السرور في جميع الامور بحرمة سيدنا محمد ص شفيع يوم الحشر والنشور ربنا اتمم لنا نورنا واغفر لنا إنك على كل شيء قديرٌ».

اوراد نماز فرض صبح اين است : چون سلام نماز فرض صبح باز دهد، سه نوبت بگويد : (استغفرالله) ديگر بگويد: «استغفر الله العظيم الحليم الكريم القديم الرؤوف الرحيم الذي لا اله الا هو الحي القيوم واتوب اليه، غفار الذنوب ستار العيوب كشاف الكروب علام الغيوب فتاح القلوب واسأله التوبة والـمغفرة والنجاة من النار، اللهم انت السلام ومنك السلام واليك يرجع السلام حيناً يا ربنا بالسلام وادخلنا بفضلك دارك دار السلام تباركت ربنا وتعاليت يا ذاالجلال والاكرام، اللهم أعنّا على ذكرك وشكرك وحسن عبادتك وقبول طاعتك واجتناب معصيتك شكرا من الله تعالى و نعمة فضلا من الله تعالي ورحمة عفواً من الله تعالي ومغفرةً والحمد لله على التوفيق والطاعة ونستغفر الله العظيم من كل ذنب وسهو وعصيان ونسيان ونقصان وغفلة وتقصير، غفرانك ربنا واليك الـمصير ولا حول ولا قوة الاّ بالله العلي العظيم» و ده نوبت بگويد: «لا إله الا الله وحده لا شريك له، له الـملك وله الحمد يحيي ويميت بيده الخير وهو على كل شي قديرٌ» و ديگر بگويد: «قدير قدير واليه الـمرجع والـمصير وبه نستجير من عذاب السعير، هو الاول والآخر والظاهر والباطن وهو بك لشي عليم ليس كمثله شي وهو السميع النصير» سه نوبت بگويد: «حسبنا الله ونعم الوكيل ونعم الـمولى ونعم النصير» و ديگر بگويد: «غفرانك ربنا وإليك الـمصير يفعل الله ما شاء بقدرته ويحكم ما يريد بعزته، ألا إلى الله تصير الامور ولا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم». سه نوبت بگويد: «لا اله الا الله محمد رسول الله ص». ديگر بگويد: «لا اله الا الله قبل كل شيء لا اله الا الله بعد كل شيء لا اله الا الله يبقي ربنا ويفني كل شيء لا اله الا الله ولا نعبد ولا نشكر ولا نستعين الا اياه مخلصين له الدين ولو كره الكافرون» سه نوبت بگويد: «رضيت بالله تعالى ربا وبالاسلام ديناً وبمحمد الـمصطفى ص نبياً ورسولاً» و چهار نوبت بگويد: «اللهم اني اصبحت اشهدك واشهد حملة عرشك وملائكتك وجميع خلقك انك انت الله لا اله الا انت وحدك لا شريك لك وان محمداً عبدك ورسولك ص نبياً ورسولاً» و چهار نوبت بگويد: «اللهم اني اصبحت اشهدك واشهد حملة عرشك وملائكتك وجميع خلقك انك انت الله لا اله الا الله وحدك لا شريك لك وان محمداً عبدك ورسولك ص» ديگر بگويد: «اللهم لا مانع لـمـا اعطيت ولا معطي لـمـا منعت ولا راد لـمـا قضيت ولا ينفع ذاالجد منك الجد، حاجاتنا كثيرة اعمـالنا قليلة إنك انت علام الغيوب، اللهم إني اقدم اليك بين يدي كل نفس ولـمحة ولحظة وخطرة وطرفة يطرف بها اهل السموات واهل الارض وكل شيء هو في علمك كائن او قد كان اقدم اليك بين يدي ذلك كله، الله لا اله إلا هو الحي القيوم لا تأخذه سنة ولا نوم، له ما في السموات وما في الارض من ذا الذي يشفع عنده، إلا بإذنه يعلم ما بين أيديهم وما خلفهم ولا يحيطون بشيء من علمه الا بمـا شاء وسع كرسيه السموات والارض ولا يؤده حفظهمـا وهو العلي العظيم» و آيه‌ي : ﴿ءَامَنَ ٱلرَّسُولُ ...﴾ [البقرة : 285] و آيه‌ي : ﴿شَهِدَ ٱللَّهُ...﴾ [آل عمران : 18] ﴿قُلِ ٱللَّهُمَّ مَٰلِكَ ٱلۡمُلۡكِ تا بِغَيۡرِ حِسَابٖ﴾ [آل عمران : 26-27] و سوره‌ي اخلاص و معوذتين [الناس و الفلق] و فاتحة الكتاب بخواند، بعد از آن بگويد: «سبحان ربي العلي الاعلى الوهاب التَّوّاب» سي و سه بار سبحان الله، سي و سه بار الحمد لله، سي و چهار بار الله اكبر، بگويد و ديگر بگويد: «الله اكبر كبيراً والحمد الله كثيراً وسبحان الله بكرة واصيلاً، لا اله الا الله وحده لا شريك له، له الـملك وله الحمد يحيي ويميت وهو على كل شيء قدير وإليه الـمصير قال سبحانه و تعالي: ولله الاسمـاء الحسنى فادعوه بها وقال النبي ص: «إن لله تبارك وتعالى اسمـاً مائةً إلا واحدةً، من احصاها دخل الجنة، انه وتر ويحب الوتر، الله الرحمن الرحيم الـملك القدوس السلام الـمؤمن الـمهمين العزيز الجبار الـمتكبر الخالق الباريء الـمصور الغفار الوهاب الرزاق الفتاح العليم القابض الباسط الخافض الرافع الـمعز الـمذل السميع البصير الحكم العدل اللطيف الخبير الحليم العظيم الغفور الشكور العلي الكبير الحفيظ الـمقيت الحسيب الجليل الكريم الرقيب الـمجيب الواسع الحكيم الودود الـمجيد الباعث الشهيد الحق الوكيل القوي الـمتين الولي الحميد الـمحصي الـمبديء الـمعيد الـمحيي الـمميت الحي القيوم الواحد الـمـاجد الواحد الصمد القادر الـمقتدر الـمقدم الـمؤخر الأول الآخر الظاهر الباطن الوالي الـمتعال البر التواب الـمنتقم العفو الرءوف مالك الـملك ذوالجلال و الإكرام الـمقسط الجامع الغني الـمغني الـمـانع الضار النافع الهادي البديع الباقي الوارث الرشيد الصبور». قال الله تعالى سبحانه وتبارك وتعالى وتقدس: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱذۡكُرُواْ ٱللَّهَ ذِكۡرٗا كَثِيرٗا ٤١ وَسَبِّحُوهُ بُكۡرَةٗ وَأَصِيلًا ٤٢﴾. صد بار بگويد: «سبحان الله وبحمده سبحان الله العظيم وبحمده» ديگر بگويد: «سبحان الله وبحمده عدد خلقه ورضاء نفسه وزنة عرشه ومداد كلمـاته ومنتهي علمه عدد ما احصى كتابه وجري به قلمه  الى يوم الدين إن الله وملائكته يصلون على النبي يأيها الذين ءامنوا صلوا عليه وسلموا تسليمـا» صد نوبت بگويد: «اللهم صل عليه» بعد از آن بگويد: «صل يا رب وسلم عليه وعلى جميع الانبياء والـمرسلين والحمدلله رب العالـمين». و سه بار بگويد: «صلوات الله تعالى وملائكته وانبيائه ورسله وحملة عرشه وجميع خلقه على سيدنا محمد وعلى آل سيدنا محمد وصحبه وعليه وعليهم السلام ورحمة الله وبركاته». سه نوبت بگويد: «جزى الله محمداً نبينا عنا ما هو اهله» ديگر بگويد: «اللهم اجز سيدنا ونبينا محمداً ص عنا ما هو اهله ومستحقه، سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اكبر ولا حول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم سبحان ربي العلي الاعلى الوهاب التواب. الفاتحة زيادة في شرف كمال حضرت نبيك محمد صلي الله عليه وسلم وإلي ارواح جميع آبائه واخوانه من الانبياء والـمرسلين وآل كل منهم وصحابتهم وسائر الصالحين خصوصا لسادات ديننا ومولانا سيدنا ابي‌بكر الصديق وعمر الفاروق وعثمان ذي النورين وعلي الـمرتضى والحسن والحسين والحمزة والعباس وسعد وسعيد وطلحه وزبير وعبدالرحمن بن عوف وابي عبيدة عامر بن الجراح، والذين بايعوا نبيك محمداً ص تحت الشجرة وعن الـمهاجرين والانصار والتابعين الأخيار وعن ازواج رسول الله امهات الـمؤمنين وبنيه وبناته ص وعن ائمة الاربعة والـمجتهدين ومقلديهم اجمعين وعن سائر اولياء الله تعالى قدس الله ارواحهم شرقاً وغرباً وبراً وبحراً نستمد بهم جميعاً بأن الله يحمينا بحمايتهم وينفعنا بجاههم ورضى الله تعالى عنا وعنهم وعن مشائخهم وغفر الله لنا ولوالدينا ولوالديهم و لكافة اهل الإيمان نختم بها الى ارواح حضرة سيدنا محمد ص الفاتحة» بعد از آن سورة فاتحة الكتاب و اخلاص و معوذتين بخواند و ديگر  بار بگويد: «لتيسير كل عسر من أمورنا وامور الحجاج والغزاة والزوّار والـمسافرين في برّك وبحرك من الـمسلمين اجمعين، اللهم اكتب الصحة والسلامة والعافية لنا ولهم يا رب العالـمين ولدفع شر الظالـمين والحاسدين والاشرار عنا وعن سائر الـمسلمين، الفاتحه» بعد از فاتحه سه نوبت بگويد: «رب اعوذ بك من همزات الشياطين وأعوذ بكلمـات الله التامات كلها من شر ما خلق» و سه نوبت بگويد: «بسم الله الذي لايضر مع اسمه شيء في الارض ولا في السمـاء وهو السميع العليم». ديگر صد نوبت بگويد: «لا اله الا الله». بعد از آن ابتدا به تحميد و صلوات كند و دعا خواند و ختم دعا به صلوات كند و دعا اين است: «الحمد لله رب العالـمين حمداً يوافي نعمه ويدافع عنا نقمه ويكافيء مزيده، يا ربنا لك الحمد كمـا ينبغي لجلال وجهك وعظيم سلطانك، يا حي يا قيوم، يا لا اله الا انت، يا ذاالجلال والاكرام، اللهم صل وسلم وزد وبارك على سيدنا محمد عبدك ونبيك ورسولك النبي الأمي وعلى آله وصحبه اجمعين صلاة وسلاماً وزيادة ومباركة تحل بها العقد وتنفرج بها الكرب وترضيك وترضيه وترضى بها عنا يا ارحم الراحمين يا أرحم الفقراء والضعفاء والغرباء والـمساكين انزل رحمتك علينا وعلى والدينا وعلى سائر الـمسلمين يا ذاالجلال والاكرام».

دعاي بعد از نماز فرض صبح اين است: «اللهم اجعل صباحنا صباح الصالحين ومساءنا مساء الشاكرين وألسنتنا ألسنة الذاكرين وابداننا ابدان الـمطیعين وقلوبنا قلوب الخاشعين واعمـالنا اعمـال الـمقبولين وتضرعنا تضرع الـمذنبين النادمين وارواحنا ارواح الـمحبين وسرورنا سرور العارفين وابصارنا ابصار الناظرين وديننا دين النبي محمد ص سيد الـمرسلين وخاتم النبيين، اللهم اجعل اوّل يومنا هذا لنا صلاحاً واوسطه فلاحاً وآخره نجاحاً وعفواً وعتقاً من النار واجعل لنا فيه من كل هم فرجاً ومن كل ضيق مخرجاً وكن من كل فاحشة ستراً ومن كل بلاء عافيةً، اللهم انا نسألك خيرا الصباح وخير الـمساء وخير القضاء وخير القدر وخير ما جري به القلم ونعوذ بك من شر الصباح وشر الـمساء وشر القدر وشر ما جري به القلم اللهم انا نسألك زيادة في العلم والدين وبركة في العمر والرزق وتوبة قبل الـموت وراحة عند الـموت ومغفرة بعد الـموت وجوازاً على الصراط وخلاصاً من الحساب ونصيباً من الجنة والـمغفرة والشفاعة والرضوان وسلامة في الدين والدنيا والآخرة، اللهم انا نسألك موجبات رحمتك وعزائم مغفرتك والسلامة من كل اثم والغنيمة من كل بر والفوز بالجنة والنجاة من النار، اللهم صبحنا صباح الآمنين واكفنا الهم والغم ونجنا من القوم الظالـمين، اللهم ما كتبت لنا في هذا اليوم من مصيبة من مصائب الدنيا والآخرة فخلصنا منها وما انزلت في هذا اليوم من خير ومن عافية ومن رزق فأتنا منها نصيباً ويسر لنا إياه، اللهم انا نسألك العفو والعافية والـموافاة الدائمة في الدين والدنيا و الآخرة، ‌ربنا آتنا في الدنيا حسنة وفي الآخرة حسنة وقنا عذاب النار وصلي الله على سيدنا محمدٍ وعلى آله وصحبه وسلم اجمعين، سبحان ربك رب العزة عمـا يصفون وسلام علي الـمرسلين والحمدلله رب العالـمين».

دعاي بعد از نماز فرض پيشين: «اللهم يا غني يا حميد يا مبديء يا معيد يا غفور يا ودود اكفنا بحلالك عن حرامك وبطاعتك عن معصيتك واغننا بفضلك عن من سواك، اللهم انظرنا نظرة بعين الرضي والعفو عما مضي والتوفيق لـمـا تحب وترضي، اللهم ارنا الحق حقاً وارزقنا اتباعه وارنا الباطل باطلاً وارزقنا اجتنابه واحينا ما احييتنا علي السنة والجمـاعة وامتنا إذا توفيتنا على الايمان والشهادة، اللهم انا نسألك ايمـاناً دائمـاً وقلباً خاشعاً ولساناً ذاكراً وعلمـاً نافعاً ويقيناً صادقاً وديناً قيمـاً ورزقاً حلالاً طيباً وعملاً متقبلاً ونسألك العافية من كل بلية ونسألك تمام العافية ونسألك دوام العافية ونسألك الشكر على العافية ونسألك التقي والعفاف والكفاف والغني عني الناس، ربنا آتنا في الدنيا حسنة وفي آلاخرة حسنة وقنا عذاب النار وصلى الله على سيدنا محمد وعلى آله وصحبه وسلم اجمعين آمين والحمد لله رب العالـمين».

دعاي بعد از نماز فرض پسين (عصر) اين است: «اللهم يا خالق اللوح والقلم ويا جاعل الحل والحرم ويا معدن الجود والكرم ويا كاشف الضر والألـم نجنا يا ربنا من كل هم وغم وفقر ودَين وآفة ومحنة وشدة وبلاء وسقم واكفنا من مهمـات الدارين واصرف عنا شر الـمنزلين واغفر لنا ولوالدينا بحرمة سيدنا محمد ص رسول الثقلين، ربنا اغفرلنا ولوالدينا ولجميع الـمؤمنين والـمؤمنات، الاحياء منهم والاموات انك قريب مجيب الدعوات برحمتك يا ارحم الراحمين».

دعاي بعد از نماز فرض شام، هفت بار بگويد : «اللهم اجرنا من النار» ديگر بار بگويد: «سالـمين بعزتك وادخلنا الجنة الفردوس آمنين بفضلك وارزقنا النظر إلى لقاء جلال جمال كمال وجهك الكريم في جنات النعيم توفنا مسلمين والحقنا بالصالحين لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالـمين، اللهم اكتب لنا براءة من النار وأماناً من العذاب وجوازاً على الصراط وخلاصاً من الحساب ونصيباً من الجنة والرحمة والـمغفرة والشفاعة والرضوان وسلامة في الدين والدنيا والآخرة، ربنا آتنا في الدنيا حسنة وفي الآخرة حسنة وقنا عذاب النار برحمتك يا ارحم الراحمين».

دعاي بعد از نماز فرض خفتن: «اللهم يا دائم الفضل علد البرية ويا باسط اليدين بالعطية ويا صاحب الـمواهب السنية صل على سيدنا محمد خير الوري بالسجية واغفر لنا في هذا العشاء وكل العشية وجنبنا من الآفات والعاهات والبلاء والبلية وارزقنا السعادة الابدية، اللهم طهر قلوبنا واشرح صدورنا واستر عيوبنا واغفر لنا ذنوبنا ذنوب الليل وذنوب النهار وذنوب السر وذنوب الجهار وقنا من طوارق الليل وآفات النهار برحمتك يا عزيز يا غفار يا حليم يا جبار يا كريم يا ستار الاهنا بحرمة سيدنا محمد ص سيد الـمختار وآله الابرار وصحبه الاخيار، ربنا آتنا في الدنيا ....» تا آخر بخواند.

دعاي بعد از بانگ نماز: «اللهم رب هذه الدعوة التامة والصلاة القائمة آت سيدنا محمدا الوسيلة والفضيلة والدرجة العالية الرفيعة وابعثه مقاماً محموداً الذي وعدته، اللهم ارزقنا زيارته في الدنيا وشفاعته يوم القيامة مع العافية آمين والحمد لله رب العالـمين».

دعاي قنوت: «اللهم اهدني فيمن هديت وعافني فيمن عافيت وتولني فيمن توليت وبارك لي فيمـا اعطيت وقني شر ما قضيت فإنك تقضي ولا يقضي عليك فإنه لا يذل من واليت ولا يعز من عاديت تباركت ر بنا وتعاليت فلك الحمد على ما قضيت استغفرك واتوب اليك وصلى الله على سيدنا محمد النبي الامي وعلى آله وصحبه وسلم».

دعاي سجده تلاوت قرآن: «اللهم لك سجدت وبك آمنت ولك اسلمت وعليك توكلت انت ربي سجد وجهي للذي خلقه وصوره وشق سمعه وبصره بحوله و قوته فتبارك الله احسن الخالقين».

دعاي سجده سهو: «سبحان من لا يسهو ولا يلهو ولايغفل ولا ينسي ولاينام وأنا عبد ساه غافل فاغفر لي فاعف عني».

 

بسم الله الرحمن الرحیم

الـحمد لله رب العالـمين والصّلاة والسلام على خير خلقه محمد وعلى آله وصحبه اجمعين، اما بعد.

بدان كه اول چيزي كه بر بنده‌ي مكلف واجب شود، ايمان است و ايمان دانستن شش چيز است:

 اول- آن كه بداني خداي تعالي هميشه بوده و هميشه خواهد بود؛ دوم زنده‌اي است كه هرگز نميرد؛ سوم داناست به همه‌ي چيزها و هيچ چيزي بر او پوشيده و پنهان نيست؛ چهارم تواناست به همه‌ي ممكنات و همه فعل اوست؛ پنجم مريد كائنات است و همه به خواست اوست؛ ششم شنواست؛ هفتم بيناست؛ هشتم گوياست به كلام ازلي ابدي؛ نهم يكتاست؛ او را زن و فرزند و خويش و پيوند و مثل و مانند و والده و والد نيست و همه‌ي صفات خداي تعالي چون ذات اقدس او قديم است.

دوم- ايمان آوردن به فرشتگان خداي تعالي كه هستند و اجسامند و پر دارند و فرمانبردارند و به دميدن صور اول بميرند و به دميدن صور دوم زنده شوند.

 سوم- ايمان آوردن به كتاب‌هاي خداي تعالي و آن تورات و انجيل و زبور و صحف قرآن است.

چهارم- آوردن ايمان به پيغمبران خداي تعالي از آدم صفي تا جناب رسالت پناه محمدي صلوات الله و سلامه عليه و عليهم اجمعين كه فرستاده‌ي خداي تعالي‌اند به خلايق روي زمين از آدميان و پريان از براي خواندن ايشان به دين مسلماني. و محمد مصطفي ص خاتم و افضل انبياست و دين او ناسخ اديان است و پيغمبر آخر زمان.

 پنجم- آوردن ايمان به روز جزا، و آن روز آخر هر كس از زمان مرگ او باشد تا آن زمان كه بهشتيان به بهشت روند و دوزخيان در دوزخ قرار گيرند.

ششم- آوردن ايمان به قضا و قدر كه خير و شر هر دو به تقدير خداي تعالي است و خداي تعالي به خير راضي و به شر نه، و رضا غيرخواست اوست و بايد كه به اين اعتقاد نمايند تا ايمان ايشان درست باشد.

چون دانستي، بدان كه اسلام چيست و اركان اسلام چند است، بدان كه اركان اسلام پنج است: اول كلمه‌ي شهادتين گفتن، چنانكه گويد: (أشهد ان لا إله إلا الله وأشهد ان محمداً رسول الله)؛ يعني كلمه‌ي طيّبه اين است كه يقين مي‌دانم به دل و اقرار مي‌كنم و گواهم كه گواهي مي‌دهم به زبان كه نيست هيچ كس و هيچ چيز كه سزاوار پرستش باشد مگر خداي سبحانه و تعالي كه يكتا و بي‌شريك و بي‌زن و بي‌فرزند و بي مِثل و بي‌مانند است؛ ديگر يقين مي‌دانم و گواهم و گواهي مي‌دهم كه محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب هاشمي عربي قريشي ص فرستاده‌ي خداي تعالي است به خلايق روي زمين از براي خواندن ايشان به دين مسلماني؛ دوم نماز فرض پنجگانه گزاردن؛ سوم زكات مال دادن؛ چهارم روزه‌ي ماه مبارك رمضان گرفتن. پنجم حج‌كردن اگر استطاعت داشته باشد.

فصل- بدان كه نماز بي‌وضو درست نباشد و وضو حاصل نشود مگر به آب پاك پاك‌كننده، و آن آبي باشد كه از آسمان فرود آيد و يا از چشمه بر‌ آيد، به هر رنگ و طعم كه باشد وضو در آن درست باشد مادام كه در ظرفي باشد كه مختلط به غير آب نشده باشد به چيزي كه آب از آن گريزي باشد.

فصل- بدان كه اين فرايض وضو شش است: اول نيت كردن، چنانكه گويد كه: نيت كردم كه فرض وضو ادا مي‌كنم و يا نماز فرض بر خود مباح مي‌كنم، و نيّت آنگه كند كه روي شويد؛ دوم همه‌ي روي شستن، سوم دست‌ها تا مرفق شستن؛ چهارم مسح سر كردن؛ پنجم پاها را با كعب شستن؛ ششم ترتيب نگاه داشتن، و ترتيب آن است كه اول روي، ديگر دست شويد، مسح سر كند، ديگر پاي شويد.

فصل- بدان كه سنت‌هاي وضو ده است: اول بسم الله گفتن؛ دوم سر دست شستن؛ سوم مسواك كشيدن؛ چهارم آب به دهن بردن؛ پنجم آب به بيني بردن؛ ششم خلال ريش كردن؛ هفتم مسح گوش؛ هشتم مقدم كردن راست بر چپ؛ نهم هر عضوي سه بار شستن؛ دهم همه‌ي اعضا پياپي شستن. و پيش بعضي اين همه فرض است و نيّت تا آخر در دل نگاه داشتن هم از سنت‌هاست.

فصل- بدان كه مبطلات وضو پنج است: اول هر چيزي كه از راه پيش و پس بيرون آيد؛ دوم خواب كردن؛ چنانكه مقعد درست بر زمين ننهاده باشد؛ سوم زايل شدن عقل به خواب يا به مستي يا به ديوانگي؛ چهارم بودن اندام مرد و زن نامحرم به همديگر در سن تمييز، بي‌حايل عبور از ناخن و موي و دندان؛ پنجم به كف دست و روي انگشتان به فرج خود يا ديگري زدن، خواه مرده، خواه زنده، بزرگ و كوچك، محرم و غيرمحرم، مبطل وضو مي‌گردد.

فصل- بدان كه الله سبحانه و تعالي چهار آب در آدمي آفريده است. بول، ودي، مذي و مني. از بيرون آمدن سه آب اول، وضو باطل گردد و از بيرون آمدن مني غسل واجب گردد. و مني مرد آبي‌ست سفيد و سطبر برود شده، جهنده كه با لذت بيرون آيد و بوي فحل خرما دارد در حالت تري و بوي سفيدي تخم‌مرغ دارد در حالت خشكي؛ و مني زن و مرد رنجور، زرد و تنگ باشد.

فصل- بدان كه موجبات غسل شش است: سه مشترك‌اند ميان مرد و زن، و سه خاص است بر زنان؛ آن چه مشترك‌اند : اول ختنه‌گاه مرد و زن چون به هم رسد، اگر چه مني نيايد غسل بر هر دو واجب گردد؛ دوم آمدن مني به هر طريقي كه باشد، خواه به لمس و خواه به انديشه يا به خواب؛ سوم [با] وفات كردن مرد و زن غسل به هر دو واجب گردد، مگر كه در جنگ [با] كافر شهید شود. و اما آن چه خاصه است بر زن: اول پاك‌شدن از خون حيض؛ دوم پاك‌شدن از خون نفاس؛ سوم ولادت فرزند اگر چنانچه خون نيايد غسل واجب گردد.

فصل- بدان كه فرض غسل دو چيز است: اول نيّت كردن، چنانكه گويد كه: نيّت كردم كه غسل فرض ادا مي‌كنم و يا نماز فرض بر خود مباح مي‌كنم؛ دوم به همه‌ي اعضاي آب رسانيدن از بن موي و شكاف پوست.

فصل- بدان كه سنت‌هاي غسل پنج است: اول بسم الله گفتن؛ دوم سر دست شستن؛ سوم وضو ساختن؛ چهارم آب بر سر ريختن؛ [پنجم مقدم شمردن اعضاي سمت راست بدن بر چپ و موالات و شستن اعضا به دنبال هم و پيش از خشك شدن اعضاي قبلي].

فصل- غسل‌هاي سنت پانزده است: اول غسل جمعه؛ دوم غسل عيدالفطر؛ سوم غسل عيدالاضحي؛ چهارم براي نماز استسقاء؛ پنجم غسل از براي نماز خسوف؛ ششم غسل از براي نماز كسوف؛ هفتم غسل پس از غسل ميّت؛ هشتم غسل مست چون هوشيار شود؛ نهم غسل مدهوش چون به هوش آيد؛ دهم غسل احرام؛ يازدهم غسل دخول مكه؛ دوازدهم غسل از بهر طواف‌كردن؛ سيزدهم غسل از بهر رفتن مزدلفه؛ چهاردهم غسل از بهر سنگ انداختن؛ پانزدهم از بهر عرفات.

فصل- شرايط جواز تيمم پنج است: اول نيافتن آب؛ دوم در وقت نماز تيمم كردن؛ سوم طلب آب كردن بعد از آن تيمم كند؛ چهارم اگر به عذري تيمم كند بايد كه طبيبي مقبول القول گواهي دهد كه آب او را زيان مي‌دارد؛ پنجم استعمال خاك پاك كردن نه گچ و زرنيخ و نه خوزده كواره و غير.

 فائده: به يك تيمم يك فرض پيش نتوان كرد.

فصل- مبطلات تيمم سه است: اول آنچه وضو را باطل كند تيمم را نيز باطل كند؛ دوم يافتن آب در ميان نماز اگر چنانچه تيمم از براي نيافتن آب كرده باشد در مكاني كه قضاي نماز لازم باشد به آن كه در همان محل غالبِ سال آب موجود باشد؛ سوم كلمه‌ي ردّه گفتن.

 

كتابُ الصّلاة

بدان كه شرايط واجب شدن نماز سه است: اول اسلام؛ دوم بلوغ؛ سوم عقل.

فصل- بدان كه شرايط صحت نماز پيش از شروع در آن پنج است‌: اول پاك گردانيدن اعضا از پليدي؛ دوم ايستادن مكاني؛ سوم علم به رسيدن وقت نماز؛ چهارم روي به سوي قبله كردن؛ پنجم پوشيدن عورت به لباسي پاك؛ و عورت مرد و كنيزك از ناف است تا زانو؛ و عورت زن آزاد همه‌ي تن اوست، الّا روي و كف دست.

فصل- بدان كه نماز فرض در شبانه‌روز هفده ركعت است و آن در پنج وقت واجب آيد: اول وقت صبح و آن دو ركعت است و وقتش آن زمان باشد كه سفيدي بر سياهي غلبه كند تا برآمدن آفتاب؛ دوم وقت پيشين است و آن چهار ركعت است و وقتش آن زمان باشد كه سايه‌ي هر چيز مثل آن چيز شود؛ سوم وقت پسين (عصر) است و آن چهار ركعت است و وقتش آن زمان باشد كه سايه‌ي هر چيز مثل آن شود؛ تا دو چند آن چيز  شود، وقت فضيلت است؛ تا غروب كردن آفتاب، وقت جواز است؛ چهارم وقت شام است و آن سه ركعت است و وقتش آن زمان باشد كه شفق سرخ از جانب مغرب بر آيد تا وقت خفتن؛ پنجم وقت خفتن است و آن چهار ركعت است و وقتش آن زمان باشد كه شفق سرخ از جانب مغرب تمام شود تا برآمدن صبح.

فصل- بدان كه شرايط نماز بعد از شروع در آن ده است: اول ترك كلام عمدكردن، مثل دو حرف يا حرفي ممدود مثل بآء و تآء، يا مفهوم مثل قِ و لِ و عِ؛ دوم ترك خنده و گريه به آوازِ بلندكردن؛ [سوم] قرائت به مجرد تفهيم؛ چهارم ترك فعل زشت كردن، مثل برجستن و كف دست بر هم زدن سه حركت پياپي ناكردن، اما بهر تسبيح انگشت جنبانيدن باكي نباشد؛ ششم ترك مفطرات كردن كه هر چه روزه باطل كند نماز  نيز باطل كند؛ هفتم ترك فعلي يا رُكني كردن و يا آن كه فرض به جاي سنتي قرار دهد؛ هشتم زماني دراز در شك نماز گذرانيدن؛ نهم قطع نماز در خاطر قراردادن؛ دهم قطع نماز به چيزي معلّق‌كردن.

فصل- بدان كه افعال و اقوال و اعمال كه در نماز است بر سه قسم است: اركان و ابعاض و هيئات، اگر كسي [اركان] ترك كند عوض آن سجده‌ي سهو تدارك نمايد؛ و اگر هيئات ترك كند عوض نبايد كرد. و اركان گفته آيد كه كدام است، اما ابعاض سنتي چند است، چون قنوت در نماز صبح است و قيام از بهر آن و تشهد اول كه در نماز است و نشستن از بهر آن و صلوات بر رسول الله ص فرستادن در تشهد اول، اما هيئت هم سنّت است، مثل وجّهتُ وجهي ... خواندن و دست راست بر پشت دست چپ نهادن و تكبير گفتن در هر ركعتي و هر موضعي و دست برداشتن و أعوذ بالله به سِر [آرامي] گفتن؛ سبحان ربي العظيم در ركوع و سبحان ربي الاعلي در سجود، سمع الله لمن حمده در اعتدال گفتن.

فصل- بدان كه در دو ركعت نماز سي و دو چيز فرض است، اگر يكي ترك كند نماز باطل گردد: اول نيّت كردن، چنانكه گويد كه نيت كردم كه نماز فرض فلان وقت ادا مي‌كنم؛ دوم ايستادن اگر قادر باشد؛ سوم تكبير گفتن؛ چهارم سوره‌ي فاتحه درست خواندن؛ پنجم ركوع كردن؛ ششم آرام بودن در آن؛ هفتم به اعتدال آمدن؛ هشتم آرام بودن در آن؛ نهم سجود اول كردن؛ دهم آرام بودن در آن؛ يازدهم نشستن ميان دو سجده؛ دوازدهم آرام بودن در آن؛ سيزدهم سجود دوم كردن؛ چهاردهم آرام بودن در آن؛ پانزدهم ايستادن در ركعت دوم؛ شانزدهم فاتحه خواندن؛ هفدهم ركوع كردن؛ هيجدهم آرام بودن در آن؛ نوزدهم به اعتدال آمدن؛ بيستم آرام بودن در آن؛ بيست و يكم در سجود رفتن؛ بيست و دوم آرام بودن در آن؛ بيست و سوم نشستن ميان دو سجده؛ بيست و چهارم آرام بودن در آن؛ بيست و پنجم سجده‌ي دوم كردن؛ بيست و ششم آرام بودن در آن؛ بيست و هفتم در تشهد نشستن؛ بيست و هشتم تشهد خواندن؛ بيست و نهم صلوات بر رسول الله ص فرستادن؛ سي‌ام سلام اول از دست راست دادن؛ سي و يكم ترتيب نگاه داشتن، سي و دوم مقارنه بدان كه مردان را بانگ و زن را اقامت گفتن سنت است.

فصل- بدان كه سنت‌هاي نماز چهارده است: اول دست برداشتن تا برابر گوش در تكبير اول و در ركوع و اعتدال؛ دوم دست راست بر پشت دست چپ نهادن؛ سوم دعاي افتتاح (وجَّهتُ وجهي ... ) خواندن؛ چهارم اعوذ بالله به سِر گفتن؛ پنجم شب بلند روز به سِر خواندن؛ ششم آمين بعد از فاتحه گفتن؛ هفتم در دو ركعت اول بعد از فاتحه آيه يا سوره‌اي از قرآن خواندن؛ هشتم در ركوع و سجود و قيام، الله اكبر گفتن؛ نهم در اعتدال سمع الله لمن حمده، ربنا لك الحمد گفتن؛ دهم در ركعت آخر در نماز صبح قنوت خواندن؛ يازدهم در ركوع سبحان ربي العظيم و بحمده گفتن و در سجود سبحان ربي الاعلي و بحمده گفتن؛ دوازدهم صلوات بر رسول ص فرستادن در تشهد اول و نزد گفتن: «إلا الله» انگشت سبحه برداشتن؛ سيزدهم در تشهد مفترش نشستن؛ چهاردهم سلام دوم از دست چپ دادن.

فصل- نمازهاي سنت مؤكده كه با فرايض گزارند ده ركعت است: دو ركعت پيش از فرض صبح و دو ركعت پيش از فرض پيشين و دو ركعت بعد از آن و دو ركعت بعد از فرض شام و دو ركعت بعد از فرض خفتن. اما نماز سنت غيرمؤكده دوازده ركعت است: دو ركعت ديگر پيش از فرض پيشين و دو ركعت ديگر بعد از پيشين و چهار ركعت پيش از فرض پسين و دو ركعت پيش از شام و دو ركعت پيش از خفتن؛ و سنت وتر يك ركعت است تا يازده ركعت؛ و نماز ضحي از دو ركعت است تا هشت، و به قول ضعيف تا دوازده ركعت؛ و نماز تراويح بيست ركعت است؛ و نماز سنت وضو و تحيت مسجد هر كدام دو ركعت است؛ و نماز تهجد دو ركعت تا دوازده ركعت است؛ و اين همه از سنت‌هاي مؤكده است.

فصل- در بيان نماز جمعه؛ چون نمازهاي فرض باقي به جاي بايد آورد با شش چيز ديگر: اول بايد كه دو خطبه و نماز جمعه در وقت پيشين باشد؛ دوم بايد كه جمعه در شهري يا قريه كنند كه چهل مرد بالغ، عاقل، مقيم و آزاد در آن جا باشند؛ سوم چهل مرد نمازگزار بايد كه در وقت خطبه حاضر باشند؛ چهارم نيّت جماعت كردن، اگر كسي ركوع ركعت دوم نيابد جمعه نيافته باشد؛ پنجم دو خطبه به عربي به لفظ الحمد لله خواندن و صلوات بر رسول الله ص  فرستادن و وصيت مؤمنان را به تقوي در هر دو خطبه كردن؛ ششم آيه يا سوره‌اي از قرآن خواندن و در خطبه‌ي دوم دعاي مغفرت مؤمنان خواندن.

فصل- بدان كه سنت‌هاي جمعه ده است: اول غسل كردن؛ دوم جامه‌ي سفيد پوشيدن؛ سوم بويي خوش به كار داشتن؛ چهارم پگاه مسجد رفتن؛ پنجم پاي به گردن مردم ننهادن، مگر امام باشد يا صف پيش خالي باشد؛ ششم در پيش نمازگزار نگذشتن و گذشتن حرام و دفعش واجب است؛ هفتم استماع خطبه كردن؛ هشتم به صف پيش رفتن؛ نهم دير از مسجد بيرون آمدن؛ دهم مسأله از علم آموختن.

فصل- عذرهاي نماز جمعه ده است: اول باران دوحل؛ دوم بيماري و بيمارداري؛ سوم اشراف زوجه و مملكوك قريب موت؛ چهارم ترس از ظالم و خوف از قرض خواه؛‌ پنجم برهنگي؛ ششم گرسنگي و تشنگي سخت؛ هفتم سرما و گرماي سخت؛ هشتم متابعت رفيقان سفر؛ نهم اميد عفو از عقوبت؛ دهم خوردن چيزي بوي‌ناك، مثل سير و پياز خام.

فصل- در بيان نماز قصر و جمع؛ بدان كه مسافر را رسد كه نماز فرض چهار ركعتي با دو ركعت آورد به چهار شرط: اول آن كه سفر او مباح باشد؛ دوم آن كه راه همان سفر به رفتن غير بازآمدن شانزده فرسنگ باشد؛ سوم آن كه نماز او ادا بود نه قضا؛ چهارم نيت قصر در زمان احرام كند و شايد كه پيشين با پسين و شام با خفتن جمع كند تقديماً و تأخيراً.

فصل- در بيان نماز خوف؛ نماز خوف بر سه قسم است: اول آن كه دشمن در طرف قبله نباشد؛ امام را بايد كه قوم را به دو قسم سازد: بعضي برابر دشمن بدارد و بعضي به امام دو ركعت نماز بگزارند و نيت مفارقت كنند و نماز خود را تمام كنند و امام در تشهد صبر كند تا قوم دوم سجده كنند و با هم سلام دهند. دوم آن كه دشمن در طرف قبله باشد؛ امام بايد كه قوم خود را به دو صف سازد و صف اول با امام سجده كنند و صف دوم بايستند و پاسباني كنند، چون ايشان به قيام آيند صف دوم سجده كنند. سوم آن كه در ميان جنگ نماز كنند و رو به هر طرف كه كنند روا باشد، الّا نعره‌زدن كه آن باطل‌كننده‌ي نماز است.

فصل- در بيان نماز عيدين؛ و نماز دو عيد سنتي مؤكده است؛ و آداب جمعه هم در وي به جاي بايد آورد؛ و نماز عيد فطر ديرتر كنند و نماز عيد قربان زودتر كنند و آن دو ركعت است و دو خطبه، ليكن در عيدين اول نماز كنند و بعد از آن خطبه نمايند و در ركعت اول هفت تكبير بگويد غير تكبير احرام و در ركعت دوم پنج تكبير بگويد غير از تكبير قيام؛ در ميان تكبيرات همين تسبيح گويد: سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر؛ و در ركعت اول بعد از فاتحه‌ سوره‌ي ق و القرآن المجيد و در ركعت دوم بعد از فاتحه سوره‌ي اقتربت الساعة بخواند يا سبح اسم و الغاشيه بخواند؛ و در خطبه‌ي اول نه تكبير و در خطبه‌ي دوم هفت تكبير بگويد؛ و شرايط همچنان است كه در خطبه‌ي جمعه گفته شد؛ و در خطبه‌ي عيد فطر بيان فضل فطر و در خطبه‌ي عيد قربان فضل قربان كنند.

فصل- در بيان نماز استسقاء، نماز استسقاء سنتي مؤكده است و چون باران كم آيد و آب كاريزها كم گردد، امام قوم را بردّ مظالم امر فرمايد، و تا سه روز پياپي روزه گيرند و چهارم روز روزه‌داران به صحرا برند و به حضور الله متعال زاری کنان دعا نمایند؛ همچنان كه در نماز عيد گفته شد شرايط به جاي بايد آورد و امام خطبه بخواند و به عوض تكبير استغفار بگويد و در ميان خطبه، خطيب ردا بگرداند و قوم موافقت كنند تا تنگي با فراخي مبدل گردد.

فصل- در بيان نمازِ گرفتن آفتاب و ماهتاب؛ چون آفتاب و ماهتاب بگيرد دو ركعت نماز بگزارند و خطبه كردن نيز سنت است، اگر نه‌تنها مي‌گزارند. و چون منجلي شود فوت گردد؛ و در گرفتن آفتاب به سِر خواند و در گرفتن ماهتاب به جهر خواند.

فصل- در بيان نماز ميت؛ نماز ميت فرض كفايه است، اگر يك كس گزارد از گردن همه كس ساقط گردد والّا همه عاصي باشند و آن چهار تكبير است: بعد از تكبير اول فاتحه بخواند و بعد از تكبير دوم بگويد: «اللهم صل عىي محمد وعلی آل محمد کمـا صلیت علی إبراهیم وعلی آل إبراهیم إنك حميد مجيد». بعد از تكبير سوم اين دعا را بخواند: «اللهم اغفر له ولحينا وميتنا وشاهدنا وغائبنا وصغيرنا وكبيرنا وحرنا وذكرنا وانثانا ومسينا ومحسننا، اللهم من احييته منا فاحيه على الإسلام ومَن توفّيته منا فتوفه على الإيمان» بعد از تكبير چهارم بگويد: «اللهم لا تحرمنا اجره ولا تفتنا بعده واغفرلنا وله ولسائر الـمؤمنين» اگر ميت زن باشد اجرها وبعدها ولها بگوید.

 

کتاب الزکاة

آن چه در وی زکات واجب شود چهار قسم است:

اول زر و نقره، اما زر چون به بیست مثقال شرعی رسد و یک سال در تصرف شخص باشد نیم دینار باید داد. و زکات نقره چون به دویست درهم شرعی رسد، پنج درهم باید داد.

دوم زکات شتر؛ چون به پنج رسد گوسفندی بدهد و چون به ده رسد دو گوسفند و چون به بیست رسد چهار گوسفند و چون به بیست و پنج رسد شتر ماده‌ی یک ساله بدهد و چون به سی و شش رسد شتر ماده‌ی سه ساله بدهد و چون به شصت و یک رسد شتر ماده‌ی چهار ساله بدهد و چون به هفتاد و شش رسد دو شتر ماده‌ی دو ساله بدهد و چون به نود و یک رسد دو شتر ماده‌ی سه ساله بدهد و چون به صدو بیست و یک رسد سه شتر ماده‌ی سه ساله بدهد، بعد از آن از هر چهل شتر، یک شتر ماده‌ی دو ساله و از هر پنجاه شتر، یک شتر ماده‌ی سه ساله بدهد.

زکات گاو؛ چون به سی گاو رسد گاو نر یک ساله بدهد، و چون به چهل گاو رسد گاو ماده‌ی دو ساله بدهد.

زکات گوسفند؛ چون به چهل رسد گوسفندی بدهد و چون به صدو بیست و یک رسد دو گوسفند بدهد، چون به چهارصد رسد چهار گوسفند بدهد.

سوم زکات غلات؛ آن چه قوت شاید گردد از میوه‌ها، مانند انگور و خرما و خارک نارسا و مویز چون به صد و هشتاد و پنج من رسد به وزن تبریز نصاب باشد، اگر به آب دولاب یا کاریز بزرگ شده باشد بیست یک لازم آید و اگر به آب باران بزرگ شده باشد ده یک لازم آید.

چهارم؛ عرض تجارت است و آن زری ست که به تجارت اندازند؛ زکات آن هر سال باید داد و قسمت فقرا و مساکین بیرون کنند و ابتدای سال، از آن زمان باشد که مقدمه‌ی خرید و فروش می‌کنند و بیان آن در کتاب فقه است؛ و مستحقان زکات هشت گروه‌اند، چنانکه الله سبحان و تعالی می‌فرماید: ﴿إِنَّمَا ٱلصَّدَقَٰتُ لِلۡفُقَرَآءِ وَٱلۡمَسَٰكِينِ وَٱلۡعَٰمِلِينَ عَلَيۡهَا وَٱلۡمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمۡ وَفِي ٱلرِّقَابِ وَٱلۡغَٰرِمِينَ وَفِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَٱبۡنِ ٱلسَّبِيلِۖ فَرِيضَةٗ مِّنَ ٱللَّهِۗ وَٱللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٞ ٦٠﴾ [التوبة: 60].

فقیر آن است که از دنیا هیچ نداشته باشد؛ و مسکین آن است که دخلش با خرج وفا نکند؛ و عاملین کسانی‌اند که زکات گرد آورند؛ و مؤلفه قلوب نودینانند؛ و «فی الرقاب» بندگانند که خود را از خواجه بازخرند؛ و «غارمین» قرض‌دارانند که از بهر حرامی قرض نکرده باشند و «ابن السبیل» راه گذرانند، اگر چه در شهر خود غنی باشند و «فی سبیل الله» غازیانند؛ و باید که هر ضعیفی از اصناف هشت‌گانه به کم‌تر از سه کس ندهند و زکات هر موضع به همان موضع قسمت نمایند و به جای دیگر نبرند.

کتاب الصّوم

بدان که روزه‌ی ماه رمضان المبارک داشتن واجب است بر هر مسلمان بالغ و عاقل؛ و فرض آن [پنج] است: اول- طلب ماه نو کردن که روزه‌ی یوم شک گرفتن حرام است؛ دوم- هر شب نیت‌کردن، چنانکه گوید: نیت کردم که فردا به روزه باشم از ادای روزه‌ی فرض ماه مبارک رمضان سالیه خدایی را. اگر روزه سنت باشد تا چاشت نیت توان آورد به شرط آن که چیزی نخورده باشد و چیزی به باطن او نرسیده باشد، اما فصد و حجامت باکی نباشد و سرمه نیز تا چاشت جایز داشته‌اند و مسواک تا پیش از زوال نیز جایز داشته‌اند؛ [سوم- خودداری از خوردن و آشامیدن]؛ چهارم مجامعت ناکردن، اگر به قصد مجامعت کند قضا و کفاره هر دو لازم آید؛ و کفاره آزادکردن بنده است یا شصت روزه پیاپی روزه داشتن یا شصت مسکین طعام دادن است؛ هر یکی را مدّی و مدّی چهار قیاس تبریز است؛ پنجم- قی به قصد ناکردن، اما اگر بی‌قصدی او بیرون آید و هیچ باز فرو نرود روزه باطل نشود.

فصل- سنت روزه شش است: اول تأخیر در سحرکردن؛ دوم تعجیل در افطار؛ سوم ترک دروغ و غیبت؛ چهارم صدقه دادن؛ پنجم قرآن خواندن؛ ششم در مسجد معتکف بودن؛ و حائض و نفاس را نشاید که روزه دارد، اما اگر به شب پاک شود و نیت روزه کند و به روز غسل کند باکی نباشد.

کتاب الحج

بدان ک سبب واجب شدن حج پنج است: اول اسلام؛ دوم بلوغ؛ سوم عقل؛ چهارم آزادی؛ پنجم استطاعت و آن بر سه قسم است: اول صحت نفس؛ دوم امن راه؛ سوم مال زاید از نفقه‌ی شرعی و قرض و مؤنت خانه؛ و اگر صحت بدن نداشته باشد وکیل به اجرت بگیرد و به شرط آن که حج فرض خود گزارده باشد تا حج از او کند.

فصل- واجبات حج پنج است: اول احرام بستن و آن نیت است؛ دوم طواف کردن و باید که با وضو باشد؛ سوم سعی میان صفا و مروه؛ چهارم تراشیدن موی ویا کوتاه کردن؛ پنجم وقوف به عرفه از پیشین روز عرفه تا طلوع کردن صبح عید؛ اگر لحظه حاضر باشد حج یافت والّا به سالی دیگر افتاد.

فصل- سنت‌های حج ده است: اول حج به عمره مقدم داشتن؛ دوم لبیک اللهم لک لبیک گفتن؛ سوم طواف قدوم کردن؛ چهارم دو رکعت نماز سنت طواف وداع کردن؛ پنجم طواف وداع کردن؛ ششم به مقام منی شب گذاشتن؛ هفتم دعای ماثوره خواندن؛ هشتم پوشیدن عورت به ردای سفید؛ نهم شب در مزدلفه بودن؛ دهم قربانی کردن و آن کشتن گاو یا شتر یا گوسفند از یک تن محسوب است و گاو و شتر از هفت تن محسوب است.

محظورات الحج

ده است: اول پوشیدن جامه‌ی دوخته؛ دوم پوشیدن روی زنان و سر مردان؛ سوم شانه کردن موی؛ چهارم تراشیدن موی یا کوتاه کردن؛ پنجم ناخن چیدن؛ ششم بوی خوش به کار داشتن؛ هفتم نکاح کردن؛ هشتم جماع کردن؛ نهم مقدمات جماع؛ دهم خوردن چیزی که مستی آورد؛ واجبات حج اگر کسی خواهد که معلوم کند از «مناسک کبیر» توان دانست و در این مختصر این قدر کافی است؛ و الله اعلم بالصّواب. گنج نامه‌ی عربی و فارسی این است. تمّت بالخیر.

 

بسم الله الرحمن الرحیم

حمد باری تعالی

حمد بی‌حد خدای یکتا را
 

 

آن که جان داد عقل و دین ما را
 

ذات پاکش ز عیب و عار بریست
 

 

خالق آدمی و دیو و پریست
 

آن چه ظاهر شد از ارادت اوست
 

 

نیست مقصود جز عبادت اوست
 

حق‌پرست ار ترا سرا دین است
 

 

که یقین راه مستقیم این است
 

 

نعت

پیرو دین پاک احمد شو
 

 

تابع ملّت محمد شو
 

احمد مرسل است فخر بشر
 

 

گرد نعلین اوست کُحل بصر[4]
 

آدم از قرب احمد است کبیر
 

 

عالم از نور احمد است منیر
 

صد هزاران درود بی‌پایان
 

 

باد بر مصطفی و بر یاران
 

این کتاب کفایت الاسلام
 

 

هر که این یاد کرد یافت نظام
 

 

باب الإیمان

علم ایمان به جان شود طالب
 

 

ز آن که بر عاقل این بود واجب
 

علم ایمان بگوید آن ز نخست
 

 

تا بود حق‌پرستی از تو درست
 

بعد از آن علم بایدت چندان
 

 

که نگه‌داری از خلل ایمان
 

زان که امر از تو می‌شود صادر
 

 

که شود جاهل اندر آن کافر
 

خویشتن را مطیع فرمان‌دار
 

 

خواه بر قول و خواه بر کردار
 

گر کسی پرسدت که ایمان چیست
 

 

یا به نزدیک تو مسلمان کیست
 

گر تو گویی که من ندانم این
 

 

کفر باشد به نزد اهل یقین
 

پس بدان کادمی چون بالغ شد
 

 

از علامات جهل فارغ شد
 

آب اندر دهان و بینی کنی
 

 

ترک پندار خوش‌بینی کن
 

پنجمین است مسح جمله سر
 

 

مسح گوش است سنتی دیگر
 

هفتم آمد خلال انگشتان
 

 

ریش را هم خلال سنّت دان
 

راست بر چپ همه مقدم‌دار
 

 

همه اندام بشو سه بار
 

پیش بعضی دهم موالات است
 

 

در پذیر این که اصل طاعات است
 

 

در بیان مبطلات وضو

آن چه باطل کند وضو پنج است
 

 

هر که دانست بر سر گنج است
 

از سبیلین آن چه شد نازل
 

 

می‌کند بی‌گمان وضو باطل
 

خواب بر متّکا و بر مسند
 

 

مسِ نامحرم و زوال خود
 

پس مس فرج جمله انسان
 

 

به کف دست و روی انگشتان
 

 

تنبیه

هست در تو چهار آب دینی
 

 

وذی مذی است باز بول و منی
 

از سه آبت وضو شود باطل
 

 

و ز منی غسل واجب ای عاقل
 

 

باب در بیان موجبات غسل

به سه چیز ای خدای را طالب
 

 

غسل بر مرد و زن شود واجب
 

موضع ختنه‌ی نسا و رجال
 

 

چون ملاقی شوند بی‌انزال
 

دویمی چون منی شود نازل
 

 

باز غسلِ وفات ای عاقل
 

موجب غسل زن سه چیز دیگر
 

 

خاصه دان بر زنان و زین بگذر
 

پاکی از حیض و از نفاس بود
 

 

پس ولادت بدین قیاس بود
 

 

باب در بیان فرض غسل

دو بود فرض غسل ای دانا
 

 

نیت و شستن همه اعضا
 

 

باب در بیان سنّت‌های غسل

سنّت غسل پنج آمده است
 

 

بجز این پنج بحث بیهوده است
 

گفتن اول به صدق بسم الله
 

 

تا که دارد ترا از دیو نگاه
 

شستن دست از مهمات است
 

 

پس وضو کردن از موالات است
 

ریختن آب اولً بر سر
 

 

بعد از آن بر یمین و پس ایسر
 

 

باب غسل‌های سنّت

غسل سنّت بدان که هفده است
 

 

هر که دانست و کرد پادشه است
 

غسل عیدین و جمعه استسقا
 

 

پس خسوف و کسوف ای دانا
 

از پس غسل میّت ای عاقل
 

 

غسل سنّت بود سوی غاسل
 

باز کافر چو او مسلمان شد
 

 

بی‌خودی جنون چون از جان شد
 

نزد احرام و رفتن مکه
 

 

از برای وقوف بر عرفه
 

از برای مبیت و رمی جمار
 

 

از برای حرم و طواف بدار
 

 

در بیان فرض تیمّم

پنج چیز است در تیمّم فرض
 

 

بشنو از من که با تو دارم عرض
 

نیت است اول ای نکو احوال
 

 

وانگهی خاک پاک استعمال
 

مسح روی و دو دست با مرفق
 

 

هست ترتیب پنجمین الحق
 

 

 

 

باب در بیان شرایط جواز تیمّم

پنج چیز است نز شرط جواز
 

 

عدم آب باز وقت نماز
 

طلب آب عذر مشروع است
 

 

غیر خاک ار کنند ممنوع است
 

 

باب در بیان سنّت‌های تیمّم

در تیمّم سه سنّت است ای آگاه
 

 

اولش دان تو قول بسم الله
 

راست بر چپ همه مقدم‌دار
 

 

پس موالات ای نکو کردار
 

 

باب در بیان مبطلات تیمّم

مبطلات تیمم است سه چیز
 

 

فهم کن هر سه از سه تمیز
 

اول آن که تیمّم ای عاقل
 

 

گردد از مبطل وضو باطل
 

سخن رده نیز گفتن باز
 

 

یافتن آب در میان نماز
 

 

باب در بیان سبب وجوب نماز

در نماز ای که اهل ایمانی
 

 

شرط واجب سه است تا دانی
 

هست شرط وجوب آن اسلام
 

 

پس بلوغ و دگر چه عقل تمام
 

هر نمازی تو شرط صحّت آن
 

 

پیش‌تر از شروع پنج بدان
 

پس چه علم دخول وقت نماز
 

 

روی در سوی قبله کردن باز
 

 

باب در بیان ارکان نماز

هست رکن نماز هفتده چیز
 

 

داند آن کس که باشدش تمیز
 

نیت است و قیام پس تکبیر
 

 

فاتحه نیز رکن رابع گیر
 

اندرین چار فرض گیر آرام
 

 

ور نگیری نماز نیست تمام
 

پس قعود و تشهد و صلوات
 

 

هفتدهم چه سلام و ترتیبات
 

 

باب در بیان سنت‌های نماز

سنت اندر نماز چهارده است
 

 

هر که دانست جمله مرد ره است
 

رفع دست و دگر چه وضع یمین
 

 

بر یسار دست ای مبین دین
 

باز خواندن دعای استفتاح
 

 

پس اعوذ است از برای فلاح
 

پنجمین شب بلند روز به سرّ
 

 

خواندن ای نیک رای طالب برّ
 

باز آمین خواندن آیات
 

 

باز تکبیر در همه حرکات
 

سمع الله پس دعای قنوت
 

 

باز تسبیح خالق ملکوت
 

بعد از آن چه تشهّد اوّل
 

 

خواندن صدر دین به پشت و دل
 

مفترش در تشهّد اُولی
 

 

متوّرک نشسته در اُخری
 

پس سلام دوم بود سنّت
 

 

گفتمت بی‌ریا و بی‌منّت
 

 

تنبیه

بر سه قسم است قول و فعل نماز
 

 

بشنو این مسأله به صدق نیاز
 

هست ابعاض و هیئت و ارکان
 

 

حکم هر یک تو نیک نیک بدان
 

ترک رکنی اگر کند عامل
 

 

کرده باشد نماز خود باطل
 

ترک ابعاض اگر کنی از لهو
 

 

جبر آن باز کن به سجده‌ی سهو
 

ترک هیئت عوض نمی‌خواهد
 

 

لیک اندر ثواب می‌کاهد
 

 

باب در بیان مبطلات نماز

هست ده چیز مبطلات صلاة
 

 

یاد گیر ای امیدوار نجات
 

سخن عمده فعل‌های کثیر
 

 

و آن که در نیت آورد تغییر
 

قهقهه بازگشتن از قبله
 

 

پس حدوث نجاست و رده
 

حدث و انکشاف عورت باز
 

 

هست باطل ز اکل و شرب نماز
 

 

باب در بیان شرایط نماز جمعه

شرط‌های نماز جمعه بدان
 

 

زانکه پنج است شرط صحّت آن
 

اولین شرط وقت پیشین است
 

 

پس جماعت که زینت دین است
 

شرط دیگر دو خطبه‌ی عربی
 

 

با چهل مرد عاقل و علمی
 

 

باب در بیان سنّت‌های جمعه

ادب جمعه ده نهاده ادیب
 

 

غسل دیگر تقلیم و تطییب
 

جامه‌های سفید پوشیدن
 

 

در سماع دو خطبه کوشیدن
 

    زود رفتن به مسجد و صف پیش
 

 

دیر بازآمدن به خانه‌ی خویش
 

بگذشتن به پیش صف نماز
 

 

پا نهادن به حرمت اعزاز
 

 

باب در بیان عذرهای نماز جمعه

عذرهای نماز جمعه بیست است
 

 

هر که بی‌عذر ترک کرد خسیس است
 

ترس باران جوع و بیماری
 

 

اکل منتن دگر تن عاری
 

دین تشییع و حرّ و برد عظیم
 

 

این همه عذر باشدش تعلیم
 

 

باب در بیان نماز مسافر

قصر و جمع نمازهای ادا
 

 

بر مسافر به شرط‌هاست روا
 

شرط اول اباحت سفر است
 

 

نیّت قصر نیز معتبر است
 

آن زمان کن به قصر و جمع آهنگ
 

 

که بود راه شانزده فرسنگ
 

دیگری آن که ادا بود نه قضا
 

 

این چنین است مذهب فقها
 

آن نمازی که جمع اوست روا
 

 

ظهر و عصر است باز شام و عشا
 

 

 

باب در بیان نماز تطوّع

ده نماز تطوّع آمده است
 

 

که همه فاضل مؤکّده است
 

عید و وتر و کسوف و استسقاء
 

 

با روایت تحیّت است و ضحی
 

پس نماز شب است و شکر وضو
 

 

وز تراویح هم مگردان رو
 

 

باب در بیان نماز جنازه

آن که بر مرده می‌کنند نماز
 

 

هست فرض کفایت ای دمساز
 

رکن‌های نماز میت را
 

 

هفت دان در شریعت غرا
 

نیت است و قیام و تکبیرات
 

 

بعد از آن فاتحه دگر صلوات
 

پس دعا و دگر سلام بود
 

 

مبتدی را همه تمام بود
 

 

باب در بیان زکات

آن چه در وی فریضه است زکات
 

 

حیوان و نقود است و نبات
 

جانور گاو و گوسفند و شتر
 

 

وز نباتات مثل دخنه و بُر
 

از فواکه زکات تمر و عنب
 

 

وز نواقد چه فضّه است و ذهب[5]
 

 

باب در بیان نصاب زکات

نیم دینار زر به بیست بده
 

 

همه از بهر نفس خویش منه
 

باز از نقره هم دویست درم
 

 

پنج درهم بده نه بیش و نه کم
 

ور نباتت رسد به هشت صد من
 

 

ده یکی از آن بده به وجه حسن
 

ور ز چاه قناعت آب خورَد
 

 

مستحق غیر بیست یک نَبَرد
 

گوسفندی بده ز پنج شتر
 

 

تا شوی از عذاب دوزخ حُر
 

ور شود بیست و پنج در هر سال
 

 

یک شتر می‌ده ای نکو احوال
 

گاو چون سی رسد یکی می‌ده
 

 

واجب است این زکات برکه و مه
 

وز چهل گوسفند یکی بی‌شک
 

 

چون رسد چارصد ز هر صد یک
 

ور متاعِ تجارتی بنهی
 

 

به حساب زرش زکات دهی
 

 

باب مستحقان زکات

چون خدا گفت إنما الصدقات
 

 

هشت قومند مستحق زکات
 

فقرا و رقاب و مسکینان
 

 

عاملین و غزات و نودینان
 

هفتمین غارمین و ره‌گذری
 

 

به همه حال مستحق شمری
 

 

باب در بیان روزه‌ی رمضان

پنج فرض است روزه را دریاب
 

 

محترزبودن از طعام و شراب
 

نیت، قی به قصد ناکردن
 

 

ترک وطی و منی جدا کردن
 

سنّت روزه‌ ای عزیز شش است
 

 

یاد گیر این که ذوق علم خوش است
 

وقت افطار زودتر خوردن
 

 

باز تأخیر در سحر ‌کردن
 

بعد از آن جوی دوری از هذیان
 

 

اعتکاف و تلاوت قرآن
 

 

باب در بیان شرط وجوب حج

شرط اندر وجوب حج پنج است
 

 

هر که زین غافل است در رنج است
 

خرد استطاعت و اسلام
 

 

باز آرزوی و بلوغ تمام
 

استطاعت که حج توان کردن
 

 

امن راه است و مال و صحّت تن
 

 

باب ارکان حج

حج را نیز پنج ارکان است
 

 

داند آن کس که او مسلمان است
 

اول احرام پس طواف دگر
 

 

سعی می‌باید و ستردن سر
 

هست پنجم وقوف در عرفات
 

 

هر که دریافت این زهی درجات
 

رکن عمره همین کنم اثبات
 

 

غیرایستادن است در عرفات
 

بعد از آن چه در حج آمده است
 

 

مستحب است یا مؤکده است
 

 

باب محرّمات حج

آن چه در حج روا نمی‌دارند
 

 

در شمارم که نیک در کارند
 

جامه‌ی دوخته نپوشیدن
 

 

باز تطییب و ناخنان چیدن
 

مرد چون سر بپوشد و زن روی
 

 

یا کند زن مباشرت با شوی
 

   صید و جلق و جماع و عقد نکاح

 

در حج این جمله را مدار مباح
 

شد تمام این کفایت الاسلام
 

 

هر که این یاد کرد یافت نظام
 

نظم این مختصر محرم بود
 

 

سال هشتصد ولی یکی کم بود
 

طالبان را ملول می‌دیدم
 

 

زان به خیر الکلام کوشیدم
 

اندرین مختصر زیاده از این
 

 

نتوان کرد مرد را تلقین
 

مبتدی را از این گریزی نیست
 

 

    و اندرین دور حق‌پذیری نیست

خلق در قید جهل محبوسند
 

 

همه در بند نام و ناموسند
 

بیش‌تر در فساد می‌کوشند
 

 

حق به تلبیس و مکر می‌پوشند
 

آن کسان کاهل حرمت و ادبند
 

 

که کمال صلاحیت طلبند
 

بازیابند از طریق نجاح
 

 

اندرین مختصر کمال فلاح
 

همه را یا مفتح الابواب
 

 

بنما راه خیر و صدق و صواب
 

نعمت الله را ببخشایی
 

 

که سمیع و بصیر و دانایی
 

نعمت الله کزین هر دو سرا
 

 

حل هر مشکلی به فضل خدا[6]
 

هر که ما را کند به نیکی یاد
 

 

نام او در جهان به نیکی باد
 

هر که خواند دعا طمع دارم
 

 

زان که من بنده‌ی گنهکارم
 

هزاران درود و هزاران سلام
 

 

ز ما بر محمد علیه السلام
 

 

تمّت تمام شد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام آن که غیر از وی خدا نیست

 

بجز بر وی خداوندی روا نیست
 

خداوندی که ذاتش لایزال است
 

 

رحیم و رهنما و ذوالجلال است
 

خدایی کو به کس حاجت ندارد
 

 

نگار و صورت و آلت ندارد
 

خدایی کز عدم ملک جهان ساخت
 

 

زمین گسترد و کاخ اختران ساخت
 

شهی کو را وزیر و پاسبان نیست
 

 

مکانش در زمین و آسمان نیست
 

به قدرت خالق خلق دو کون است
 

 

بری از خورد و خواب و جفت و عون است

اگر چه چشم را زو روشنایی است
 

 

ز چشم اندر حجاب کبریایی است
 

ز چشم و صورت ما گر نهان است
 

 

چو صد خورشید پیش جان عیان است
 

خداوندیش بر کس مشترک نیست
 

 

همه حمال فرمانند و شک نیست
 

بداند هر که او را جسم و جان است
 

 

که خلّاقش خداوند جهان است
 

که ورا نیست مثل و جفت و انباز
 

 

خداوند است بر انجام و آغاز
 

جهانی را به هر نوع آفریده
 

 

و زیشان کرد آدم برگزیده
 

ز آب و گل پدید آورد آدم
 

 

ز بهر مسکنش گسترد عالم
 

به نطق و عقل و هوش و سمع و ابصار
 

 

مزیّن کرد آدم را به مختار
 

لباس معرفت بر دوشش افگند
 

 

ز عشق معرفت پر جوشش افگند
 

تنش را خلعت تشریف جان داد
 

 

ز جان جان دگر بهتر ز جان داد
 

تمام اهل ایمان را یقین است
 

 

که ایمان جان جان اهلِ دین است
 

هر آن کس کو ز ایمان جان ندارد
 

 

حقیقت دان ز ایمان جاودان است
 

هر آن جانی کز ایمانِ عطایی
 

 

بماند باری از فضل خدایی
 

میان باغ جنت شادمانه
 

 

به عزّ و ناز ماند جاودانه
 

دگر جانی کز ایمان است نومید
 

 

بود در آتش سوزنده جاوید
 

در آن آتش بود کاوش چنان زار
 

 

که مرگش آرزو باشد ز دادار
 

خداوندا تو ما را جان جان ده
 

 

به ایمان‌مان حیات جاودان ده
 

چون جان ما کند از تن جدایی
 

 

به ما بگذار ایمان عطایی
 

دل ما را پر صدق و صفا کن
 

 

به محشر حشر ما با مصطفی کن
 

 

در نعت سیّد المرسلین محمد ص

محمد مقصد مقصود افلاک
 

 

که از فضل تو دارد تاج لولاک
 

به خلعت سابق ختم رسالت
 

 

به رتبت هادی خلق از ضلالت
 

شفیع امّتان در روز محشر
 

 

پناه خائفان در فزعِ اکبر
 

درود از ما فزون از برق و باران
 

 

به روح پاک سیّد باد باران
 

خصوصاً بر روان چار گوهر
 

 

ابی‌بکر و عمر عثمان و حیدر
 

چو از هجرت سنین از هشت صد شد
 

 

معاش خلق همچون دور بد شد
 

ز غفلت مردمان گشتند گمراه
 

 

نه از اوّل نه از آخر شد آگاه
 

خلاف شرع می‌جویند بی‌باک
 

 

نمی‌دانند از هم زهر و تریاک
 

غم عقبی ز خاطر کرده معزول
 

 

به جان و دل به دنیا گشته مغسول
 

ز کار دین به دنیا گشته مائل
 

 

غنیم‌ها بسته بر امید باطل
 

ز شهوت‌های نفسانی شده مست
 

 

بداده عالم روحانی از دست
 

ز یاد مرگ دل‌ها کرده غافل
 

 

ز زادِ روز رستاخیز غافل
 

گشاده در پی خُطوات شیطان
 

 

فرو برده سر از فرمان رحمان
 

ز پنج ارکان اسلامت تمام است
 

 

یکی از رکن او امر صیام است
 

چنان در غافلی افتاده بودند
 

 

که می‌خوردند غلّه می‌درودند
 

حقیقت علم اصلِ دین‌پرستی است
 

 

که بی‌علمی‌ بتر صد ره ز مستی
 

چو دیدم خلق را زین گونه گستاخ
 

 

ز دردِ دین دل من گشته سوراخ
 

تو گویی در نهادم غم بر افروخت
 

 

که از نادانی ایشان دلم سوخت
 

به تحقیق این سخن قول رسول است

 

که ایمان نزد حق وقتی قبول است
 

که هر کس نیکویی بر خویش خواهد

 

به اخوان او، نکویی بیش خواهد
 

من از بهر رضای حق به اخلاص
 

 

نظر بر اجر و مزدِ آخرت خاص
 

ز مبدأ تا معاد آغاز کردم
 

 

درِ دانش به خلقان باز کردم
 

بکردم حال اوّ تا به آخر
 

 

به برهان و بیان بر خلق ظاهر
 

نصیحت کرده با قصه هم آغوش
 

 

کند عاقل چو مروارید در گوش
 

که گر روزی خردمندی بخواند
 

 

حقیقت حال خود یکسر بداند
 

ز بهر سود خود پندم بنوشید
 

 

کمر بندید در طاعت بکوشید
 

ز روی صدق و طاعت بر شتابند
 

 

و زان حضرت ثواب نیک یابند
 

به حکم نص الدال علی الخیر[7]
 

 

مرا ایزد دهد پاداش بر خیر
 

که یا رب رحمتی بر بندگان کن
 

 

وطن‌شان در بهشت جاودان کن
 

کند پس بر دعای روح دین یاد
 

 

که رحمت بر روان روح دین باد
 

 

 

در آغاز کتاب مبدأ و معاد

الا ای عاقل دانای هوشیار
 

 

نصیحت بشنو و یک لحظه هشدار
 

به زیر گنبد فیروزه گلشن
 

 

چو احوالِ تو بر تو نیست روشن
 

تو آن گه بنده‌ی خاصِ خدایی
 

 

که دانی ابتدا را کز کجایی
 

کجا بودی تو این جا در رسیدی
 

 

ز بهر چه درین جا آرمیدی
 

و ین جا بر کجایت رفت باید
 

 

درین رفتن چه منزل پیشت آید
 

چه خواهی دید سختی‌ها درین راه
 

 

چه خواهی دید از شیطان بدخواه
 

پساز راه رفتن و منزل بریدن
 

 

دگر باره کجا خواهی رسیدن
 

دو جا میعاد باشد نیک هشدار
 

 

یکی زان جنّت و دیگر یکی نار
 

نخواهی ماند بی‌شک در میانه
 

 

ترا باشد یکی زان هر دو خانه
 

خداوندا ز تو فردوس خواهم
 

 

ز دوزخ ما به عفوت می‌پناهم
 

بهشت از فضل خود ما را عطا کن

 

امید ما به عفوت خود روا کن
 

ز مبدأ تا معادت شرح احوال
 

 

بخواهم گفت از من بشنو این حال
 

 

در ابتدای آفرینش عالم

خداوندا نه بر طاعت پناهم
 

 

نه ترسی در دل اید از گناهم
 

ز تقدیر ازل هستم هراسان
 

 

ولی امید می‌دارم به احسان
 

شقی و نیک‌بخت از هم جدا کرد
 

 

تو قدرت بین که بعد از وی چها کرد

 

در بیان آفرینش گوهر عالم که زمین و آسمان از اوست

ازان قنطاره‌ی تاریک پیکار
 

 

یکی گوهر پدید آورد جبّار
 

ز سالار رسل هست این روایت
 

 

که پانصد داشت در پانصد نهایت
 

ز هیبت کرد بر گوهر نظاره
 

 

ز بیم قهر شد گوهر دو پاره
 

به حکمش آب بر آتش روان شد
 

 

ازان بعضی کف و بعضی دخان شد
 

ز آبش آب دریاها روان کرد
 

 

کف و دودش زمین و آسمان کرد
 

ولی چون ملک حکمت بود در کار

 

به حکمت صادبری فرمود اظهار
 

 

در آفرینش قندیل ارواح گوید

به قدرت کرد قندیلی پدیدار
 

 

به عرش آویخت همچون کز شجر نار

بزرگ و روشن و از نور کَونش
 

 

بسان نار تو بر تو میانش
 

که طول و عرض آن بس معتبر بود

 

نشاید گفت کان چندان قدر بود
 

بگویم نکته‌ای تا تو بدانی
 

 

که تو اندازه‌ی او را ندانی
 

خدای خالق رزّاق دانا
 

 

به هر قدرت چنان است و توانا
 

که در جوزی نهد مجموع عالم
 

 

نه مهتر جوز و نه عالم کند کم
 

به این عالم ز روی صنع تقدیر
 

 

حساب جسم و جان خود چنین گیر
 

که خواندم در روایت‌ها چنین من
 

 

که عالم نیست جای روح یک تن
 

چو روح جمله‌ی عالم دران است
 

 

یقین قندیل پیش این و آن است
 

دران قندیل بود ارواح ما شاد
 

 

دران قندیل جای روح ما داد
 

میانش توبه تو زیر و زبر بود
 

 

صفِ اهل سعادت در نظر بود
 

مدد می‌دادشان فضل الهی
 

 

به یکتاییش دادندی گواهی
 

به نورش معرفت می‌یافتندی
 

 

سر از هر معصیت می‌تافتندی
 

همه روز و شب و اوقات و ساعات

 

گذشت از روح شان در ذکر طاعات
 

بساط قدس از آن قندیل پر نور
 

 

شد اندر معرفت آباد معمور
 

گه و بی‌گاه در تسبیح و تهلیل
 

 

سر مویی نمی‌کردند تعطیل
 

دگر صف کز سعادت دور بودند
 

 

از آن فیض و بدو مهجور بودند
 

ره اندر معرفت اصلاً نبردند
 

 

میان آب حیوان تشنه مردند
 

هزاران سال هر سالی هزاران
 

 

گذشت از روح آن جا روزگاران
 

که هر روزی کزان اندر شمارست

 

به دور سال و مه چون یک هزارست

ارادت کرد آن ساعت خداوند
 

 

که سازد روح را با جسم پیوند
 

 

رفتن جبرئیل ÷ به طلب خاک آدم

در آن ساعت به امر حیّ تنزیل

 

از آن حضرت خطاب آمد به جبریل

که از روی زمین یک قبضه بردار
 

 

در این ساعت برو خاک به نزد آر
 

که گر مستغنی از اهل زمینم
 

 

زمین را والی ای می‌آفرینم
 

که از نسلش بود پیغمبرانم
 

 

ولیان مطیع ره برانم
 

که ایشان از خلائق برگزیدم
 

 

بهشت از بهر ایشان آفریدم
 

جز ایشان را نخواهم داد بر کس
 

 

تمتع از بهشت ایشان بود بس
 

به حکم کردگار آن لحظه جبریل
 

 

بر خاک زمین آمد به تعجیل
 

به دلجویی بشارت خاک را داد
 

 

که رو خاکا که گشتی خرم و شاد
 

ترا ایزد همی خواهد به درگاه
 

 

به مخلوقات نسلت می‌کند شاه
 

نبیّ و عالم و شیخ و شهیدان
 

 

ز تو می‌آفریند پاک یزدان
 

که بر تخت سعادت‌شان نشانند
 

 

میان خلد جاویدان بمانند
 

ترا اقبال و دولت یاوری کرد
 

 

که نسلت بر خلائق سروری کرد
 

ز نسلت مؤمنان آیند بسیار
 

 

همه لائق به فردوس و به دیدار
 

ازو چون خاک بشنید این حکایت

 

دلش خرم شد و شادان به غایت
 

بشاشت کرد بر دولت بنازید
 

 

تفاخرها نمود و سر فرازید
 

که بر خلقان همه مختار گشتم
 

 

سزای رؤیت دیدار گشتم
 

رسَم بر روضه‌ی فردوس و دیدار

 

شوم ایمن ز شرّ دوزخ و نار
 

ازو جبریل چون دید این بشاشت

 

بدو بنمود حالی این اشارت
 

که بعضی از تو اند اهل سعادت
 

 

کمر بندند در دین و عبادت
 

به تقوی و به طاعت بگذرانند
 

 

خدا را بنده‌اند و مهربانند
 

خداشان جنّت المأوی ببخشد
 

 

بهشت و حور و طوبی‌شان ببخشد

ولیکن از تو بعضی کافرانند
 

 

عدوّ خالق و پیغمبرانند
 

به معبودیش اقراری ندارند
 

 

به حکم و امر حق سر بر نیارند
 

کنند اندر جهان دعوی خدایی
 

 

ز دوزخ نیست ایشان را رهایی
 

خدا فرمود کاندر دوزخ و نار
 

 

عذاب وجدان ببینند کفّار
 

   چو خاک از جبرئیل این قصّه بشنید

 

ز هیبت هفت اندامش بلرزید
 

چو بید از باد لرزان گشت ناشاد
 

 

به سوز و لابه اندر گریه افتاد
 

ز بیم دوزخ و تعذیب آتش
 

 

تنش لرزان شد و خاطر مشوّش
 

زبان بگشاد آمد در مقالت
 

 

که جبریلا به حق ذوالجلالت
 

به تعظیم خدایی بر تو سوگند
 

 

به نور اعظم گیتی خداوند
 

که بگذاری و بر من رحمت آری

 

زمن مقدار یک جو بر نداری
 

چو از من می‌روند به نیران
 

 

ز جان بیزارم از فردوس و رضوان

نمی‌خواهم وصال آشنایی
 

 

چو در بیگانگی یابم رهایی
 

پس آن گه جبرئیل از بیم سوگند
 

 

نبرد از خاک هیچ و گشت خورسند

خطاب آمد به میکائیل او هم
 

 

به سوگندی نزد در بردنش دم
 

ز اسرافیل کردند آن حوالت
 

 

نکرد از بیم سوگندش ملالت
 

 

بردن عزرائیل ÷ خاک آدم ÷ به حضرت

به عزرائیل آمد امر جبّار
 

 

که رو خاکم به حضرت تا به کام آر
 

در آن امر آن چنان تعجیل می‌راند
 

 

که وهم تیز و تنگ از وی فرو ماند
 

به هیبت چنگ برزد عزریائیل
 

 

بترسید از صلابت صوریائیل
 

زمین از هیبتش در لرزه افتاد
 

 

یکی قبضه به روی خاک بنهاد
 

ز هیبت گم شد اندر زیر پنجه
 

 

به هم آورد پنجه همچو غنچه
 

ز جا برداشت همچون یک نواله
 

 

فتاد اندر نهاد خاک ناله
 

چنان با ناله و زارش همی برد
 

 

به عزت چون نشد خارش همی برد
 

خداوندی که داند نطق لالان
 

 

چو دید آن خاک را محزون و نالان
 

بدو گفتا چرا رحمت نکردی
 

 

تن خاک ضعیف آزرده کردی
 

به سدره رفت و خاک آن جا رها کرد

 

حدیث رفته با حضرت ادا کرد
 

جواب حضرت عزّت چنین گفت
 

 

به آن هیبت خطاب حق چو بشنفت
 

که چون خاک ضعیف و عاجز و خوار

 

سه نوبت کرد نافرمانی اظهار
 

ز بیم هیبت جبّار قهّار
 

 

بیاوردم منش در حضرت این بار
 

ز خلّاق سمای لاجوردی
 

 

خطاب آمد که چون رحمت نکردی
 

رسد فرمان ما روزی بدین کار
 

 

که این محدث به خاک تیره بسپار
 

هزار فرزند کز مادر بزاید
 

 

اگر صد قرن در عالم بپاید
 

اگر صد جان کز آن رحمت پذیرد
 

 

روانش تا تو نستانی نمیرد
 

به فرمانت کنم من جان سپاری
 

 

یکی عذر است اگر معذور داری
 

که گر این قوم را من جان ستانم
 

 

بنی‌آدم شوند از دشمنانم
 

یکی بر من نیارد مهربانی
 

 

که گویندم تومان[8] در قصد جانی
 

خطاب آمد به وی از ربّ اکبر
 

 

که عذری نیست از این عذر بگذر
 

که مردن را قلم راندم به تقدیر
 

 

بود واجب حیات کودک و پیر
 

نخواهد زیستن کس جاودانه
 

 

بسی بر مرگ بنهادم بهانه
 

چو غرق و حرق زهر مار و عقرب
 

 

به علت‌ها که می‌میرند اغلب
 

چو شخصی را سر آید زندگانی
 

 

نمیرد تا تو او را جان ستانی
 

شود در یک سبب زین‌ها گرفتار
 

 

کسی کو مردنی باشد به ناچار
 

سبب بینند مرگ از وی شمارند
 

 

ترا در کار خود معذور دارند
 

نهند این جمله بر این حرف انگشت

 

که عَمرِی ضربتی زد زید را کشت
 

برو این خاک را اکنون و مستیز
 

 

میان مکه و طائف فرو ریز
 

برد آن جا که فرمان بُد فرو ریخت
 

 

دو اسپه عشق آمد در وی آمیخت
 

پدیدآرنده‌ی دوران افلاک
 

 

به غربال محبت بیخت آن خاک
 

به یدّ قدرتش غیر فرشته
 

 

به آب کوثر آن گل شد سرشته
 

در آن مدت که ایام ازل بود
 

 

همه ارواح را ذکرش عمل بود
 

نخوردندی طعامی نه شرابی
 

 

نکردندی یکی یک لحظه خوابی
 

ز اذکار و ز تسبیح و ز تهلیل
 

 

نمی‌گشتند از آن یک لحظه تعطیل
 

غذاشان بود تسبیح و عبادات
 

 

همه گوینده‌ی قول شهادات
 

ز تسبیحی که عادت بود ما را
 

 

ز روح ما پسند آمد خدا را
 

ارادات کرد تقدیر خدایی
 

 

که ارواح آزماید در جدایی
 

در آن حالت گروه قدس بودند
 

 

نه در بند هوای نفس بودند
 

نه بُدشان هیچ معبودی جز الله
 

 

سر مویی نمی‌گشتند گمراه
 

حیات روح جسم و کالبد ساخت
 

 

به شهوت‌های نفسانی بیاراست
 

از آن قندیل پر نورش جدا کرد
 

 

به آز و شهوت او را مبتلا کرد
 

ز نور وحدت او را کرد معزول
 

 

به صد معشوق دیگر کرد مشغول
 

بجز دام و حواس پنج‌گانه
 

 

زن و فرزند با چندین بهانه
 

هوا و حرص و شوق و شهوت و آز

 

همه با نفس شیطان یار و دمساز
 

تعلق‌های نفس شوخ رفتار
 

 

نهاد اندر ره ارواح دشوار
 

درو بنهاد اخلاق از دو نیمه
 

 

حمیده بعضی و بعضی ذمیمه
 

حمیده رهبر اهل سعادت
 

 

ذمیمه رهزن اهل شقاوت
 

حمیده در دو عالم او سعید است
 

 

ذمیمه بی‌وقار و ناامید است
 

 

در وصف حمیده و مذمت ذمیمه گوید

ز اخلاق دو نیمه وصف بشنو
 

 

ز نیمی دور و در یک نیمه بگرو
 

یقین می‌دان به اخلاص عقیده
 

 

که ده چیز است اخلاق حمیده
 

صفا و صدق و اخلاص و وفا آن
 

 

توکل با سخا حلم و حیا دان
 

کسی را کین بضاعت مایه‌ی اوست
 

 

فراز هشت جنّت پایه‌ی اوست
 

چو اخلاق حمیده گشت معلوم
 

 

صفت بشنو تو از اخلاق مذموم
 

حسد بخل و دروغ و حُب دنیا
 

 

غضب حرص این تبه سازد دل ما
 

چو دانستی که اخلاق از دو نیم است
 

 

یکی خسران دگر سود عظیم است
 

یکی جان پرورد یکی جان گذارد
 

 

یکی نور و دگر ظلمت فزاید
 

بدان نیم نکو جان پروری کن
 

 

ز نیم بد بدوری داوری کن
 

خدایا روزی ما سود گردان
 

 

همه خصمان ما خوشنود گردان
 

به حق مصطفای برگزیده
 

 

که روزی ما کن اخلاق حمیده
 

خطاب آمد به روح از حیّ قادر
 

 

که خواهی گشت یک چندین مسافر
 

ترا در عالمی خواهم فرستاد
 

 

که آن عالم به قدرت کردم آباد
 

کنم والی ترا در عالم خویش
 

 

ولی عادل شو از قهرم بیندیش
 

که گر شاهی در آن عالم بیابی
 

 

سر مویی سر از فرمان نتابی
 

چنین کاین جا به طاعت کرده‌ای خوی
 

 

نگردانی در آن جا از درم روی
 

به سلطانی نشین بر تخت آن ملک
 

 

مطیع امر ما کن اهل آن ملک
 

رعیّت را به طاعت امر فرمای
 

 

بجز رای و رضای ما مزن رای
 

ز جسم آن محدث غفلت رها کن
 

 

رعیت را مطیع امر ما کن
 

زبان و چشم و گوش و دست یا پای

 

به حکم و امر ما نیکو بیارای
 

دان کشور چو بنشینی تو یک چند
 

 

  شوی آن جا به خواب و خورد خورسند

دهد نفست غرور شهوت و آز
 

 

شوی با نفس و شیطان یار دمساز
 

خبیثانت ز هر سو اندر آیند
 

 

که بر تو راه گمراهی نمایند
 

ز محبوبانِ نفسانی حذر کن
 

 

وزان لذّات جمسانی گذر کن
 

تو از نوری و جسمت از کدورت
 

 

میان‌شان صحبت افتاد از ضرورت
 

چو ایشان را بود از هم جدایی
 

 

کسی زیشان نیابد روشنایی
 

ز نورت آن وطن پر نور گردان
 

 

به امر و طاعتم معمور گردان
 

بکن چون روح جسمت صاف بینش
 

 

چو آتش کو کند هیزم به آتش
 

چنان کن اندر آن جا زندگانی
 

 

که چون آیی به ملک جاودانی
 

بهشتم را سوی شاه یگانه
 

 

بیابی عمر و عیش جاودانه
 

اگر روحت کنی با جسم هم رنگ
 

 

بمانی در غضب غمگین و دل تنگ
 

ببست اندر ازل با روح میثاق
 

 

که تا در جسم باشد اندر آفاق
 

کمر بندد به حکم و امر و فرمان
 

 

نگردد تابع خطوات شیطان
 

 

در خمیرکردن حضرت عزت گل آدم ÷

منزّه مالک قدوس سبوح
 

 

چو بست اندر ازل این عهد با روح
 

کریم کارساز عالم افروز
 

 

سماء و ارض و مافیها به شش روز
 

به قدرت آفرید از قدرت خویش
 

 

دو عالم با عجایب‌ کم و بیش
 

به چشم دل در آن قدرت نظر کن
 

 

نکو بین و ز خودبینی حذر کن
 

گل آدم که آن خاص جهان بود
 

 

که گنج معرفت در وی نهان بود
 

خمیر طینت صافی آدم
 

 

به یدّ قدرت خود شاه عالم
 

چهل روز اندر آن گل کار می‌کرد
 

 

عنایت‌ها درو ایثار می‌کرد
 

به هر روزی کزان اندر شمار است
 

 

به دور سال و مه چون یک هزار است

به نیکوتر صفت خلقی می‌خواست
 

 

به شکل عالم ثانی بیاراست
 

هر آن چیزی که اندر این جهان بود
 

 

به واحد این تنش گنج نهان بود
 

سماء و ارض و دریا چشمه‌ی آب
 

 

بهشت و دوزخ و خورشید و مهتاب
 

به قدرت کرد شایسته‌ی تمیزی
 

 

نماینده به هم چیزی به چیزی
 

گرامی‌تر شد از هر آفریده
 

 

چنان کادم ز خلقان برگزیده
 

سرشت آن گل به آب و آتش و باد
 

 

فعلّم علم الأسماء[9] بدو داد
 

لغت هفت صد هزارش کرد تعظیم
 

 

معزّز کردش از تحریم و تکریم
 

کرامت‌های بی‌حد و فتوحش
 

 

به صد عزت بیاوردند روحش
 

چو کرد روحش ز نور معرفت بود
 

 

گلش را مایه‌ی اربع صفت بود
 

بهیمی و ددی دیو و فرشته
 

 

شد اندر طینت آدم سرشته
 

بهیمی و ملک خیر و ثواب است
 

 

ملک عقل و بهیمی خورد و خواب است
 

ددی و دیو خشم است و خدیعت
 

 

خطا این هر دو در راه شریعت
 

خدایا قسمت این‌ها تو کردی
 

 

مده ما را در آن جا روی زردی
 

ددی و دیو از طبعم جدا کن
 

 

تو با خوی ملک ما آشنا کن
 

پس آن گه روح از آن قندیل انور
 

 

به سوی جسم رفت از حکم داور
 

از آن قندیل پر نور و منور
 

 

میان خاک تیره شده مقرر
 

به بسیاری کراهیت دران شد
 

 

دران رفتن غمین و دل گران شد
 

دران رفتن پشیمان گشت چندان
 

 

که شخصی را ز باغ آرند به زندان
 

نشد یک لحظه‌ای را جسم دمساز
 

 

چو مرغی بود اندر عزم پرواز
 

که از راه مشامش باز گردد
 

 

رود با قدسیان دمساز گردد
 

بزد جبریل پری بر مشامش
 

 

پراگنده شد اندر جسم و جانش
 

تنش زان هیبت اندر لرزه افتاد
 

 

دهن و جسم او در عطسه افتاد
 

جهانی نغز دید و خوب دلخواه
 

 

سپاسش کرد گفت الحمدلله
 

 

رفتن آدم ÷ به بهشت

خطاب آمد که آدم شکر کردی
 

 

هنوز از نعمت چیزی نخوردی
 

برو بی‌باک در جنّت بیارام
 

 

بخور از هر چه می‌خواهی بیاشام
 

بجز گندم که آن هست از مناهی
 

 

بیاشام و بخور از هر چه خواهی
 

نهادندش به سر تاج کرامت
 

 

به مخلوقات دادندش امامت
 

ز ارضش در میان روضه بردند
 

 

ملائک جمله او را سجده کردند
 

عجائب‌ها که در هفت آسمان بود
 

 

که از چشم ملائک در نهان بود
 

به چشم دل مر آدم را نمودند
 

 

دلش از زنگ نفسانی زدودند
 

به تعلیم عنایت خاص گشته
 

 

دلش دریایی از زنگ نفسانی زدودند

همه علم لدنی در وی آموخت
 

 

به دانایی دل آدم بر افروخت
 

چنان تن طاهر و جانش ذکی شد
 

 

که نام آدم از پاکی صفی شد
 

مقام آدم اندر جنّت افتاد
 

 

همی بود اندر آن جا خرّم و شاد
 

چو وی را جفت و همجنسی نبودش
 

 

ز جنّت راحت انسی نبودش
 

 

در صفت آفرینش حوّا گوید

همان جان آفرین کالبد ساز
 

 

    که او را نیست مثل و جفت و انباز

چو یکتا بود آدم طاق نگذاشت
 

 

ز جانش بار هجر جفت برداشت
 

سبک‌خوابی بر آدم شد حوالت
 

 

سرِ تختی بخسبید از ملالت
 

هنوز آدم نه در خواب و نه بیدار
 

 

به فیروزی و فتح از امر جبّار
 

خطاب آمد به جبریل از سر ناز
 

 

که از پهلوی آدم همدمش ساز
 

چنان جبریل پهلویش در آورد
 

 

که مویی بر تن آدم نیازرد
 

اگر چندان که یک پشه‌اش گزیدی
 

 

بر آدم زان سبب رنجی رسیدی
 

ز چپ یک پهلویش بیرون کشیدند
 

 

حوّا را صورت خوب آفریدند
 

چو حوران بهشت آراستندش
 

 

انیس و جفت آدم ساختندش
 

چو شد بیدار آدم دیده بگشاد
 

 

حوّا را دیدم آدم خرم و شاد
 

به سر تاج و به رخ ماهی مقنّع
 

 

نشسته بر سر تختی مرصّع
 

فرو پوشیده کسوت‌های زر دوز
 

 

به ناز و نازنینی جنّت افروز
 

به شیرین نطقی و صاحب نهیبی
 

 

مسلم گشت بر آدم فریبی
 

چو دید آدم حوّا را خوب زیبا
 

 

ز عشق روی او شد ناشکیبا
 

حوّا دشمن شدی بر جان آدم
 

 

نگشتندی به هم دمساز و خرّم
 

دل آدم گرفتار هوا شد
 

 

به دام عشق حوّا مبتلا شد
 

به صد رغبت نظر بر وی نهاده
 

 

ملائک در نظاره ایستاده
 

بپرسیدند ازو از آزمایش
 

 

چو آدم کرد ایزد را ستایش
 

در آن حالت که می‌گفتند اتجعل
 

 

چنین آمد خطاب از رب عادل
 

که من داناترم در حکمت خویش
 

 

کسی سرّم نمی‌داند کم و بیش
 

چه گر آمد به خلقت ناتمام است
 

 

ز غیبش منعفت با خاص و عام است

ثنای او ملائک چون شنودند
 

 

دران دم علم آدم آزمودند
 

که با آدم بگو تا این صنم کیست
 

 

چه دارد نام و اصلش از عدم چیست

بگفت از جسم و جانم ساز دادند
 

 

از این رو نام او حوّا نهادند
 

که او از زنده‌ای شد آفریده
 

 

حوا نامی‌ست از حی‌ّ برگزیده
 

چو بشنیدند از شرح فذالک
 

 

ثنا گفتند بر آدم ملائک
 

نبود از وی عجب اوهام و ادراک
 

 

که او را بُد معلم ایزد پاک
 

به مهر آدم حوا را نزد خود خواند
 

 

حوا از شرم در حیرت فرو ماند
 

نشد حوّا و در حیرت فرو شد
 

 

ز بی‌صبری هم آدم نزد او شد
 

میان این آدم سنّت افتاد
 

 

که نزدیک عروس آرند داماد
 

 

 

 

در عقد بستن آدم ÷

چو آدم به حوا گرم دل کرد
 

 

طمع در قند و نار و سیب و گل کرد

شده مائل که لعلش را ببوسد
 

 

ز لعلش شربت شیرین بنوشد
 

خطاب آمد که یا آدم توقف
 

 

مکن اندر عروس ما تصرّف
 

اگر خواهی که لعلش را ببوسی
 

 

بده کابین عروس از ما چه خواهی
 

خطاب آمد که تو ده بار صلوات
 

 

فرست از جان به روح شاه سادات
 

محمد شاه دین صاحب تاج
 

 

امین وحی و صاحب سر معراج
 

بگفت آدم چه شخص است این محمد
 

 

که در حضرت شریف است و ممجّد
 

چو بر صلوات او جفتم حلال است
 

 

حقیقت کار او بس با کمال است
 

خطاب آمد که ختم المرسلین است
 

 

ز خلق هر دو عالم بهترین است
 

ترا طفل است تو او را طفیلی
 

 

هم او سرخیل و تو فراش خیلی
 

به صورت گرچه از نسل تو هست او
 

 

به معنی مایه‌ی اصل تو هست او
 

ترا باشد فراوان نسل و اولاد
 

 

فقیه و عالم و زُهاد و عباد
 

ز نسلت صد هزار و بیست با چار
 

 

نبیّ و مرسلین آیند پدیدار
 

زمین پر گردد از نسلت تمامی
 

 

ز هر قومی ز هر خاصی و عامی
 

 

تمنا کردم آدم ÷ از حضرت ربّ العزّة دیدن ذریّات خود را

به خواهش گفت آدم یا الهی
 

 

توانایی به هر قدرت که خواهی
 

چو هست از فضل تو نسل چنینم
 

 

همی خواهم که ایشان را ببینم
 

خطاب آمد به جبرائیل در حال
 

 

که بر آدم نما از پشت او آل
 

امین وحی بر وی دست مالید
 

 

مر آدم روح ذریّات را دید
 

چنان کاندر جهان هر کس توان بود

 

بر آدم گشت ارواح آن چنان بود
 

یکی شاه و یکی سلطان یکی میر
 

 

یکی طفل و یکی بالغ یکی پیر
 

یکی دریای علم و بحر دانش
 

 

یکی محروم نه علم و نه دانش
 

یکی اعمی یکی اعرج[10] یکی لال
 

 

یکی هادی یکی مهدی یکی ضال
 

یکی مانند قارون با بسی گنج
 

 

یکی از فقر و فاقه با بسی رنج
 

یکی بر یک درم درمانده و زار
 

 

یکی را دست و دامان پر ز دنیار
 

یکی محتاج حاجت‌مند نانی
 

 

یکی بر کشوری گسترده خوانی
 

یکی را روسفید و ماه رخسار
 

 

یکی را رو سیاه و زشت گفتار
 

یکی مقبول خلق از خُلق نیکو
 

 

یکی مردود خلق از طبع بدخو
 

یکی صالح به توفیق الهی
 

 

ییک از فسق در عین تباهی
 

چو آدم حال فرزندان چنان دید
 

 

به زاری اندران حضرت بنالید
 

که یارب بندگانت عاجزانند
 

 

مرا فرزند و حق را بندگانند
 

چو هستند این همه یک شاخ را بر

 

نه آخر حال‌شان یک سان نکوتر
 

خطاب آمد که در کار خدایی
 

 

سی جز من نداند پادشاهی
 

برو خاموش باش و صبر پیش آر
 

 

که این سرّیست ما دانیم اسرار
 

اگر جاهل در این عالم نباشد
 

 

به عالم قدر یک عالِم نباشد
 

اگر بد از بدان صادر نیاید
 

 

که نیکان را به نیکویی ستاید
 

چنان روح آفرید و جسم را ساخت

 

ز آدم صورت حوا بپرداخت
 

به عصیانی که در مأکول کردند
 

 

ز جنّت هر دوشان معزول کردند
 

در آن جاشان به دنیا آوریدند
 

 

وزیشان نسل بسیار آفریدند
 

چو روشن شد به تو حال هدایت
 

 

بگویم شرح منزل با نهایت
 

چو بنماید ز حق توفیق رویم
 

 

ز مبدأ تا معادت باز گویم
 

 

در منازل ارواح گوید

چو روح ما از آن قندیل علیا
 

 

سفر پیش آورد در عزم دنیا
 

به راه روح باشد پنج منزل
 

 

یکایک سهم‌ناک و صعب و مشکل

یکی صلب پدر یکی بطنِ مادر
 

 

سوم دنیا چهارم قبر و محشر
 

چو از صلب اوفتد در بطن مادر
 

 

نهد پا در میان آبِ آذر
 

بگویم با تو روشن‌تر ازین پس
 

 

که چون خواهدشدن انجام هر کس

وزین جا چون سوی دنیا کشد رخت

 

مشقت‌ها و سختی‌ها کشد سخت

و زان پس وحشت و تنهایی گور
 

 

که آن جا مونست مار است با مور
 

وزان پس منزل پنجم قیامت
 

 

که خود آن جا بود عین ندامت
 

پدر اوّل به صد رغبت جبینش
 

 

به میل زر نهد در سم جبینش
 

به فیروزی چو وقت زادن آید
 

 

به صد دشواری از مادر بزاید
 

 

در آفرینش جسم‌ها یگان یگان گوید

ارادت چون کند بی‌چون خداوند
 

 

که از صلب آورد در بطن فرزند
 

زن و مردی که کردند از قضا جفت
 

 

شوند از خوش دلی هم ناز و هم خفت
 

هوا مرد و هوس زن را بگیرد
 

 

حجاب از چشم و دل‌هاشان بمیرد
 

به بوس و بازی اندر هم شتابند
 

 

سر از کام و مراد هم نتابند
 

لب اندر لب نهند و پای در پای
 

 

کنند آن هر دو در آغوش هم جای
 

چو لختی بگذرد از بوس و بازی
 

 

کند شهوت به ایشان تُرک تازی
 

جدا گردد ز پاهاشان سراویل
 

 

به صد رغبت رود در سرمد[11] آن میل
 

به رغبت هر دو در شهوت گرایند
 

 

به دمسازی و طنّازی در آیند
 

دل دانا در آن دارد گواهی
 

 

که آمد شد کند در حوض ماهی
 

چو گردد ماهی از آمد شدن سست
 

 

برون آید ز صلب سین‌ها چست
 

به قدر نقطه یا پشه را بال
 

 

کند آن نطفه زیشان هر دو انزال
 

فتح اندر کف موکل به ارحام
 

 

ببین تا چون همی سازند اجسام
 

رخ اندر آسمان آرد به تعجیل
 

 

بگوید با نیاز از روی تبجیل
 

کزین نطفه که خوردن را نشاید
 

 

کسی از بهر بوییدن نیاید
 

ارادت کرد خلاق جهان را
 

 

کزو سازد تن و بخشد روان را
 

چو یابد رخصت از حضرت درین باب
 

 

که باید ساخت [طفلی] را ازین آب
 

بیامیزد به هم آب دوگانه
 

 

نهد با خاک قبر اندر خزانه
 

ز جای قبر او چندان برد خاک
 

 

به وزن از گران گر برکشی پاک
 

چهل چندان چو بنهی در ترازو
 

 

نگرداند به وزنش سر ترازو
 

شود آن آب در اعضای زن عرق
 

 

رگ پی استخوان از پای تا فرق
 

بود چل روز آن جا آب راوِق
 

 

که ایزد خواند او را ماء دافق
 

شود بر حکم خلاق یگانه
 

 

پس از چل روز جمع‌ اندر خزانه
 

چو اجزایش به هم پیوسته گردد
 

 

پس از چل روز خون بسته گردد
 

دگر مضغه شود بعد از چهل روز
 

 

به حکم کردگار گیتی افروز
 

چنان در وی عجائب‌ها نگارد
 

 

که در اشیا نظیر خود ندارد
 

بسازد قامتش چون سرو بستان
 

 

رخش زیباتر از گل در گلستان
 

ز سر تا پای عضوش موی بر موی
 

 

به هم پیوند والا تخته‌ی روی
 

ه از آن صنع ید کردگار است
 

 

بهای آبرو زان صد هزار است
 

نهد از موی بر فرقش دو گیسوی
 

 

که تا گیسو بود او را ز هر سوی
 

ز مغزش از برای سمعه و هوش
 

 

یکی دروازه بگشاید ز هر گوش
 

نهد در چم نرگس نور ابصار
 

 

که مثلش نیست اندر هیچ گلزار
 

میان نرگس و گلزار بینی
 

 

ز بهر شم گشاده راه بینی
 

لب کامی به خوبی و ملاحت
 

 

در آن شیرین زبانی و فصاحت
 

ز گردن تخته زیر سر نهاده
 

 

چو شاهی بر سر تخت ایستاده
 

به سر پیوسته گردن را دو شانه
 

 

رواق سینه را کرده خزانه
 

نشاید گفت وصف اندرونی
 

 

که بر بیرون بسی دارد فزونی
 

به معنی دل که سلطان تن ماست
 

 

ز چشم خلق پناه است آن جاست
 

دل ما را به تن زان پادشاه است
 

 

که دل جایی نظرگاه اله است
 

جگر با رودگان آویزه کرده
 

 

شکم بر روی آن‌ها پرده کرده
 

شکم را دیگ معده در میانه
 

 

در آن بنهاده مقعد با مثانه
 

برد یا بنده دست و پایش از پشت
 

 

به خدمت هر یکی را پنج انگشت
 

سر انگشت یک تخته ز گوهر
 

 

نماینده چنان کز چرخ اختر
 

شده محکم به بی‌پیوستنی‌ها
 

 

گره نبود میان بستنی‌ها
 

  دو چشم و گوش و دست و پای با سر

 

به امر ذوالجلال فرد اکبر
 

به شکل همدگر موزون کند راست
 

 

یکی را نام چپ باشد یکی راست
 

بسازد هر دو اطرافش به ده روز
 

 

تمام و خوب و زیبا و دل‌افروز
 

چو شد فارغ از اطراف دوگانه
 

 

دران منزل کند روح یگانه
 

چو در جسم آورد جان عزیزش
 

 

به پیشانی نویسد چار چیزش
 

که رزقت زین نه کاهد نه فزاید
 

 

دوم عمر از تنت چندین بر آید
 

عمل در عالمت این است در خور
 

 

شقی یا نیک‌بخت آیی به محشر
 

پس از خلقت دو صد پنجاه و نه روز

 

که نه ساعت فزاید از دهم روز
 

بماند در شکم آن طفل نادان
 

 

دمش نبود ولی با جسم و با جان
 

بود بر پشت مادر تکیه کرده
 

 

به زیر سینه‌اش تا حدّ گرده
 

ز گرمی جان او در بطن مادر
 

 

چنان باشد که باشد اندر آذر
 

خداوندی که او را پروراند
 

 

ز ناف مادرش روزی رساند
 

 

در مناظره کردن طفل با فرشته گوید

پس از نه ساعت و نه ماه و نه روز
 

 

که نه ساعت فزاید از دهم روز
 

ز حضرت یک ملک پیغامش آرد
 

 

برات روزی و عمرش بیارد
 

که اینت روزی و عمر است
 

 

برو با شغل دنیا اندر آویز
 

اگر باشد ز حق خوشنود و شاکر
 

 

ببوسد نامه را و شاد خاطر
 

ز مادر خوش به آسانی بزاید
 

 

که رنجی بر تن مادر نیاید
 

و گر طامع و ناخشنود باشد
 

 

نصیب از نور و عقلش دور باشد
 

بگوید مدت دنیا دراز است
 

 

در آن جا گه نشیب و گه فراز است

بدین عمر دراز و روزی خُرد
 

 

به بی‌برگ و نوا نتوان به سر برد
 

اگر ایزد کند خوشنودم از خویش
 

 

که بفزاید مرا روزی از این بیش
 

به فرمانش به دنیا رفتنم به
 

 

و الا هم در این جا ماندنم به
 

ملک این قصه با حضرت رساند
 

 

خطاب آید که این گمره نداند
 

تو می‌دانی که اندر حکم تقدیر
 

 

سر مویی ندارد هیچ تغییر
 

و لیکن چون امیدی دارد این حال
 

 

توقع می‌کند از حضرتم مال
 

برو در دست او کن مال بسیار
 

 

ز اجناس قماش و درّ و دینار
 

ز رزق دیگران چندان امانت
 

 

بگو تا گوش دارد بی‌خیانت
 

که نتواند کزو رختی بپوشد
 

 

وزان یک شربت شیرین بنوشد
 

نیارد کرد ازان بر کس عطایی
 

 

بود در دست او همچون بلایی
 

    به صد بیم و هراس و ترس و وسواس

 

شب و روزش به چالاکی کند پاس

چو وقت آید امانت وا ستانیم
 

 

به روزی خواره‌ی اصلی رسانیم
 

ملک چون بشنود فرمان ز دادار
 

 

ز حق بر وی پیام آرد دگر بار
 

بدو گوید که الطاف الهی
 

 

عطا فرموده هر نعمت که خواهی
 

برو از نقد و جنس و درّ و دینار
 

 

تصرف می‌نما و گوش می‌دار
 

حریص بسته دل در بزم دنیا
 

 

به حرص مال سازد عزم دنیا
 

کنون بنگر به تقدیر خدایی
 

 

که چون می‌یابد از مادر جدایی
 

به نیرو در رحم بادی در آید
 

 

که طفل از جای چون کَه در رباید
 

چنان باشد عذاب مادرش سخت
 

 

که گویی از جهان بر می‌برد رخت
 

چنان گردد ز درد و رنج پیچان
 

 

   که پنداری که خواهی گشت بی‌جان

ز درد و رنج حال طفل و مادر
 

 

بود با کندن جانی برابر
 

به هیبت طفل را برباید از جای
 

 

سرش زیر آورد بالا برد پای
 

به زیر آرد به جای پای‌ها سر
 

 

نکو سازش برون آرد ز مادر
 

چو بیرون آید او بر وی وزد باد
 

 

بود بر وی چو بر ما زخم فولاد
 

چو بنهد دایگان دستش بر اعضا
 

 

بود مانند آتش بر تن ما
 

حقیقت حال آن یک گوشت پاره
 

 

برهنه زار و درمانده ز چاره
 

ندارد پای تا از وی گریزد
 

 

نه دست آن که در منعش ستیزد
 

نه نطق آن که خواهد زینهاری
 

 

بگرید زار همچون سوگواری
 

دل مادر به مهر او بجوشد
 

 

به دایه گوید و رختش بپوشد
 

بر او سر از گریبان در کشیدن
 

 

بود چون پوست از سر در کشیدن
 

ز جامه دست بیرون آوریدن
 

 

بود چون پوست از دستش بریدن
 

به حکم شحنه‌ی تقدیر ایام
 

 

  همه‌اش تلخ و همه‌اش شیرین بود کام

نخستین طعمه‌ای از یک نواله
 

 

بود هم تلخ و شیرین حواله
 

عسل با کندرش دایه چشاند
 

 

که باد اندرانش را براند
 

ولی معنیش در معنی نه این است
 

 

حقیقت بایدت معنیش این است
 

که دنیا تلخ و شیرین بگذرانی
 

 

همه شاد و همه غمگنی نمانی
 

گهی زهرت دهد دوران بد عهد
 

 

گهی عیشت کند شیرین‌تر از شهد
 

گهی بر مسند شاهی نشاند
 

 

گهی از غصه صد رنجت رساند
 

گهی در عیش و ناز و شادمانی
 

 

گهی دل تنگ و ناخوش زندگانی
 

مسلم نیست کس را شادمانی
 

 

نه کس در غم بماند جاودانی
 

جهان چون شکل افعی دون است
 

 

   برون پر نقش و پر زهر اندرون است

مباش ایمن به این چرخ به
 

 

گهی مهر آورد گاه آورد کین
 

چون مهر آرد به وقت مهربانی
 

 

کف قصد هلاک زندگانی
 

به کینه سخت گردد وقت کینه
 

 

که آهن بشکند چون آبگینه
 

حقیقت منزلی مانند خانی‌ست
 

 

دران خلق جهان چون کاروانی‌ست

کسی رد خان نماند جاودانه
 

 

رسیدی شام و در صبحی روانه
 

   درین منزل که مهلت جز شبی نیست

 

در این جا دل نهادن به کسی نیست

خردمندی برد سود از میانه
 

 

که پیش از آمدن گردد روانه
 

به مهر و کین دنیا دل نبندد
 

 

نه افسونش به مهر و کین نخندد
 

 

در حال طفل که در گهواره باشد گوید

جدا چون شد ز مادر طفل گریان
 

 

تهی معده ز سر تا پای عریان
 

چو دایه طفل را جامه بپوشد
 

 

دهد آن تلخ و شیرین تا بنوشد
 

بخوابانند در حالی به مهدش
 

 

فرو بندند سر تا پای به جهدش
 

و گر سرما و گر گرمای جان سوز
 

 

در آن مهدش بخوابانند چل روز
 

ز بهر احتیاط و احترامش
 

 

گشاید وقت صبح و وقت شامش
 

چو بگشایند اوزانند سپندش
 

 

دگر باره فرو بندند به بندش
 

به هر نوبت که بندند یا گشایند
 

 

چو سوهان هفت اندامش بسایند
 

پس از چل روز اندامش شود پخت

 

نیازارد ز دست دایه و رخت
 

کند آن کس که داده جسم و جانش

 

پدر مشفق و مادر مهربانش
 

به مهر و شفقتش پرورده دارند
 

 

همه چیزی به وی ارزنده دارند
 

دهندش طعمه‌ی شیر و شکر نوش
 

 

بساطش گه کنار و گاه آغوش
 

بتدریج اندرونِ وی فزاید
 

 

چنین تا لب به گفتن بر گشاید
 

به هر نطقی که بگشاید زبانش
 

 

ز نو گردند خلقی مهربانش
 

بود جای شبش در گاهواره
 

 

چنین تا طفل باشد شیرخواره
 

ز شیر مادرش چون بگذرانند
 

 

به صد نازش به نعمت پرورانند
 

پدر دارد عزیز و ارجمندش
 

 

نهد مادر لقب نام بلندش
 

در آن مدت که باشد طفل معصوم
 

 

بود بر باب و مادر همچو مخدوم
 

چو کودک گردد و زیرک و دانا
 

 

به گفت و گوی آمد شد توانا
 

بفرمایند خدمت چون غلامش
 

 

بیاموزند ادب‌های تمامش
 

ز بهر فرض حق ده سال آزاد
 

 

به سال یازده در روزه بنیاد
 

نمازش پنج نوبت فرض گردد
 

 

عمل‌هایش به حضرت عرض گردد

کرام الکاتبین بر وی گمارند
 

 

که قول و فعل وی بر وی شمارند
 

بود قرضش که آموزند ز علّام
 

 

ز بهر امر شرع ایمان اسلام
 

همه کردارش از اعمال و افعال
 

 

نویسد بر صحیفه کاتب اعمال
 

 

در مراقبت احوال خود گوید

بدان بنگر ز روی علم و بینش
 

 

که مقصود خدا از آفرینش
 

به غیر از این حکایت نیست بشنو
 

 

چو بشنودی به قولم نیک بگرو
 

که از اخلاص بشناسی خدا را
 

 

چو بشناسی به دست آری رضا را
 

رضای حق بجز فرمانبری نیست
 

 

ولی فرمانش کار سرسری نیست
 

بدان تو شرع از ایمان و اسلام
 

 

که سید امتان را داد اعلام
 

بدان ایمان شش و اسلام پنج است
 

 

چو دانستی به از بسیار گنج است
 

بیار از صدق دل ایمان به شش چیز

 

از اول بر خدا و بر ملَک نیز
 

به مجموع کتاب بر رسولان
 

 

   به روز حشر و خیر و شر ز حق دان

به این شش چیز ایمان تمام است
 

 

بدان اکنون که اسلامت کدام است
 

چو توحید و نماز پنج‌گانه
 

 

زکات و روزه وانگه حج خانه
 

پس آن گه دل به الطاف خدا بند
 

 

که جرمت عفو فرماید خداوند
 

اگرچه معتبر امر کبیر است
 

 

ره آسان کرده و ایزد خبیر است
 

  صحیح است این سخن نه لاف دعواست

 

که این هر دو بنا محکم به تقواست

ز راه دور تا این جا رسیدی
 

 

که وصف دوریش از من شنیدی
 

به جای دور از این جا رفت باید
 

 

بریدن راه بی‌توشه نشاید
 

دل دانادلان از غصه ریش است
 

 

  که پر خوف و خطر راهی ز پیش است

دل دانادلان از غصه قدید است
 

 

که راهِ بس دراز و بس بعید است
 

چه راه دور دشوارست این راه
 

 

بباید ساخت آخر توشه‌ی راه
 

وزین جا بر کجایت رفت باید
 

 

درین رفتن چه منزل پیشت آید
 

از این جا بر که آن جا نیست توشه
 

 

درخت آن جا نه بَر[12]دارد نه خوشه
 

فرستادند ده روزت به دنیا
 

 

که سازی توشه‌ی عقبی مهیّا
 

بکن در شرع احمد تا توانی
 

 

به تقوی و به طاعت زندگانی
 

   یقین بشنو که شک اصلاً درین نیست

 

که نقد هر دو عالم غیر ازین نیست

تن ما هر یکی مثل جهانی‌ست
 

 

روان ما دران فرمانروا نیست
 

فرستاده است تقدیر الهی
 

 

میان جسم، روح ما به شاهی
 

ز اعلا روح و از اسفل تن آمد
 

 

تنت تاریک و روحت روشن آمد
 

که روح و جسم با هم یار کردند
 

 

ازیشان دو ولد اظهار کردند
 

ز روح آید پسر عین جهان است
 

 

به جان جمله جسدها را روان است

دل دانا در این قولم گواه است
 

 

که جان اندر تن ما پادشاه است
 

در اعضا روح ما شاه امیر است
 

 

به امر ایزدی عقلش وزیر است
 

دهد فرمانش از گفتار و کردار
 

 

نخواهد جز رضای ربّ دادار
 

کند تعلیم روح ما به طاعت
 

 

به فرمان بردن صبر و قناعت
 

در ان کشور که شخصی شاه باشد
 

 

همش دشمن همش بدخواه باشد
 

ز جسم آید یکی دختر پدیدار
 

 

که می‌خوانند او را نفس امّار
 

  به غایت سرکش است و تند و مغرور

 

همه کردارش از راه خدا دور
 

عدو روح باشد نفس امّار
 

 

ز شرّ نفس ما یارب نگه دار
 

تو شرّ نفس را کم‌تر شناسی
 

 

بگویم با تو تا زان بر هراسی
 

جوان تازه دل در نوجوانی
 

 

هوا در سر هوس در دل تو دانی
 

نوردد دائم طعام شهوت‌انگیز
 

 

هم از چربی و شیرینی دلآویز
 

دل ما را که هست از گوشت پاره
 

 

که بر جانش نباشد دست چاره
 

به پهلوی جگر از چپ نهاده
 

 

درِ حرص و هوا بر وی گشاده
 

 

در صفت روح و جسد

چو تن در نازكي خو كرده باشد
 

 

به نعمت‌هاي خوش‌پرورده باشد
 

ز روي دل بخاري خوب خيزد
 

 

وز آن جا نفس بر ما بر ستيزد
 

وزير النفس الخناس باشد
 

 

كه فعلش حيله و وسواس باشد
 

نهند آن هر دو رو اندر تباهي
 

 

موافق بر معاصي و مناهي
 

هميشه دشمن بدخواه روحند
 

 

به عصيان و مناهي در فتوحند
 

  بدو گويند بخور خوش، خوش بياشام

 

   چو خوش خوردي و نوشيدي بيارام

به شهوت‌ها و لذت‌ها در آويز
 

 

ز حق بگريز و اندر باطل آويز
 

تن ما هر يكي ز آن هر چهار است
 

 

ميان‌شان در معاني كارزار است
 

اگرچه نفس و شيطان رهزنانند
 

 

اگر مردي تو ايشان چون زنانند
 

فرستادند در تن عقل و روحت
 

 

كه تا زاد ابد گردد فتوحت
 

به تقوي و به طاعات و عبادات
 

 

بكار اندر جهان تخم سعادات
 

 

در شناختن احوال خود گويد

بگويم نكته‌اي زيبا و شيرين
 

 

چو آب زر به روي لوح سيمين
 

پدر مادر ز روي مهرباني
 

 

دمي با هم زدند از كامراني
 

ز يك ديگر مرادي مي‌ربودند
 

 

ز حال فطرتت آگه نبودند
 

خداي مهربان فرد اكبر
 

 

ترا انداخت اندر بطن مادر
 

ز نطفه نقطه‌ي يك ذره‌ي خاك
 

 

ترا بخشيد جسمي چست و چالاك

به مايحتاج تن از روي ظاهر
 

 

به غايت زيرك است و جَلد و قادر

ز بهر راحتت كرده زمين مهد
 

 

ز بهرت آفريده شكر و شهد
 

ز هر نعمت كه در روي زمين است
 

 

خواص هر چه اندر خافقين است
 

ز مأكولات و ملبوسات و حيوان
 

 

كه هستند اندرين پاكيزه ايوان
 

ز بهر تست ايزد آفريده
 

 

ز خلق هر دو كونت برگزيده
 

ز فضلش با بسي ناز و نعيمي
 

 

ولي بگذار لذّات بهيمي
 

به چشم معرفت در وي نظر كن
 

 

تو خود را بين و عالم مختصر كن
 

فراوان نعمتت بخشيده در تن
 

 

نمي‌داني تو ليكن بشنو از من
 

ببين با خود ز نعمت‌هاي ظاهر
 

 

ز فضل ايزدي چندين جواهر
 

كسي كو كرد ما را كالبد ساخت
 

 

به نعمت ظاهر و باطن بياراست
 

ز ظاهر بين زبان و ديده و گوش
 

 

ز باطن عقل و فهم و فكرت و هوش

اگر لالي خرد نطق زباني
 

 

نيابد گر دهد ملك جهاني
 

دگر كوري كه بر چشم راست محتاج

 

خرد چشمي نيايد با دو صد تاج
 

براي كور اشنفت گوش بايد
 

 

اگر صد مملكت بدهد نيايد
 

ز حق بر تست هر سه رايگاني
 

 

و ليكن قدر اين نعمت نداني
 

از آن به داده عقل و نور و ادراك
 

 

بدان بشناسي از هم زهر و ترياك
 

خدا را كن سپاس و شكر و منّت
 

 

كزين بهتر به ما داده است نعمت
 

زبان و چشم و گوش و عقل با جان

 

نمايد مختصر در نزد ايمان
 

هزاران شكر الطاف خدايي
 

 

كه ما را داده ايمان عطايي
 

اگر من غيبت آن در دل آرم
 

 

كه نعمت‌هاي ايزد بر شمارم
 

نشايد نعمت ايزد شمردن
 

 

بود واجب ثنا و شكر كردن
 

چو در نعمت شمردن عجز داريم
 

 

چگونه شكر نعمت‌ها گزاريم
 

كسي چون در حق تو نيكويي كرد
 

 

كمربندي تو در پاداش آن مرد
 

ز ايزد بر تو نعمت بي‌شمار است
 

 

يكي گر من بگويم صد هزار است
 

ز حق حق كرم چندان كه داري
 

 

به صد چندان دگر اميدواري
 

به نعمت‌هاي حق شكري نكردي
 

 

ز بدكرداري اندوهي نخوردي
 

به نو نو مي‌خوري هر لحظه رزقي
 

 

دمادم مي‌‌كني هر لحظه فِسقي
 

برو منشين كه شرمي از خودت باد
 

 

كه نعمت‌هاي ايزد ناوري ياد
 

نداري از خدا و معصيت شرم
 

 

برآر آخر دمي سرد از دل گرم
 

ترا از فسق پر شد كاخ و گلشن
 

 

بر آن فسق از ندامت آتشي زن
 

ز عشق افروختي تو آتش تيز
 

 

ز چشم آبي بران آتش فرو ريز
 

سيه شد رويت از فسق و مناهي
 

 

به آب چشم برشو آن سياهي
 

به غفلت از تو شد سال و مه و روز
 

 

شبي آهي برآور از سر سوز
 

گذشت از تو خطاب بر تو فراوان
 

 

ز جرم آن بنه بر نفس تاوان
 

كه گر ده روزي دگر عمر داري
 

 

ده تن در اداي حق گزاري
 

چنان هستي بدين دنياي دون شاد
 

 

كه مبدأ و معادت رفت از ياد
 

فراموشت شد آن ميثاق و پيمان
 

 

كه بستي در ازل با خالق جان
 

دل و جان تازه كن در عهد الله
 

 

بكن توبه بگو استغفر الله
 

 

در شناخت احوال خير و شر

الا اي آن كه از مبدا و معاد
 

 

شده بر آرزوي نفس معتاد
 

گرفته تنگ دنيا را در آغوش
 

 

قيامت كرده از خاطر فراموش
 

به نقد عمر دنيا را خريدار
 

 

نعيم آخرت را نسيه پندار
 

ز مبدأ تا معادت پنج منزل
 

 

يكايك سهمناك و صعب و مشكل

دِو بهريدي و شرح آن تو داني
 

 

كه چون كردي در آن جا زندگاني
 

دو منزل كز پس دنياست در راه
 

 

ز كردارست ما را دست كوتاه
 

تو اندر خوان دنيا هيچ كاري
 

 

ترا زان هيچ كرداري نداري
 

اگرچه شرق چون توفان نوح است
 

 

حقيقت منزل فتح و فتوح است
 

مشو غافل از آن يك لحظه زينهار
 

 

مياسا يك دم از اعمال و كردار
 

از اين جا توشه بر مي‌بايدت داشت

 

در آن تخم عمل مي‌بايدت كاشت
 

فرايض حق نيكو به جا آر
 

 

وز آن پس سنّت سيّد نگه‌دار
 

گهي طاعت گهي قرآن گهي ذكر
 

 

ملالت چون رسد خاموشي و فكر
 

كه فكر قدرت جبّار كردن
 

 

به است از طاعت بسيار كردن
 

خداوندي كه عالم را نهاده
 

 

رهي در پيش هر پايي گشاده
 

ره سابق گشاده تا به درگاه
 

 

كه آن راه است تا درگاه الله
 

ره ديگر كه نام او يمين است
 

 

طريق جنت و خلد برين است
 

سوم راه نام چپ دارد به كفار
 

 

كه هست آن راه راه دوزخ و نار
 

ميفت اندر پي دنياي وسواس
 

 

اگر مردي ره تحقيق بشناس
 

زنرو دل قدم در نِه در اين راه
 

 

كه هست آن راه نزديكان درگاه
 

و گر رفتن در اين ره ناتواني
 

 

يمين بگزين كه از شر در اماني
 

قدم زين هر دو ره گر بگذراني
 

 

به دوزخ مي‌روي باقي تو داني
 

 

در صفت‌ راه‌هاي سه‌گانه بالتفسير

كنون اي عاقل فرد يگانه
 

 

صفت بشنو تو از راه سه‌گانه
 

خلاف نفس و شيطان را كمر بند
 

 

يكم چيزي شو از دنيا تو خرسند
 

  خورش‌هاي خوش و شيرين مكن نوش

 

به ياد حق‌نشين در گوشه خاموش
 

حقودي و حسد از دل به در كن
 

 

سخن د شغل دنيا مختصر كن
 

ز دنيا دوستي دل سرد گردان
 

 

دل اندر كار دين پردرد گردان
 

به اخلاص دل و صدق عقيده
 

 

بكن عادت به اخلاق حميده
 

غم دنيا چنان از دل برانش
 

 

كه فارغ گردي از سود و زيانش
 

چو از مكر شياطين در گذشتي
 

 

مراد نفس را از دست هشتي
 

به نيك و بد شدی راضي ز دادار
 

 

نيازاري و بر كس ناري[13] آزار
 

يقين مي‌دان كه راه صادقان است
 

 

كه نام نيك ازيشان جاودان است
 

و گر نتواني از شهوت گذشتن
 

 

مراد نفس را از دست هشتن
 

به امر شرع شهوت‌ها حلال است
 

 

ولي وقتي كه از وجه حلال است
 

كمر در راه دين محكم فرو بند
 

 

قدم جز در طريق شرع مپسند
 

چو امر شع را مأمور گشتي
 

 

ز فسق و معصيت‌ها دور گشتي
 

يقين مي‌دان كه اندر رستگاري
 

 

به دست راست راه راست داري
 

رهت راه نعيم و بوستان است
 

 

كه آن جا وعده‌گاه دوستان است
 

وگر با نفس شيطان مي‌شوي يار
 

 

كه بر فرموده‌ي ايشان كني كار
 

عنان اختيارت در كف آرند
 

 

ترا از راه طاعت باز دارند
 

چنان معلوم شد از نصّ جبار
 

 

كه بي‌طاعت ندارد جاي جز نار
 

 

در مراقبت شدن احوال خود گويد

ايا كامروز شادان مي‌گذاري
 

 

ببين تا توشه‌ي فردا چه داري
 

نفس اندر تن ما در شمار است
 

 

كه آن هر يك چو درّ شاه‌وار است
 

ترا سرمايه‌ي عمر اين جهان است
 

 

نفس در جسم ما گنج نهان است
 

نكو سرمايه‌داري تو زينهار
 

 

به دانش سود از آن سرمايه بردار
 

اگر در هر نفس گويي كه الله
 

 

از آن سرمايه يابي سود دلخواه
 

به يك ره گفتن تسبيح و تهليل
 

 

ز باغ جنتت بخشند تكميل
 

به غفلت يك نفس كز تن بر آري
 

 

كه ياد خالق اندر دل نياري
 

بدان اي غافل اندر خواب سرمست

 

كه درّ شاهوارت رفت از دست
 

اگر صد سال ديگر عمر يابي
 

 

عوض زان درّ گم كرده نيابي
 

دگر خود غيبت و بهتان بگويي
 

 

دلي را بر زبان رنجي به خويي
 

نفس ضائع شد و سودت زيان است

 

گناهت در قيامت بيش ازان است
 

مثال ما و احوال زمانه
 

 

بگويم با تو روشن بي‌بهانه
 

بگويم با تو كاحوال جهان چيست
 

 

   خوشا آن كس كه نيكو مي‌توان زيست

 

رموز مِثل دنيا و عمل دنيا و آخرت و نيك و بد آن

سه تن با هم به تجاري رفيق‌اند
 

 

كه هر سه مهربانند و شفيقند
 

روند از شهر خود سه به شهري
 

 

جدا با هر يك از سرمايه بهري
 

يكي عاقل بود داناي و هوشيار
 

 

نگه دارد قماش از دزد طرّار
 

ز فكرت ثابت و از راي صائب
 

 

نفيس‌ها خرد خوب و غرائب
 

چنان در بيع او محمود باشد
 

 

كه ديناري هزارش سود باشد
 

به كام دل چو آيد از سفر باز
 

 

بود در ناز و در نعمت سرافراز
 

يكي ديگر بود بي‌راي و تدبير
 

 

كه از داد و ستد باشد به تقصير
 

قماش خود نگه دارد ز دزدان
 

 

ز تجارت نيارد سود چندان
 

اگر چه نبود او را سود چندين
 

 

چو دارد مايه نبود زار و غمگين
 

يكي ديگر بود بي‌عقل و جاهل
 

 

به كلي گردد از سرمايه غافل
 

كمين آرند بر وي دزد طرّار
 

 

ربايند از كفش سرمايه يك بار
 

چو در مسكن رسد باشد به ناچار
 

 

پشيمان و پريشان زار و غمخوار
 

ولي چون رفتش از كف مايه‌ي سود

 

ندارد جز پريشاني جوي سود
 

سخن از رمز گفتم با معاني
 

 

بگويم با تو روشن تا بداني
 

مسافر روح و مايه عمر و ايمان
 

 

عمل‌هاي جوارح سود و نقصان
 

سفر دنيا و مسکن آن جهان است
 

 

عمل يا سود باشد يا زيان است
 

 

در شرح و بيان اعمال خير و شكر گويد

سه تن از يك پدر و مادر بزايند
 

 

به دنيا هر سه همچون هم نيايند
 

یکی روز و شب و اوقات و ساعات

 

گذارد عمر در اذكار و طاعات
 

كند فرض و بجا آرد نوافل
 

 

نگردد از خدا يك لحظه غافل
 

كند ايزد عزيز و ارجمندش
 

 

ز جنّت پايه‌اي بدهد بلندش
 

يكي ديگر كه او تدبير كم داشت
 

 

قماش و مايه‌ي دزدان نگه داشت
 

اگرچه فرض حق دايم گزارد
 

 

دگر وقت‌ها ضايع گذارد
 

گرش ندهند رفعت از مثوبات
 

 

بود ايمن ز تشويش عقوبات
 

يكي ديگر كه بُد نادان و غافل
 

 

كه سرمايه ببردندش به باطل
 

شود عاصي ز فرمان الهي
 

 

گذارد عمر در فسق و مناهي
 

به روز حشر در دوزخ برندش
 

 

سلاسل‌ ز آتش بر نهندش
 

 

در آگاه گردانيدن خلائق از فاني شدن عمر بر سبيل تمثيل

تو در راه قيامت در شتابي
 

 

ز ره يك لحظه آسايش
 

چو آب جاري اندر ره شب و روز
 

 

رواني تا رسي بر مرگ جان سوز
 

نفس هر يك بود در راه يك گام
 

 

بود چون فرسخي هر روز ايام
 

به هر ماهي كند عمر اختلالي
 

 

بود هر منزلي مانند سالي
 

چهل پنجاه منزل چون بر آيد
 

 

به اندك مدّت ديگر سر‌ آيد
 

درين ره منزل از پنجاه و از پنج
 

 

فرو بايد شدن روزي به صد رنج
 

اگر شيخي  و گر شابي و خرم
 

 

چو مرگ آيد محابا نيست يك دم
 

بگو با نفس در هر صبح ايام
 

 

كه بر عمر اعتمادي نيست تا شام
 

به قوت صبح چون كردي تو طاعت

 

به پيشين و پسين مي‌كن وداعت
 

كه جسمت را ز نو روح چنان داد
 

 

تن افسرده را روح روان داد
 

ميان اين نماز پنج‌گانه
 

 

تصور كن كه خواهي شد روانه
 

ز دنيا نااميدي كن به خود جمع
 

 

ز دنيا بگذر و بفروز چون شمع
 

كه دنيا حيله‌ي بسيار دارد
 

 

اگر تو نگذري او بگذراند
 

تو از قول نبي بشنو ز مسكين
 

 

كه رأس هر عبادت نيست جز اين
 

چو ترك اين زن ده شو بگفتي
 

 

به عزم مرگ خفتي چون بخفتي
 

چو مرگ آيد ترا دامن بگيرد
 

 

به اندام سليمت تن بميرد
 

 

در نزديكي مرگ هر كس گويد

علي هذا چو ايامي بر آيد
 

 

حيات كالبد بر ما سر‌ آيد
 

اجل بر ما به سرعت رخش تازد
 

 

به مهلت يك نفس بر ما نسازد
 

ز حضرت قابض روح اندر آيد
 

 

كه از تن جان شيرين در ربايد
 

ز اندوه فراق و رفتن جان
 

 

ز بيم دوزخ و وسواس شيطان
 

غنم و اندوهي اندر خاطر آيد
 

 

به دل خوفي ز دوزخ حاضر آيد
 

رسيد از سيد مرسل به ما قول
 

 

   كه با سبعين الف است مرگ را هول

به وقتِ مرگ بر مردم گمارند
 

 

كه گر هولي ازان در عالم آرند
 

جميع عالم از هول‌ها بدحال گردد
 

 

دلش بي‌خود  زبانش لال گردد
 

چنان گردد ز ترس هول مدهوش
 

 

كه از خاطر كند خود را فراموش
 

برابر نيز شيطان ايستاده
 

 

طمع در غارت ايمان نهاده
 

در آن حالت خدايا رس به فرياد
 

 

بده قول شهادت‌مان تو بر ياد
 

شهادت آن زمان تلقين ما كن
 

 

عنايت را رفيق جان ما كن
 

روان گردان زبانم بر شهادت
 

 

امورم ختم گردان بر سعادت
 

 

در صفت اهل سعادت گويد

اگر اعمال صالح كرده باشد
 

 

به امر شرع تن پرورده باشد
 

ز اعمالش خدا خوشنود باشد
 

 

به امر شرع تن‌ پرورد باشد
 

بشارت در رسد از امر جبّار
 

 

كه عبدي لاتخف لا تحزن النار[14]
 

مترس از دوزخ و وسواس شيطان
 

 

كه جايت جنّت است و باغ رضوان

حجاب از پيش چشمش در ربايند
 

 

بهشت و بوستان بر وي نمايند
 

به رغم ديده‌ي شيطان بدخواه
 

 

دهندش وعده‌ي ديدار الله
 

به اميد لقا چندان شود شاد
 

 

كه از مردن به كلي ناورد ياد
 

ز مردن هيچ غم در دل نگيرد
 

 

خداخوانان به لب خندان بميرد
 

ز تن بيرون رود روح منوّر
 

 

و زو هفت آسمان گردد معطر
 

   چنان جانش رود گر شيخ و گر شاب

 

كه از مشكي چكد يك قطره‌ي آب

چنان خوشبو شود از وي فرشته
 

 

كه گويا مجمري پر عود گشته
 

لباس جنتش پوشند و خلعت
 

 

برندش بر ملأ اعلي ز حضرت
 

درِ هفت آسمان بر وي گشايند
 

 

به طوبي مرحبا او را ستايند
 

كسان و اهل و فرزندان و خويشان
 

 

به مرگ و ماتمش زار و پريشان
 

ز اندوه فراقش زار و غمناك
 

 

به تن سوزان و گريان بر سر خاك
 

اگر چه همچو جانش دوست دارند
 

 

پس از غسل و كفن در خاكش آرند

چو بگذارند بر وي چار تكبير
 

 

نهند آن جا كه باشد حكم و تقدير
 

به زندان خانه‌ي خاكش سپارند
 

 

به تنها در دل خاكش گذارند
 

زن و فرزند و خويش و بنده آزاد
 

 

ز خانه اش باز پس گردند ناشاد
 

شراك نعل‌ها آيد پياپي
 

 

كه منكر با نكير آيند بر وي
 

به مانند دو شخص خوب رخسار
 

 

كه از جان مرده با ايشان شود يار
 

بر آيد در جسد جانش دگر بار
 

 

گشايد چشم بيند چار ديوار
 

يقين داند كه اين منزل نه دنياست
 

 

بداند كاوّلين منزل ز عقباست
 

يكي نعره زند بيچاره از جان
 

 

خلائق بشنوند از غير انسان
 

ميان قبر او را خوش نشانند
 

 

ز مَن ربك و ما دين باز خوانند
 

ز درد مرگ اگر بر خود بمويد
 

 

جواب خوب و زيباشان بگويد
 

كه ربم خالق هر دو جهان است
 

 

نبيّم خاتم پيغمبران است
 

چو كعبه قبله و قرآن امام است
 

 

نصيب از دين و اسلامم تمام است
 

مرا در دين برادر مؤمنانند
 

 

شريعت را جز اين راهي ندانند
 

خطاب آيد ز حق صدّقتَ عبدي
 

 

پسنديدم ترا در نيك عهدي
 

به گورش فرش اندازند از نور
 

 

لباس حلّه‌اش پوشند چون حور
 

عروسانه بخوابانندش از ناز
 

 

كنند از روضه يك روزن برو باز
 

ز اعمالش يكي صورت بسازند
 

 

كه مانند جواني جان نوازند
 

به رخ ماه و به قامت سرو قامت
 

 

بود يار و نديمش تا قيامت
 

بود قبرش فراخ و سبز و روشن
 

 

فرح‌بخش و خرم چون سبزه گلشن

برو دايم ز جنّت مي‌وزد باد
 

 

وي اندر قبر باشد خرم و شاد
 

بود اندر ميان روح راحت
 

 

نه قبري روضه‌اي باشد ز جنّت
 

 

در صفت كردن اهل شقاوت گويد

وگر اعمال او غيرصلاح است
 

 

حقيقت كار او غيرفلاح است
 

خلاف شرع تن پرورده باشد
 

 

خطا و معصيت‌ها كرده باشد
 

ز فعل بد خدا آزرده كرده
 

 

نكرده توبه‌اي بي‌توبه مرده
 

به ختمش كار نامحمود باشد
 

 

به سبقت خاتمش مردود باشد
 

در آيد بانگ لابُشري به گوشش
 

 

گريزد حالي از تن عقل و هوشش
 

دلش در وحشت و در حسرت افتد

 

تنش حالي به حالي سكرت افتد
 

نفس اندر عروق و پي گريزد
 

 

و زو قابض به كينه بر ستيزد
 

بدانسان بر كشد از جسم او جان
 

 

كه جلدي بر كشند از زنده حيوان[15]
 

چو بيرون آورند جان شديدش
 

 

بگندد عالم از بوي پليدش
 

ز قطران جامه‌اش پوشند[16] از نار
 

 

به بوي او بسي بدتر ز مردار
 

چو در هفت آسمان بويش ببويند
 

 

ملائك جمله ميش العبد گويند
 

علي‌ هذا چو اندر خاكش آرند
 

 

به گور تنگ و تاريكش سپارند
 

چو منكر با نكيرش بر سر آيند
 

 

به چشم ازرق به گفتن تند گفتار
 

لب بالا ز بيني بر گذشته
 

 

لب زيرين به روي سينه هشته
 

به دست هر يكي يك بيلك سنگين

 

كه كوه از هيبت او گشته غمگين
 

چنان از هيبت ايشان بترسد
 

 

چون بيد از باد لرزان چون بلرزد
 

دگر جان آيد اندر جسم او باز
 

 

به حكم خالق داننده‌ي راز
 

   چو بگشايد دو چشم، آن معصيت‌كار

 

به گرد خويش بيند چار ديوار
 

بدان آن زمان بي‌شك و ريبي
 

 

كه آن دنيا نباشد هست عقبي
 

ز جان آن دم يكي نعره زند آن
 

 

خلائق بشنوند از غير انسان
 

بدو گويند من ربك و ما دين
 

 

جواب بد بگويد زار و غمگين
 

بگويد انتما از ترس ايشان
 

 

زنندش هر يكي يك پتك بر جان
 

ز فرقش از قدم از پاي تا دست
 

 

چو خاكستر شود ريزيده‌ي پست
 

يكي شيهه زند بيچاره از جان
 

 

خلائق بشنوند از غير انسان
 

دگر اعضاش با هم بسته گردد
 

 

جسد با جان به هم پيوسته گردد
 

همان اسود رخان تند گفتار
 

 

بدو گويند من ربك دگر بار
 

زبانش از سياست لال گردد
 

 

به غايت عاجز و بدحال گردد
 

جواب حق نداند گفت گمراه
 

 

به خودكوش افگند گويد كه آه آه
 

خطاب آيد ز حق كذبتَ عبدي
 

 

كه غير از من خدايي مي‌پسندي
 

ز قطران جامه‌اش پوشند ناخوش
 

 

به قبرش فرش اندازند از آتش
 

ز دوزخ روزني بر وي گشايند
 

 

عذاب گونه گون بر وي نمايند
 

ز تنگي گور چندانش فشارند
 

 

كه پهلو را ز پهلو در گذارند
 

   كريه الوجه شخصي زشت و ناخوش

 

ز اعمالش پديد آرند پُر غش
 

كه باشد گوش او كر چشم او كور
 

 

به بالينش نشانند اندر آن گور
 

يكي بدهند از آن پتك گرانش
 

 

كه بنمايد عذاب بي‌كرانش
 

بود كارش فغان و آه و آوخ
 

 

كه قبر او بود چاهي ز دوزخ
 

تنش در حال چنداني بر آيد
 

 

كه دنيا همچو خوابي يادش آيد
 

 

در حساب آخرت از هر كس گويد

   كسي كو زنده‌ي با جسم و جان است

 

اكر مالك به املاك جهان است
 

اگر صد جاه و صد تمكينش باشد
 

 

به دنيا دولت سنگينش باشد
 

اگر بر ني نان قدرت ندارد
 

 

برِ كس نيم جو حرمت ندارد
 

اگر عالم بود با ورع و عابد
 

 

و گر تارك بود با فقر و زاهد
 

   به چندين قرن اگر صاحب‌قران است

 

چو مرگ آيد برو آخر زمان است
 

بُريده گردد از اعمال دنيا
 

 

ز خير و شر الّا از سه اشيا
 

يكي خيري كه جاري كرده باشد
 

 

كه در آن سعي‌اي هم برده باشد
 

چو آب انبار پل و خان كه هر دم
 

 

از آن راحت رسد بر خلق عالم
 

ازان تا مي‌رسد بر خلق راحت
 

 

بود در قبر وي را مزدِ طاعت
 

دوم او را بود فرزند نيكو
 

 

كه خواهد از خدا آمرزش او
 

دهد صدقات قرآن نيز خواند
 

 

خدا مزدش به روح او رساند
 

سوم علمي كه آموزد به خلقان
 

 

چو خياطي و نجاري و قرآن
 

ز تعليمش كسي سودي بيابد
 

 

معلم نيز از آن مزدي بيابد
 

 

در صفت آخر زمان گويد

چو دور آرد به سر افلاك دوار
 

 

شود آخر زمان آن گه پديدار
 

اسرافيل اندران دم در دمد صور
 

 

شود خلق سماء و ارض مقهور
 

نماند آدمي از نسل آدم
 

 

ز اطرافِ جهان در كلّ عالم
 

نه گاو و گوسفندان و ستوران
 

 

ز مار و ماهي و مرغان و موران
 

ز حيواني كه دارد آدمي زاد
 

 

برآرد مرگ از آن‌ها جمله بنياد
 

پري و ديو جن و انس و حيوان
 

 

نماند يك تني زنده ازيشان
 

فتد مرگ ملائك در سماوات
 

 

وزان بهره رسد بر حور جنّات
 

نماند زنده الّا ربّ قهار
 

 

خداوندي و ملك او را سزاوار
 

حيات و موت مخلوقات و انسان
 

 

بود پيش خداونديش يكسان
 

زمين از زندگاني خالي چهل سال
 

 

بود معمور آباد آن به يك حال
 

همي باران‌ها در وقت بارد
 

 

برويد سبزه و ميوه بر آيد
 

رود آب روان در جوي كاريز
 

 

بود محكم سرابستان و دهليز
 

وزان پس مدتي باران نيايد
 

 

نرويد سبزه و ميوه نيايد
 

همه آبادها ويران شود پاك
 

 

خداوندا جهان و چرخ افلاك
 

ارادت آن چنان آرد به خاطر
 

 

كه قدرت‌ها كند بر خلق ظاهر
 

 

در صفت دود و دخان گويد

يكي هفته جهان پر دود گردد
 

 

مه و خورشيد دود اندود گردد
 

جهان همچو شب ديجور گردد
 

 

زمين و آسمان بي‌نور گردد
 

پس از دود دخان باشد چهل روز
 

 

جهان روشن به نور گيتي افروز
 

يكي جنبش بجنباند زمين را
 

 

كه ريزه ريزه سازد خافقين را
 

  ز مشرق تا به مغرب از چپ و راست

 

كه دو پشته نماند هيچ اطراف
 

جهان هامون شود از قاف تا قاف
 

 

كه دو پشته نماند هيچ اطراف
 

به غير از كوه گردد ارض هامون
 

 

نهاني‌ها از آن آرند بيرون
 

 

در صنعت و كيفيت بعث خلايق گويد:

كنون بشنو كه چون معبود جبّار
 

 

خلايق زنده گرداند دگر بار
 

ز رب العالمين اندر رسد امر
 

 

كه اندر آسمان حاضر شود ابر
 

سر هفت آسمان بالاي كيوان
 

 

يكي درياست نامش بحر حيوان

يكي درياست آن جا آفريده
 

 

هنوز از آب آن كس ناچشيده
 

همه آب حيات نازنين است
 

 

 ز سر تا قعر آن پانصد سنين است
 

بز كوهي ميانش آفريده
 

 

به زانو آب دريا نارسيده
 

كند دربار ابر آن آب حيوان
 

 

بفرمايد كه در عالم بباران
 

كشد در روي عالم ابر در حال
 

 

ببارد در زمين آن تا چهل سال
 

كه هم چندان نياسايد ز مدرار[17]
 

 

كه مرغي در زند در آب منقار
 

ز كوهي گر زمين بالاتر آيد
 

 

چهل گز آب از آنش بر سر آيد
 

به زير آن به امر ايزد پاك
 

 

بپا گردد چهل گز از زمين خاك

غبار قالب پوشيده‌ي ما
 

 

به هم پيوسته گردد اندران ماء
 

چه جاي ما كه عضو جمله حيوان
 

 

به هم پيوندد اندر آب حيوان
 

ز لحم و عظم اعضاي رميده
 

 

جسد گردد از نو آفريده
 

ز هر نسبي كه بودش جسم و جاني

 

حياتي يافت در عالم زماني
 

خداي خالق جان و تن و هوش
 

 

نگرداند يكي پشه فراموش
 

ز روز اوّلين تا ختم عالم
 

 

جسدها را كند پيوسته با هم
 

اگر صد تن به روي مرده باشد
 

 

   كه هر صد تن به گوري كرده باشد

جسدهاشان به هم ريزيده باشد
 

 

ميان يكديگر پوشيده باشد
 

بفرمايد چنان از هم جداشان
 

 

كه آميخته نگردد خاك‌هاشان
 

جسدها را كند يك‌يك به هم راست

 

   نياميزد به هم خاك چپ و راست

به امر قدرت خود ربّ ارباب
 

 

بخواباند جسدها را در آن آب
 

جهان از آب حيوان همچو طاسي
 

 

چنين تا بگذرد ايام پاسي
 

 

در زنده گردانيدن جبرائيل ÷ و نيست كردن آب از عالم

چنين نقل است از صاحب شفاعت
 

 

كه چون اندر رسد هنگام ساعت
 

 

خداي خالق جان پرورنده
 

 

كند در حال جبرائيل زنده
 

 

بفرمايد به جبرائيل يزدان
 

 

كه آب  از روي عالم نيست گردان

 

در آيد جبرئيل آن گه به صد تاب
 

 

گشايد در دهان گاو آن آب
 

 

كه عالم بر سر كوهان آن است
 

 

يقين آن گاو حمّال جهان است
 

 

چو گاو آن آب از لب بگذراند
 

 

كه در عالم يكي قطره نماند
 

 

به خود پيمايد آب جمله دريا
 

 

كه امروز است در عالم مهيّا
 

 

رسد تا بر جگرگاهش سر آب
 

 

نگردد گاو از آن في الجمله سيراب

خبر گويد به حضرت اندر آن دم
 

 

كه آب از روي عالم نيست كردم
 

 

در زنده گردانيدن محمد ص به امر خداوند جل جلاله

خداي خالق جان پرورنده
 

 

كند اخوان جبرائيل زنده
 

براق و حلّه و تاج كرامت
 

 

بريد از بهر سالارِ قيامت
 

به تحريمش ز مرقد وا نشانيد
 

 

به تعظيمش به مركب بر نشانيد
 

به چندين ناز و اعزازش بياريد
 

 

به زير سايه‌ي عرشش بداريد
 

فراوان وعده‌ها هست از كرامت
 

 

ميان ما و سالار قيامت
 

ملائك چون ز حضرت امر يابند
 

 

ميان روضه‌ي رضوان شتابند
 

براق برق پاي تند دلكش
 

 

كه گاهِ پويه و هم از وي شو غش
 

ز مرواريد گوش و كهربا سُم
 

 

ز دُر دندان وز ابريشمش دُم
 

ز عنبر موي و جسمش همچو گوهر

 

ز زرين و ز ياقوتش حبل كر
 

لگام از نور و تگ در وقت رفتار
 

 

ز وهم تيزتگ خوش‌تر به صد بار
 

ز نور محض تاجي از كرامت
 

 

لباس حله از رحمت تمامت
 

ز جنت جمله اين‌ها را ستانند
 

 

به رأس روضه‌ي سيد رسانند
 

به تعظيم و به حرمت صاحب راز
 

 

ز بالين سرش بردارد آواز
 

به تعظيم و به تكريمي كه دانند
 

 

به صد عزّت به صد نامش بخوانند
 

شفيع المذنبين چون بشنود گوش
 

 

در آيد در تن پاكيزه‌اش هوش
 

گشايد چشم و سر بردارد از خاك
 

 

رسيده جان پاكش در تن پاك
 

ز جبرائيل پرسد كيف احوال
 

 

   بگو با من كه با خود چيست اين حال

جواب سيّد از تعظيم تمكين
 

 

بگويد صبح روز محشر است اين
 

بهشت و حوريان در انتظارند
 

 

نثارت لعل و دُرّ در دست دارند
 

بگويد من نمي‌پرسم ترا زين
 

 

دلم از بهر امّت است غمگين
 

بگو با امت عاصي چه كردند
 

 

به جنّت‌شان يا دوزخ ببردند
 

بگويد جبرييل اول ثنايش
 

 

پس از حمد و ثنا گويد جوابش
 

كه بر امت تويي سابق و سالار
 

 

كنند ايشان همه بعد از تو بيدار
 

لباس و حلّه و تاج و كرامت
 

 

بپوشانند بر صدر قيامت
 

به اعزازش به مركب بر نشانند
 

 

به زير سايه‌ي عرشش رسانند
 

دران وقت خوش و سعد همايون
 

 

به امر خالق منّان و بي‌چون
 

ملائك بانگ و صواتي بر آرند
 

 

لواي احمدي بر پاي دارند
 

 

در دميدن صور اسرافيل ÷ صور دوم

اسرافيل اندران دم در دمد صور
 

 

شود جان‌ها ز شاخ صور منشور
 

   صفت از صور بشنو هفت شاخ است

 

سر هر شاخ چو دنيا فراخ است
 

به هر شاخي ازان جان گروهي
 

 

خلايق را ازان آيد شكوهي
 

خدا زندازه‌اش قول يقين است
 

 

ز زير عرش تا هفتم زمين است
 

چو ياران زان برون آيد روان‌ها
 

 

طلبگار جسدها گشته جان‌ها
 

به امر كردگار هر دو عالم
 

 

شود زنده به يك ره خلق عالم
 

به هر جسمي كه جاني اندر آيد
 

 

ازان بانگی و افغاني بر آيد
 

از آن بانگ و فغان خيزد خروشي
 

 

فتد اندر خلايق فزع و جوشي
 

ز بانگ و جوش برخيزد فغاني
 

 

كه اندر هم زند حالي جهاني
 

بريزد آسمان اختر ز اندوه
 

 

چو پشم اندر هوا پرّان شود كوه[18]
 

ز هيبت آسمان چون مس گدازد
 

 

زمين از فزع و هيبت پاره سازد
 

زمين و آسمان جمله برد باد
 

 

وزان هر دو نماند هيچ بنياد
 

ز سك صحرا زمين را گسترانند
 

 

خلايق بر زمين حشر رانند
 

ستاده عاجز و حيران و گريان
 

 

   به لب عطشان به تن جوعان و عريان

ز تن نيرو رود از دل رود هوش
 

 

كنند از بي‌خودي خود را فراموش
 

زن و مردان سر از پاها ندانند
 

 

كه از هامون بَر از دريا ندانند
 

بود يك ميل از ايشان به خورشيد
 

 

نباشد سايه‌اي از سرو تا بيد
 

ز خاص و عام خلق از هيچ پايه
 

 

نباشد سايه‌اي إلا سه سايه
 

يكي زان سايه‌ي عرش خدايي‌ست
 

 

دوم سايه‌ لواي مصطفايي‌ست
 

كشند اندر قيامت صف صدوبيست
 

 

   كه پانصد سال هر صف را درازي‌ست

ثمانين امتّان مصطفي‌اند
 

 

چهل صف زان ديگر انبيا اند
 

فرشته روح نامي در بهشت است
 

 

   ز محض نور وز رحمت سرشت است

نشسته در بهشت و زر گدازد
 

 

ز بهر حوريان پيرايه سازد
 

به حكم وعده‌ي حق روز محشر
 

 

شود با جمله و صف‌ها برابر
 

بود در طول و عرض و قد و قامت
 

 

برابر با همه خلق قيامت
 

   بهشت از راست وز چپ دوزخ و نار

 

ميان هر دو بالا عرش جبّار
 

 

در حاضر گردانيدن دوزخ جهت كفّار گويد

خطاب آيد كه دوزخ را بياريد
 

 

عذاب كافر و فاسق بداريد
 

مؤكل بر سقر چندين فرشته
 

 

ز رحمت وز سياست‌شان سرشته
 

زبانيه مؤكل بر زبانه
 

 

سقر چون است ايشان تازيانه
 

سبكرو و چست و چالاك و هنرمند

 

ز فرمان خداي عاصي نگردند
 

بر ايشان آن چه فرمايند فرمان
 

 

به چالاكي به جا آرند فرمان
 

   كه هر يك را ز ايشان از سر و دوش

 

بود پانصد سنين تا نرمه‌ي گوش
 

همه گوينده‌ي تسبيح و تهليل
 

 

كشان آرند دوزخ را به زنجير
 

صراط اندر سرِ دوزخ كشيده
 

 

رهِ دشوار چون آن كس نديده
 

ز موی باريك‌تر برّان چو شمشير
 

 

به غايت سهمناك و آتش زير
 

شنيدستم كه راهش سه هزار است
 

 

چو شيب افروز الفي هاموار است
 

به پاي پل سوزان كرده ميزان
 

 

ز مشرق تا به مغرب كفه‌اي زان
 

ثواب و معصيت بر وي بسنجند
 

 

به مثقال و ذره ميزان بگنجند
 

جهنم را به دشت محشر آرند
 

 

به زنجير سياست باز دارند
 

ببيند طعمه‌ي خود را موافق
 

 

ز عاصي و ز كافر و ز منافق
 

چنان از خشم و از غيرت بغرد
 

 

كه زور و زهره از مردم بدرد
 

همه اين المعز گويان و گريان
 

 

چو شاخ بيد و ني از باد لرزان
 

يكي عقرب برون آيد ز دوزخ
 

 

كه خلق از ديدنش گويند آوخ
 

ز ارض با سماء بالا بود بيش
 

 

سرش هفتم سماء هفتم زمين نيش
 

   همین عقرب كه نام او حريش است
 

 

كه زهر بي‌حدش در دم نيش است
 

برارد از جگر بنگي به غيرت
 

 

فتد خوف و فزع بر خلق حيرت
 

بگويد جبرئيل او را چه خواهي
 

 

بگويد فاعل الخمس المناهي
 

سر هفت آسمان بالاي كيوان
 

 

يكي درياست نامش بحر حيوان
 

يكي درياست آن جا آفريده
 

 

هنوز از آب آن كس ناچشيده
 

همه آب حيات نازنين است
 

 

ز سر تا قعر آن پانصد سنين است
 

بز كوهي ميانش آفريده
 

 

به زانو آب دريا نارسيده
 

كند دربار ابر آن آب حيوان
 

 

بفرمايد كه در عالم بباران
 

كشد در روي عالم ابر در حال
 

 

ببارد در زمين آن تا چهل سال
 

كه هم چندان نياسايد ز مدرار
 

 

كه مرغي در زند در آب منقار
 

ز كوهي گر زمين بالاتر آيد
 

 

چهل گز آب از آنش بر سر آيد
 

به زير آن به امر ايزد پاك
 

 

بپا گردد چهل گز از زمين خاك
 

غبار قالب پوشيده‌ي ما
 

 

به هم پيوسته گردد اندران ماء
 

چه جاي ما كه عضو جمله حيوان
 

 

به هم پيوندد اندر آب حيوان
 

ز لحم و عظم اعضاي رميده
 

 

جسد گردد از نو آفريده
 

ز هر نسبي كه بودش جسم و جاني
 

 

حياتي يافت در عالم زماني
 

 

در صفت ابرار و فجّار گوید

در آن جا مردم از دو فرق باشند
 

 

که در کردار هر یک غرق باشند
 

ز قرآن نام ایشان گشته اظهار
 

 

یکی ابرار و دیگر نام فجّار
 

بود ابرار را رخ همچو ماه است
 

 

صفت فجّار را چهره سیاه است
 

صف ابرار را هم فرق باشد
 

 

که در عصیان ایشان فرق باشد
 

 که فاسق گرچه جرم و معصیت کرد

 

به ایزد بگروید و ایمان بیاورد
 

ببیند از سقر پاداش کردار
 

 

نماند جاودان در دوزخ و نار
 

ولی کافر نه از اهل نجات است
 

 

ابد اندر ابد در نار مات است
 

ز تاب آفتاب و تفّ آتش
 

 

زمین جوشان و خاطره‌ها مشوّش
 

ز چپ دوزخ بسان شیر غرّان
 

 

ز بالای سر آمد نام پرّان
 

در آید نامه‌ی نیکان منوّر
 

 

ز دست راست خوشبوی معطّر
 

ز نامه خرّم و دل شاد گردند
 

 

ز اندوه و ز غم آزاد گردند
 

خدا از کِردِ ایشانست خوشنود
 

 

شمار سهل آسان‌شان کند زود
 

بر اهل خویش خرّم باز گردند
 

 

به ناز و خرّمی دمساز گردند
 

در آید نامه‌ی کافر و فاسق
 

 

سیاه و تیره‌روی ناموافق
 

برایشان سخت‌تر گردد قیامت
 

 

بر آرند از جگر آه ندامت
 

به فاسق نامه از دست چپ آید
 

 

تنش را از غم و غصّه بر آید
 

ولی کافر بر آرند از پس پشت
 

 

نهندش نامه‌ای چون قر در پشت
 

به حسرت بانگ واویلا و فریاد
 

 

برآرند از جگر غمگین ناشاد
 

ز کردار بد و جرم و معاصی
 

 

ببارد خون بسی از چشم عاصی
 

  ز مژگان خون فرو ریزد به رخسار

 

چو باران چشمِ عاصی و گنهکار
 

از آن جاشان به دعواگاه رانند
 

 

که هر یک نامه‌ی خود را بخوانند
 

 

در نمودار احوال هر کس گوید

خلایق در قیامت سه گروهند
 

 

ز هیبت زیر بار همچو کوهند
 

پری و آدمی و دیو هر یک
 

 

وزان هر سه یکی دیگر ملائک
 

ملائک بی‌حساب اهل بهشتند
 

 

که ایشان از خدا عاصی نگشتند
 

شیاطین بی‌حساب اهل نارند
 

 

که ایشان جمله از اهل کفّارند
 

پری و آدمی اهل حسابند
 

 

به مقدار عمل پاداش یابند
 

گناه اندر قیامت از سه روی‌ست

 

حساب آن‌جا به تاریکی چو موی‌ست

گناهی هست کان البته عفو است
 

 

فراموش از دل و از نامه محو است
 

گناهی هست کان از روی اسرار

 

گنهگار اندر آن باشد گرفتار
 

گناهی هست کان فی مشیة الله
 

 

ولو شاء لعذب او عفا الله
 

گناه عفو از آنِ توبه کار است
 

 

که از کرده پشیمان روزگار است
 

چو شیر کو بیرون آید ز پستان
 

 

ز نامه محوشان در قلب نسیان
 

به شمشیر ار زند او را ستمکار
 

 

نگردد در گنه داخل دگر بار
 

کسی کاندر گنه مأخوذ گردد
 

 

که چون اندر گنه آلوده گردد
 

دل از جرم و معاصی بر نگیرد
 

 

کند عصیان و بی‌توبه بمیرد
 

نبگشاید بدو معبود جبّار
 

 

جزای وی دهد در دوزخ نار
 

وگر کس را خطا افتد گناهی
 

 

برآرد از سرِ سوزِ دل آهی
 

   به خواهش خواهد آمرزش ز دادار

 

به نسیان در گنه افتد دگر بار
 

اگر خواهد ببخشاید خدایش
 

 

وگرنه از سقر بدهد جزایش
 

 

در داوری قیامت

به داور مالک دیان نشسته
 

 

درِ روی و ریا و رشوه بسته
 

سخن حق باشد آن جا داوری حق
 

 

کند حق ردّ حق بر صاحب حق
 

باشد در میان بالا وزیری
 

 

نباشد فرق روباهی و شیری
 

اگر جوری به موری کرده ماری
 

 

و گر بر پشه‌ای زد پیل خواری
 

ندا آید به حکم شاه عادل
 

 

که حق حق است باطل هست باطل
 

میان گوسفندان از بز و میش
 

 

نزاعی کرده باشند با سر خویش
 

یکی با شاخ و دیگر ساده سر بود
 

 

به ضربت ضربتی شاخی تبر بود
 

در آن جاشان به محشر حاضر آرند
 

 

سر بی شاخ از شاخی بر آرند
 

سر باشاخ را سر ساده گردد
 

 

عداوت در میان‌شان تازه گردد
 

زنند ایشان به همدیگر سر خویش
 

 

نماند ظلم کس بر کس کم و بیش
 

اگر شاه و رعیت را شمار است
 

 

جزاء الظلم عند الله نار است
 

درست است این به اسناد روایت
 

 

که سید کرد با یاران حکایت
 

که مفلس در میان امتّان کیست[19]
 

 

ببین مقصود سید زین میان چیست
 

بگفتند آن که بی‌سیم و متاع است
 

 

که محتاج بهای یک قفاع است
 

بگفتا هر که را سیم و درم نیست
 

 

نه محتاج است او را هیچ غم نیست
 

بگفتندش که یا حضرت تو دانی
 

 

که داناتر ز خلقان جهانی
 

چنین فرمود سلطان رسالت
 

 

به یاران پاسخ از روی عدالت
 

که فردا چون قیامت حاضر آرند
 

 

یکی از امّت آن جا حاضر آرند
 

نماز و روزه و صدقات و احسان
 

 

بیارد با خود آن جا بیش از انسان
 

یکی گوید به من دشنام دادی
 

 

چو آتش از غضب بر من فتادی
 

یکی گوید که عِرض من ببردی
 

 

غم دینِ مسلمانی نخوردی
 

یکی گوید زرم بردی و دینار
 

 

یکی گوید زدی بر من تو بسیار
 

یکی گوید به من آویختی تو
 

 

به ناحق از تنم خون ریختی تو
 

پس آنگه پادشاه پادشاهان
 

 

که خواهد داد دادِ دادخواهان
 

بفرماید به مقداری بدی‌ها
 

 

به مظلومان دهند از نیکویی‌ها
 

دهد حسنات او جمله به مظلوم
 

 

بسی مظلوم دیگر مانده محروم
 

ز مظلومان کند آن گه گنه نقل
 

 

نهد بر گردن آن ظالم از عدل
 

به قهر اندازدش در دوزخ نار
 

 

بود وی مفلس و درویش و غمخوار
 

ز اعمال و ز حسنات مطهّر
 

 

نماز است از همه اعمال بهتر
 

اگر باشد میان دو برادر
 

 

به قدر نیم درهم دعوی زر
 

ز طاعاتی که با علم اصول است
 

 

عوض هفتاد رکعات قبول است
 

عمل خواهی که ماند بر تو سالم
 

 

به دنیا کوش در ردّ مظالم
 

 

در طول حساب قیامت گوید

قیامت را بسی لبث و درنگ است
 

 

درنگش بیش‌تر از وزن سنگ است

ز قرآن واضح است و روشن این حال

 

 که یک روز است چون پنجه الف[20] سال

بود پنجه الف سالش درازی
 

 

نه کار سرسری باشد نه بازی
 

در آن خلق از سیاست مانده مدهوش
 

 

عرق‌ریزان بسان دیگ در جوش
 

به مقدار عمل هر یک دران غرق
 

 

یکی تاکعب و دیگر پای تا فرق
 

نشاید گفت حالِ بی‌نمازان
 

 

که چون باشند در آتش‌گدازان
 

ولی حال بخیل بی‌منافع
 

 

که باشد بر زکات مال مانع
 

تنش گردد بزرگ و کوه‌پیکر
 

 

بخوابانندش اندر دشت محشر
 

ز گاو و اشتران و گوسفندان
 

 

که او را بود ازان شادان و خندان
 

ملائک یک به یک شان بر شمارند
 

 

به حالی اندر آن جا حاضر آرند
 

همه فربه چنان کاندر جهانند
 

 

متاعش جملگی بر سر برانند
 

بود حیوان همه مغرور و سرکش
 

 

سراسر سم‌هایشان میخ آتش
 

گهش بر سر روند و گاه بر پشت
 

 

وی اندر زیرشان افتاده بر پشت
 

زمانی سیم و زرهاشان گدازند
 

 

برای داغ کردن تخته سازند
 

چو موم آن سیم‌ و زرها نرم گردد
 

 

در آتش همچو آتش گرم گردد
 

کنندش داغ سر تا پای اندام
 

 

بود مقهور و خوار و زار و بدنام
 

گرفتار اندران سوز علامت
 

 

چنین تا در رسد شام قیامت
 

اگر رحمت کند رحمان به حالش
 

 

بود ختم عذاب آن گوشمالش
 

سرآید بر وی آن اندوه و محنت
 

 

نمایندش ره بستان جنّت
 

اگر بر حال او رحمت نیارد
 

 

به دست مالک دوزخ سپارد
 

 

در صفت نامه خواندن هر کس

نشاید گفت حال جمله هر کس
 

 

نمودار قیامت شمّه‌ای بس
 

خلایق نامه در دست ایستاده
 

 

همه خون دل از دیده گشاده
 

ز هر یک روز عمر اندر زمانه
 

 

بود یک خانه اندر نقش نامه
 

دران خانه خزانه بیست با چار
 

 

وزان بعضی سیاه و تیره چون قار
 

وزان بعضی دگر پر نور و روشن
 

 

فرح‌بخش و خرم چون سبزه گلشن
 

وزان بعضی دگر شبرنگ و بدفام
 

 

نه در نور و نه در ظلمت به اتمام
 

شب و روزی‌ست بیست و چار ساعت
 

 

دران ساعت که باشد کرده طاعت
 

دران ساعت بود آن یک خزانه
 

 

پر از نور و زند چون خور زبانه
 

دو ده چار است یک شبانه‌روز
 

 

بود هر ساعتی یک چون خزانه
 

بود در ساعت فسق و مناهی
 

 

خزانه پر ز ظلمات سیاهی
 

به ما هر کس که یک ساعت گذشته
 

 

بود در نامه تاریخش نوشته
 

نوشته کرده‌مان در زندگانی
 

 

به نوعی کاندران حیران بمانی
 

ز کرده گفته و دیده شنیده
 

 

رقم باشد در آن نامه کشیده
 

سراسر قول و فعل ما به خامه
 

 

نوشته در میان سلخ نامه
 

به خط اسود و بی‌نور و تیره
 

 

نوشته هم صغیره و هم کبیره
 

دران سال و در آن ماه و در آن روز
 

 

در آنشهر معظم نیمه‌ی روز
 

دران ساعت چنین کردی و گفتی
 

 

ز مردم غیبت این و آن شنفتی
 

شوند از کرده خود حیران و ناشاد
 

 

همه گویند واویلا و فریاد
 

که بر ما کیست این نامه نوشته
 

 

که بر وی یک سخن ضایع نگشته
 

ز عصیان بزرگ و هم خرده
 

 

یکایک بی‌غلط بر ما شمرده
 

به صد حسرت در آن زاری بمانند
 

 

دوا جز ناله و زاری ندانند
 

 

در خواندن پیغمبران امتان خود را در حساب گاه گویند

ندا آید به چل صف در قیامت
 

 

به صاحب دعوتان دین و ملّت
 

که هر کس امت خود را بخوانند
 

 

ز خیر و شر عمل‌شان باز دانند
 

پس آن گه نامه‌شان در حضرت آرند
 

 

به حضرت کردهاشان عرضه دارند
 

رسولان هر یک امت را بخوانند
 

 

عمل‌هاشان یکایک باز دانند
 

چو گردند از معاصی‌شان خبردار
 

 

ز شرم حق شوند از قوم بیزار
 

که چندین جرم و عصیان کرده باشند
 

 

که مطلق رونق دین برده باشند
 

ز بخت خود همه خواهند زنهار
 

 

که یا رب نجنی نفسی من النار
 

 

در حساب نمودن امّت محمد ص

رسول ما خلایق را حبیب است
 

 

به درد امّتش خالق طبیب است
 

خدا از سید ما شرم دارد
 

 

گناه ما به روی او نیارد
 

گناه ما ز سید باز پوشد
 

 

بدان تا در شفاعت‌مان بکوشد
 

حکیم و آشکارا و نهان است
 

 

به فضل و لطف بر ما مهربان است
 

گناه ما ز اوّل تا نهایت
 

 

بپوشد خودکند با ما حکایت
 

به حضرت یک‌به‌یک شان حاضر آرند
 

 

که قول و فعل ما بر ما شمارند
 

خلائق نامه در دست ایستاده
 

 

نظر در کرده و گفته نهاده
 

ندا آید ز حق هان کیستی تو
 

 

چه کردی در جهان چون زیستی تو
 

خدا بهتر ازو داند که او کیست
 

 

چه کرده در جهان و حال او چیست
 

بگوید بنده‌ام من بنده زاده
 

 

پدر نام مرا صالح نام نهاده
 

در ایام جهانت بنده بودم
 

 

عبادت کرده‌ام تا زنده بودم
 

بگوید صادقی کردی عبادت
 

 

ولی چون عمرت از سی شد زیادت
 

فلان سال و فلان ماه و فلان روز
 

 

در آن شهر و در آن کاخ دل افروز
 

در آن ساعت فلان خانه نشستی
 

 

در خانه به روی خلق بستی
 

چنین افعال ناشایسته کردی
 

 

ز من کت[21] خالقم شرمی نکردی
 

چو باشد نامه خوان از صف کردار
 

 

کند بر کرده‌ی خود حالی اقرار
 

بگوید کرده‌ام زان شرمسارم
 

 

هلاکم عاجزم عذری ندارم
 

علیم آشکارا و نهانی
 

 

اگر گیری و گر بخشی تو دانی
 

ز قول بنده خالق را خوش آید
 

 

در غفران رحمت بر گشاید
 

ببخشاید به رحمت‌های فضلش
 

 

نگیرد بر سیاست‌های عدلش
 

غم و ترس از دلش کلی بسوزد
 

 

ز فضل و لطف خود با بنده گوید
 

که بودم در جهان من با تو ستار
 

 

ز رحمت در قیامت بر تو غفّار
 

حساب سهل و آسانش نماید
 

 

قیامت زود بر چشمش سر آید
 

اگر باشد ز جمع اهل فجّار
 

 

کند با فعل خود با خالق انکار
 

بگوید پادشاها من نکردم
 

 

رام و خمر هرگز من نخوردم
 

خدا گوید گواهدارم که کردی
 

 

مکن با من به شوخی هم نبردی
 

کرام‌الکاتبین حاضر کند حق
 

 

گواهی بر گنه بدهند مطلق
 

بگوید خالقا من کس ندیدم
 

 

نه آوازی نه نزد کس شنیدم
 

از آن مجلس گرم بدهند گواهی
 

 

بود صدق و دران نبود تباهی
 

گواه از نفس او آرد خداوند
 

 

زبانش را نهد مهر زبان‌بند
 

سخن گوید به حالی دست‌هایش
 

 

دگر پاها گواهِ کرد پایش
 

خجل گردد به غایت مرد فجار
 

 

کند با جسم قهر از بهر اقرار
 

بگوید من ترا در کار بودم
 

 

که با خالق درین انکار بودم
 

من از بهر تو کردم با حق انکار
 

 

تو کردی بر گناه خویش اقرار
 

ز حسرت چشم او خون‌بار گردد
 

 

سزاوار عذاب نار گردد
 

چنین تا یک به یک نامه بخوانند
 

 

اقرار کرده از ایشان ستانند
 

پس آن گه‌شان به وزن آرند اعمال
 

 

به مثقال ذره افعال و اقوال
 

هر آن کس کفه‌ی نیکی گران است
 

 

سعادتمند از اهل جنان است
 

ندا آید که آن کس نیک‌بخت است
 

 

سزاوار بهشت و تاج و تخت است
 

کسی کو را سبک گردید میزان
 

 

شقی گردید و چو شد بید لرزان
 

ندا آید که این بدبخت و بدکار
 

 

سزاوار است اندر دوزخ و نار
 

سر پل صراط آیند ازان پس
 

 

گذشتن را ز کس فرق است تا کس
 

ز ابرار و اخیار و ز اشرار
 

 

بود اندر میان‌شان فرق بسیار
 

یکی زان بگذرد در طرفة العین
 

 

که نبود در میان‌شان هیچ مابین
 

یکی چون برق دیگر شخص چون باد
 

 

به آسان بگذرند و خرّم و شاد
 

چو اسپ تیزرو شخصی به رفتار
 

 

یکی دیگر بسان اسپ رهوار
 

یکی دیگر بسان مرد رنجور
 

 

به رفتن ناتوان و زار و مقهور
 

 

درخواست نمودن خلایق شفاعت از پیغمبران صلوات الله علیهم اجمعین

ز آدم تا فنای دور عالم
 

 

خلایق جمله در اندوه و در غم
 

خلائق جمله پیش آدم آیند
 

 

ز آدم جمله این خواهش نمایند
 

که یا آدم تو در خلقت صفائی
 

 

پدر هر انبیاء و اولیائی
 

به یدّ خود خدایت آفریده
 

 

ز خلق هر دو کونت برگزیده
 

به حضرت نه قدم نیّت خدا را
 

 

وزان حضرت شفاعت خواه ما را
 

بگوید نیستم اهل شفاعت
 

 

که در جنّت نبودم با قناعت
 

ز عصیان و خطا گندم بخوردم
 

 

ز حضرت شرمسار  و روی زردم
 

ولی با نوح این معنی بگویید
 

 

شفاعت خواستن از نوح جویید
 

خلایق جمله پیش نوح آیند
 

 

شفاعت را ازو خواهش نمایند
 

بگوید من دعایی عام کردم
 

 

چه سازم با شما خود روی زردم
 

شفاعت کار ابراهیم باشد
 

 

خلیل است او مگر بی‌بیم باشد
 

چو از نوح هم مراد دل نیابند
 

 

روان سوی خلیل الله شتابند
 

خلائق پیش ابراهیم باشد
 

 

خلیل است او مگر بی‌بیم باشد
 

خلائق پیش ابراهیم آیند
 

 

سلام آرند ازو خواهش نمایند
 

بگویند ای خلیل ربّ رحمن
 

 

خدا را شو به درد ما تو درمان
 

ز بهر ما شفاعت کن خدا را
 

 

ازین خوف و خطر برهان ما را
 

  رخ خود را ز خجلت خود بشوید

 

جواب مردم ابراهیم گوید
 

دران حضرت ندارم من فروغی
 

 

که در حق بتان گفتم دروغی[22]
 

شفاعت کار موسی کلیم است
 

 

سخن گو با خداوند عظیم است
 

بر موسی روند آن قوم یکسر
 

 

بگویند: ای کلیم ربّ اکبر
 

رسول حق تویی موسای عمران

 

ز بهر ما شفاعت خواه غفران
 

رسول با مجال آبرویی
 

 

که با خالق سخن گستاخ[23] گویی
 

چو تو با قرب و با جاه و مجالی

 

ز بهر ما شفاعت خواه حالی
 

بگوید من چنین پایه ندارم
 

 

که شخصی کشته‌ام زان شرمسارم[24]
 

شفاعت گر کند عیسای مریم
 

 

که ما چون قطره‌ایم و اوست چون یم

فرو مانده به زیر بار اندوه
 

 

بر عیسی روند آن خلق انبوه
 

بدو گویند ای عیسای مریم
 

 

دمت بر هر جراحت هست مرهم
 

ترا عیسای روح الله نام است
 

 

دمت جان بخش پوسیده عظام است
 

شفاعت خواهِ ما و مردمی کن
 

 

جراحت بین ما را مرهمی کن
 

بگوید نیست بر من این حوالت

 

کنم تا بر شفاعت خواه دلالت
 

شفاع نیست الّا کار آن کس
 

 

که بر وی نیست ذنب پیش با پس
 

گناه پیش و پس بخشیده او را
 

 

ز جمع مرسلین بگزیده او را
 

محمد سید سادات عالم
 

 

که هست او بهترین اولاد آدم
 

شفاعت کار ختم المرسلین است
 

 

که امروز او شفیع المذنبین است
 

به وی مخصوص شد حوض و شفاعت
 

 

کسی دیگر ندارد استطاعت
 

خلائق شاد پیش شاه آیند
 

 

زبان‌ها بر ثنایش بر گشایند
 

بگویند ای نبی برگزیده
 

 

تو تاج تارکی و نور دیده
 

تو خالق را حبیبی و مطیعی
 

 

گنه‌کاران امت را شفیعی
 

سزاوار تو شد ختم رسالت
 

 

شفاعت بر تو کرد ایزد حوالت
 

اگرچه پر گناه و شرمساریم
 

 

به رحمت‌های حق امیدواریم
 

که چون خواهی ز بهر ما شفاعت
 

 

بدل گردد گناه ما به طاعت
 

به ما رحمت کند فضل خداوند
 

 

خلاص ما دهد از غصّه و بند
 

دل سید بر ایشان رحمت آرد
 

 

در آید پیک حضرت رخصت آرد
 

خطاب آید که ای محبوب مرسل
 

 

ز جمع مرسلین هستی تو افضل
 

گنه‌کاران که در عین تباهند
 

 

چو بر عفوت شفاعت می‌پناهند
 

شفاعت کن که رخصت بر تو دادم
 

 

درِ این مرتبت بر تو گشادم
 

شفاعت کن که رحمت همچو باران
 

 

فرو ریزم ز بهر جرم‌کاران
 

ببخشم بر تو چندانی گنه‌کار
 

 

که فضل و قدرت ما گردد اظهار
 

ز فضل حق دل سید شود شاد
 

 

ز اندوه خاطر او گردد آزاد
 

ز سر بردارد او تاج کرامت
 

 

نهد سر در سجود از بهر امّت
 

چنان کالهام ربّانی در آید
 

 

به تحمید ثنا لب بر گشاید
 

سر اندر سجده تحمیدی بخواند
 

 

که آن تحمید جز سیّد نداند
 

به سجده در دعا خواهد ز معبود
 

 

که جز امت ندارم هیچ مقصود
 

ندا آید که سر بردار و در خواه
 

 

که مقصود تو شد حاصل ز درگاه
 

ببخشیدم به تو اهل کبائر
 

 

فراوان از صغائر وز کبائر
 

به تحمید و به سجده چهار نوبت
 

 

کند غفران طلب از بهر امّت
 

به هر سجده که تحمیدی بخواند
 

 

فراوان عاصی از دوزخ رهاند
 

کند آمرزگار از فضل و رحمت
 

 

شفاعت زو قبول از بهر امت
 

ببخشاید بدو چندان گنه‌کار
 

 

که حد او نشاید کرد اظهار
 

کسی کز صدق دل بی‌کُره و اجبار
 

 

بگفت اندر جهان توحید یک بار
 

یقین در قول و دل گردد موافق
 

 

نباشد قول او قول منافق
 

ببخشاید خداوند کریمش
 

 

کند ایمن به کل از خوف و بیمش
 

قیامت گرچه دارد لبث بسیار
 

 

به چشم مردم ابرار و اخیار
 

درنگ او چو یک فرض نماز است
 

 

ولی بر عاصیان دور و دراز است
 

اگر پرسی ز مؤمن مدت خاک
 

 

اگر خفته بود صد قرن افلاک
 

بگوید لبث ما در خاک ایّام
 

 

ز صبحی تا ضحی یا عصر تا شام
 

 

در گشادن در بهشت به ابرار گوید

رسد حالی به خازن امر جبار
 

 

که بگشاید در جنّت به ابرار
 

در رضوان به رحمت بر گشایند
 

 

که اهل جنت اندر جنت آیند
 

خطاب آید ز حضرت ادخلوها
 

 

وکل نعمة فیها کُلوها
 

سر سادات و سالار قیامت
 

 

به چندین ناز و اعزاز و کرامت
 

رود با امت منعم و درویش
 

 

به جنّت ز انبیاء و اولیا پیش
 

چنین معلوم گردد از بیانش
 

 

که بعضی از فقیر امتانش
 

به فضل و لطف حق سبقت نمایند
 

 

از ایشان پیش تر در جنّت آیند
 

در این جا با تو ما را نکته‌ای هست
 

 

بگیر این نکته‌ی شایسته در دست
 

عزیزانی که در دنیا فقیرند
 

 

به چشم منعمان گویا حقیرند
 

گرفتم زیستن در دهر صد سال
 

 

به کام دل به ناز و نعمت مال
 

ز آخر عمر و مال این جهان است
 

 

که هر دو با فنا اندر میان است
 

اگر عمر است رویش در زوال است
 

 

اگر مال است هم عین وبال است
 

مشقت‌ها بباید آزمودن
 

 

به گاه کِشتن و گاه درودن
 

اذیات جهان بیش از شمار است
 

 

جهان جانا یقین ناپایدار است
 

بدین نعمت سبق درویش دارد
 

 

که پانصد سال جنت پیش دارد
 

اگر صد سال در دنیا بمانی
 

 

دران یک روز بی‌غم نگذرانی
 

ولیکن تا ابد در ملک جنت
 

 

سر مویی نخواهی دید محنت
 

کسی را رفعت و ملت عظیم است
 

 

که تا جاوید در ناز و نعیم است
 

صف ابرار چون دریا زند موج
 

 

به جنت در رسد هر دم یکی فوج
 

سلام و آفرین آید ز جبار
 

 

ز فضل حق به هر اخیار و ابرار
 

به هر مؤمن دهند از باغ جنّات
 

 

چو ارض سبع چون سبع سماوات
 

ز طوبی اندران هفتاد میوه
 

 

که هر یک را بود صد رنگ شیوه
 

که هر یک میوه دارد طعم هفتاد
 

 

که طعمی می‌برد طعمیش از یاد
 

هر آن طعمی که از آن کم‌ترین است
 

 

ز دید و شهد دنیا بهترین است
 

می و شیر و عسل زیرش روانه
 

 

چه گویم چون حیات جاودانه
 

که طعمش به ز صدگونه نبات است
 

 

بسی بویاتر از مشک و بان است
 

دو زوج از حور عین خوب رخسار
 

 

دهند بر هر یک از ابرار و اخیار
 

که هر یک حور سبعین حله پوشند
 

 

ز سبعین رنگ یک‌یک را بپوشند
 

بپوشد حل‌ها اندام آن حور
 

 

بود عینی میان چشمه‌ی نور
 

یکی ز ایشان گر انگشتی نمایند
 

 

به دنیا نور از خور در ربایند
 

به هر مؤمن دهند ازواج بسیار
 

 

ز بکر و ثیّبه چون دُر شهوار
 

لباس سندس و استبرق بپوشند
 

 

شراب طیب راوق بنوشند
 

ز سید این حدیث اندر میان است
 

 

که عیش و راحت جنّت چنان است
 

که چشم هیچ کس آن را ندیده
 

 

نه گوش کس چنین وصفی شنیده
 

ز خاص مردمان از عام تا خس
 

 

نگردیده بود در خاطر کس
 

لقا و رؤیت رضوان رحمت
 

 

حضور سیّد و بستان جنت
 

ز لؤلؤ قصرهای نازنین است
 

 

مرصع تخت و فرش ابریشیمین است
 

می و شیر و عسل در جام ساقی
 

 

ز کام دل نباشد هیچ باقی
 

تمنا هر چه اندر خاطر آید
 

 

ز فضل حق به جای خاطر آید
 

ز درویشی و رنج و غصه سالم
 

 

نه خوف سارق و نی ترس ظالم
 

جزان کز مرگ اندیشند گه و گاه
 

 

که دنیا دیده‌اند و عمر کوتاه
 

بر اهل بهشت از اندک و بیش
 

 

جز این غم خلق را نبود کم و بیش
 

 

در گشادن در دوزخ به کفار گوید

خطاب آید ز حق بر مالک نار
 

 

که بگشاید درِ دوزخ به کفّار
 

صف فجار حیران ایستاده
 

 

ز چشمان چشم‌های خون گشاده
 

سراسر کور شم و تیره رخسار
 

 

ز قطران جام‌ها پوشند از نار
 

ز مژگان خون دل بر رخ گشاده
 

 

به گردن غل آتش بر نهاده
 

گرفتار غل و زنجیر گشته
 

 

ز تن بیزار و از جان سیر گشته
 

زبانی بر سیاست‌های ناخوش
 

 

به هیبت راند ایشان را در آتش
 

تن هر یک به طول و عرض چندان
 

 

که صد فرسخ بود یک دانه دندان
 

ز سر تا پای‌شان آتش فتاده
 

 

غل آتش به دست و پا نهاده
 

میان وادی دوزخ بسی مار
 

 

به قدرت آفرید از خشم جبّار
 

که از سر تا به دم چندان بوده راه
 

 

که مرغ تیزپر پرد به یک ماه
 

همه دندان‌هایشان تیغ قهر است
 

 

به هر دندان ازان صد قله زهر است
 

بر اهل دوزخ ایشان خشم رانند
 

 

به هر غصی که دندانی رسانند
 

بریزد گوشت‌و پوست و استخوانش
 

 

ولی نشود جدا از جسم جانش
 

به امر خالق جبار قهار
 

 

بروید گوشت بر اعضا دگر بار
 

دگر عقرب زند بر جان او نیش
 

 

ز زهر مار باشد زهر او بیش
 

وزان آتش به زیر عقرب و مار
 

 

به چندین غصّه‌ی ناخوش گرفتار
 

اگر دست کسی سوزد به ناگاه
 

 

نباشد عیش او خوش تا به یک ماه
 

کسی کو روز و ‌شب سوزد در آتش

 

ز جان بیزار باشد عیش ناخوش
 

ز ریم و خون طعام و از زقوم آب
 

 

وطن در آتش و تن در تب و تاب
 

همه دایم درین سوز و عذابند
 

 

خلاص از سوختن هرگز نیابند
 

بود بر مرگ‌شان امیدواری
 

 

که بر مردن بودشان رستگاری
 

رسد از خالق رضوان و یزدان
 

 

به جبرائیل و میکائیل فرمان
 

که می‌ترسند اهل جنت از موت
 

 

کزیشان راحت جنت شود فوت
 

به مرگ امید دارند اهل آتش
 

 

که تا رسته شوند از عیش ناخوش
 

عذاب و راحت این هر دو خانه
 

 

به حکم ما بماند جاودانه
 

برید این غوچ را در دشت اعراف
 

 

کنید آن گه ندا بر هر دو اطراف
 

که این مرگ است ایزد امر فرمود
 

 

که گردانید قتل مرگ را زود
 

چو از جبار بی‌چون امر یابند
 

 

به سرعت اندران صحرا شتابند
 

بود آن جا زمینی نام اعراف
 

 

که دارد جنت و دوزخ ز اطراف
 

کیش اندر آن جا حاضر آرند
 

 

میان جنت و دوزخ بدارند
 

بگویند ابشروا یا اهل جنت
 

 

خدا از روی لطف و فضل و منت
 

شما را تا ابد از مرگ امان داد
 

 

به عمری تا ابد باشید شاد
 

ز مردن هیچ غم در دل مدارید
 

 

همه وقت‌ها شادان گذارید
 

کسان کاندر جهنم در عذابند
 

 

خلاص از سوختن هرگز نیابند
 

شما را تا ابد از مرگ امان داد
 

 

وطن اندر جهنم جاودان داد
 

بخوابانند مرگ آن جا به خواری
 

 

ببرند از تن او سر به زاری
 

به قهر و کینه با او بر ستیزند
 

 

به بی‌رحمی ز تن خونش بریزند
 

خدای خالق رزاق انسان
 

 

که پیش اوست قرب و بعد یکسان
 

ز چشم و گوش اهل جنت و نار
 

 

حجاب و پرده بردارد به یک بار
 

رسد در گوش ایشان اندر آن صوت
 

 

که امر حق رسید و کشته شد موت
 

در آن جا بنگرند از هر دو اطراف
 

 

ببینید مرگ را کشته در اعراف
 

شود  چندان بهشتی خرم و شاد
 

 

که در دفتر نشاید شرح آن داد
 

چو فارغ دل شوند از آفت مات
 

 

یکی در صد شود لذات جنّات
 

بهشت و نعمت و عمر و جوانی
 

 

لقاء حق حیات جاودانی
 

مرادِ دل از این خوش‌تر چه باشد
 

 

نشاط عیش از این بهتر چه باشد
 

به کام دل نشاط عیش رانند
 

 

به عز و ناز جاویدان بمانند
 

ز درد و رنج و غم باری ندارند
 

 

بجز شکر خدا کاری ندارند
 

به ناز و خرمی گویند گه گاه
 

 

که ربا خالقا الحمد لله
 

خدایا هر که باید این سعادت
 

 

تو او را ره‌نمایی بر عبادت
 

ز حکمت از سر مو سر نتابند
 

 

به عقبی جنت از فضل تو یابند
 

چنان خواهیم ز الطاف الهی
 

 

که ما را بر سعادت ره نمایی
 

سعادت نیست الا در عبادت
 

 

خنک شخصی که یابد این سعادت
 

هدایت بخش ما را رهبری کن
 

 

به توفیق و به طاعت یاوری کن
 

دل ما پر ز تسلیم و رضا کن
 

 

به توفیق و به طاعت یاوری کن
 

مکن ما را به وقت مرگ حیران
 

 

به ایمان و شهادت‌مان بمیران
 

به قبر و حشر در فریاد ما رس
 

 

که امیدی نداریم جز تو بر کس
 

رسان ما را به جمع اهل ابرار
 

 

نصیب ما بده فردوس و دیدار
 

به انعامت چنان می‌دارم امید
 

 

که در جنّت بمانم تا به جاوید
 

امید ما به انعامت روا کن
 

 

نصیب ما ز فردوس و لقا کن
 

 

در شنیدن کفار خبر کشتن مرگ و زیاده شدن غم و اندوه ایشان گوید

ندا چون در رسد در گوش کفّار

 

که سوزانند ابد آباد در نار
 

که امر حق رسیده مرگ کشتند
 

 

حدیث مرگ را اندر نوشتند
 

غمی که اندرون ایشان در آید
 

 

که صد غم‌شان ز هر غم‌ها فزاید
 

حزین و خاین و خاسر و نومید
 

 

بمانند اندر آن غم تا به جاوید
 

به فضل واسعت یا رب غفار
 

 

مرا از آتش دوزخ نگه‌دار
 

رسان ما را به جمع اهل ایمان
 

 

عذاب نار یا رب دور گردان
 

به عزّ و عزت و جود و جلالت

 

به حق قدرت و قدر کمالت
 

که ختم کار ما کن بر سعادت
 

 

بمیران‌مان به ایمان و شهادت
 

 

 

خاتمه در کتاب و نصیحت اولوالالباب گوید

عزیز من ترا احوال این است
 

 

گر در دل ترا صدق و یقین است
 

کمر بند از برای بندگی خاص
 

 

به روز و شب عبادت کن به اخلاص

به استحقاق حق را بندگی کن
 

 

بمیران نفس و بر جان زندگی کن
 

بکن خدمت خدا را از طمع دور
 

 

اگر خواهی که بدهد طاعتت نور
 

به دنیا باش دایم دل شکسته
 

 

دل از غیر خدا کلّی گسسته
 

سه چیز اندر جهانت اختیار است
 

 

که با آن هر سه مهرت بی‌شمار است

یکی عمر و یکی فرزند و یک مال
 

 

که داری دوست اندر کل احوال
 

بدانی گر به عقل هوشیاری
 

 

که هر سه عاریت در دست داری
 

خردمندان عالم جمله دانند
 

 

که آخر عاریت را وا ستانند
 

هوای عاریت از سر به در کن
 

 

به چشم دل به کار خود نظر کن
 

تصور کن که در دنیا غریبی
 

 

ز مال و ملک دنیا بی‌نصیبی
 

زن و فرزند مال و ملک و اسباب
 

 

سرابستان نقد و جنس هر باب
 

بریده می‌کنند از تو به ناگاه
 

 

ترا فریادرس نبود جز الله
 

اگر داری فراوان درّ و دینار
 

 

دلت باشد به مهر آن گرفتار
 

یقینت این حکایت هست معلوم
 

 

که هر کت می‌کند از جمله محروم
 

به کلی از تو خواهند این جدا کرد
 

 

بمیری و بخسبی در لحد فرد
 

همان بهتر که در کام ارادت
 

 

ز دنیا بگذرانی خوی و عادت
 

هوای اهل و فرزندان و خویشان
 

 

ز دل بر کن به سر بر چون غریبان
 

دل از دنیا و مافیها جدا کن
 

 

به کلی رو به درگاه خدا کن
 

به شوق‌و ذوق در هر گاه و بی‌گاه
 

 

به سوز سینه می‌کن یاد الله
 

مشو از ذکر حق یک لحظه خاموش
 

 

مکن حق را ز جان و دل فراموش
 

ترا در ذکر چندان سعی باید
 

 

که جز ذکر از زبانت در نیاید
 

زبان خاموش پس ذاکر شو از دل
 

 

ز ذکر دل شود مقصود حاصل
 

به ذکر دل چنین آید پدیدت
 

 

به حالی قفل بگشاید کلیدت
 

شود روشن به تو سر نهانی
 

 

به نور دل یقین آن گه تو دانی
 

کسی نبود معینت جز خداوند
 

 

به اخلاص و یقین دل در خدا بند
 

قدم در نه قلم در کش ز هستی
 

 

مکن کاری به غیر از حق‌پرستی
 

حجاب از پیش چشمت بر گشادم
 

 

ز منزل‌ها یکایک شرح دادم
 

به هوشیاری در آ از خواب هستی
 

 

به کلی بگذر از دنیاپرستی
 

ز کار خویش چون گشتی خبردار
 

 

خردمندی کن و قولم به فعل آر
 

چو مردان سالک راه خدا باش
 

 

کمر در بند و جویای لقا باش
 

عمل‌ها خاصه بهر خدا کن
 

 

بهشت و دوزخ از خاطر رها کن
 

چه گر من این نصیحت می‌گذارم
 

 

ز تقصیر خود از حق شرمسارم
 

به سوز جان و دل می‌گویم الله
 

 

ز قول بی عمل استغفرالله
 

ز تقصیرات طاعت شرمسارم
 

 

تولا جز به عفو حق ندارم
 

خداوندا سعادت یار ما کن
 

 

شفیع المذنبین در کار ما کن
 

سلام بی‌شمر صلوات بی‌حد
 

 

ز ما بر مصطفا و آل احمد
 

خدایاهر که این دفتر بخواند
 

 

به روح روح دین حمدی بخواند
 

کند پس بر دعای روح دین یاد
 

 

که رحمت بر روان روح دین باد
 

تن او در بهشت جاودان بر
 

 

به ذات پاکت ای دانای داور
 

هزاران درود و هزاران سلام
 

 

ز ما بر محمد علیه السلام
 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

ای به خواب اندر به غفلت از تو رفته روزگار
 

 

 

می‌ندانی عمر رفته بازیابی سال پار
 

ای برادر تا توانی دست از این عالم بشو
 

 

 

رو مجرد خانه گیر و عاقبت کن اختیار
 

دل بر از صحبت خلقان به خالق یار شو
 

 

 

تا که روز حشر نشر آن گه ترا آید به کار
 

چند گویی که مرا ملک هست این اسباب من
 

 

 

با به خشم‌آلوده یک دم این حکایت گوش دار
 

در زمین شام بودش یک سر از زین و نگار
 

 

 

قصر دیگر بر سرش زیبا پر از نقش و نگار
 

کاخ و ایوان باغ و بستان داشت او
 

 

 

پر گل و پر سنبل و پر برگ بودی نوبهار
 

قصر او مانند قصری بود مطلق از بهشت
 

 

 

پر زر و پر سیم و پر لؤلؤ پر درّ شهوار
 

دو برادر از برای آن سرا کردند جنگ
 

 

 

آن یکی قد همچو سرو آن دیگران چون نوبهار
 

بغض یکدیگر گرفتند از غضب چون دیگران
 

 

 

مکر کرد آن مهترین با کهترین از روی کار
 

     
 

 

دست وی بگرفت آن گه برد وی را در سرا
 

 

 

در ببست آغاز کرد آن کین‌های پر غبار
 

از قضا در جست ناگه آن برادر را گرفت
 

 

 

بر زمین زد آن جوان را تا کند وی را فگار
 

 

دست و پایش را ببست وانگهی خنجر کشید
 

 

 

تا ببرد او به ناحق حلق او را زار زار
 

زیر خنجر گفت درنا کشت خواهی تو مرا
 

 

 

تو خطم نادیده کامم ای برادر زینها
 

آب صبرت را بریز و آتش خشمت بکش
 

 

 

کور کن شیطان برادر جرم ما را گذار
 

آن به پیشین ای برادر پس مرا یادآوری
 

 

 

بس پشیمانی خوری آن گه ترا ناید به کار
 

سرزنشت این جهان و آن جهان بر خود مگیر
 

 

 

از جوانی خود بنوش و از خدا شرمی بدار
 

اسپ شیطان کور کن این کوس ناحق می‌زنی
 

 

 

ای ز حق بیزار گشتی دست از جانم بدار
 

مال و ملک من ترا باشد همه قصر و سرا
 

 

 

با دو صد دینار مصری بر سرش کردن نثار
 

در جوابش گفت ای درنا چه می‌گویی مگو
 

 

 

جانت اکنون من بریزم بر سر این خاک خوار
 

این بگفت و بر کشیده تیغ بر حلقش نهاد
 

 

 

وانگهی فریادرس شد خالق پروردگار
 

وز میان خشت دیواری کسی آواز داد
 

 

 

کای غریب این جهان و آن جهان را یاد دار
 

خشت دیوار توام از حال من آگاه شو
 

 

 

پادشاه مصر بودم با سپاه بی‌شمار
 

سی هزار و سی صدم بودی غلامان روز جنگ
 

 

 

ده هزارم پیل جنگی ده لکم[25] بودی سوار
 

 

ساقیان مجلس خود سی صد و پنجه بدند
 

 

 

خادمانم بی‌حساب و خواجگانم بی‌شمار
 

چار صد بودی امیر و چارصد بودی وزیر
 

 

 

چارصد گنج بودی با گوهر شاهانه‌وار
 

همچنان شاهی که بودم با سپاه و با حشم
 

 

 

چون مرا هنگام مرگ آمد الا ای هوشیار
 

ناگهانم تب در آمد لرزه‌ی مرگم گرفت
 

 

 

روز دیگر ای برادر جان خود کردم نثار
 

زیر خاک اندر شدم عمرم از سی صد گذشت
 

 

 

استخوانم خاک گشت اندر میان خاکسار
 

از قضا بادی در آمد درین دریا فگند
 

 

 

پانصدی دیگر میانم موج افگند در کنار
 

از قضا مردی در آمد و اوستاد خمره‌گر
 

 

 

خمره‌گردان اوستاد از من چو خمّی آبدار
 

مدتی در خمره بودم آن زمان اشکست شد
 

 

 

شصت دیگر خاک بودم در میان کشت‌زار
 

از قضا یک خشت‌ساز آمد مرا در خشت کرد
 

 

 

پس مرا بردش به آتش آتش بس بی‌قرار
 

چون خلاصم شد ز آتش پس مرا بفروختش
 

 

 

در بها داد آن، دو درهم‌های عیار
 

سالم از صد در گذشت و خشت دیوار توام
 

 

 

عبرتی گیر ای برادر زین جهان بی‌وقار
 

من نمی‌دارم رواگر تو همی داری روا
 

 

 

کز برای ملک فانی می‌کشی او را به زار
 

چون شنید این قصه او درنا برادر را بگفت
 

 

 

ای مرا تو نور دیده‌ای مرا تو غم گسار
 

 

دست‌و‌پایش را گشوده بر دو چشمش بوسه داد
 

 

 

گوشه را کردند رها و کنج کردند اختیار
 

هر دو را از راه شیطان یاور رحمان شدند
 

 

 

کار ایشان خیر بود و طاعت پروردگار
 

خانمان و مال و بستان جمله را بگذاشتند
 

 

 

هر دو بودند آن برادر از ولیان کبار
 

احمد مداح گفت این قطعه را از امر حق
 

 

 

خواب غفلت وقت مردن جملگی بیدار دار
 

خفتگان خواب غفلت روز محشر دست گیر
 

 

 

اهل ایمان را ببخشا جرم ایشان در گذار
 

     
 

 

تمّت بالخیر

 

خاتمة الطبع

حمد بی‌غایت و ثنای بی‌نهایت مر خلّاق عالم را سزد که به امر کُن هژده هزار عالم مخلوقات را پیدا کرد فتبارك الله أحسن الخالقین و درر غرر، درود نامحدود نثار بر فرق مبارک سیّدالانبیاء که فرموده: «أَنَا سَيِّدُ وَلَدِ آدَمَ وَلا فَخْرٌ» و بر اصحاب که در شأن ایشان گفته: « أصحابي كالنجومِ ، فبأيِّهِم اقتديتم اهتديتم».

پس از حمد و نعت کتاب لاجواب مجموعه‌ی مبدأ و معاد به حسن اهتمام و صحّت ما لا کلام کارپردازنِ مطبع محمدی به ماه صفر المظفر سنه 1387 ه‍ـ. ق حلیه‌ی انطباع در بر کشید.

 

[خاتمة الطبع، چاپ عکسی از روی دست‌نوشت]

 

[1]- كتاب «خلاصة الاحكام در شرح كفاية الإسلام» تأليف شيخ محمد مردوخ، تهران، 1317 مقدمه ص 2-3.

[2] - در اصطلاح علم عروض فاعِلاتن فاعِلاتن فاعِلاتن فعِلان (مخبون مقصور) در ضمن تقسیمات بحر رمل می آید. مصحح

[3]- اقتباس از كتاب تحقيق در احوال و نقد آثار و افكار شاه نعمت الله ولي، تأليف دكتر حميد فرزام، سروش، تهران، چاپ دوم 1379، ص 351.

[4] - کحل بصر= سرمه ی چشم. مصحح

[5]  - تمر، عنب، فضه و ذهب به ترتیب به معنای: خرما، انگور، نقره و طلا می باشد.

[6]- در کتاب کفایة الإسلام این بیت به این صورت آمده است :

نعمت الله راست در دو سرا
 

 

حل هر مشکلی به فضل خدا
 

 

    «ناشر»

[7] - اشاره به حدیث شریف: الدال علی الخیر کفاعله می باشد.

[8] - تومان= تو مایان را. مصحح.

[9]  - اشاره به آیة کریمه: ﴿ وَعَلَّمَ ءَادَمَ ٱلۡأَسۡمَآءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمۡ عَلَى ٱلۡمَلَٰٓئِكَةِ فَقَالَ أَنۢبِ‍ُٔونِي بِأَسۡمَآءِ هَٰٓؤُلَآءِ إِن كُنتُمۡ صَٰدِقِينَ ٣١﴾ [البقرة: 31]. می باشد. مصحح

 

[10] - اعمی و اعرج = کور و لنگ. مصحح.

[11] - سرمد = سرمه دان. مصحح

[12]- بر = ثمره، میوه. مصحح

[13] - ناری = مخفف نیاوری. مصحح

[14] - عبدی لا تخف لا تحزن النار = بنده ی من نترس و از آتش دوزخ غمگین مشو. مصحح

[15] - اقتباس از معنای حدیث صحیح می باشد. مصحح

[16] - اشاره به آیة کریمه: ﴿ سَرَابِيلُهُم مِّن قَطِرَانٖ وَتَغۡشَىٰ وُجُوهَهُمُ ٱلنَّارُ ٥٠﴾  [إبراهيم: 50] می باشد. مصحح

[17] - مدرار = بارانهاي پي‌درپي. مصحح

[18] - اشاره است به آیه کریمة:  ﴿وَتَكُونُ ٱلۡجِبَالُ كَٱلۡعِهۡنِ ٱلۡمَنفُوشِ﴾ «و کوه‌ها مانند پشم رنگين حلاجي‌شده مي‌گردد!». مصحح

[19] - اشاره به حدیث صحیح: «أتدرون مَن المفلس؟» می باشد. مصحح

[20] - پنجه الف = پنجاه هزار، اشاره به آیة: 4 سورة معارج می باشد. مصحح

[21] - کت = مخفف که ترا. مصحح

[22] - اشاره به آیة کریمه: ﴿بَلۡ فَعَلَهُۥ كَبِيرُهُمۡ هَٰذَا فَسۡ‍َٔلُوهُمۡ إِن كَانُواْ يَنطِقُونَ ٦٣﴾   می باشد. مصحح

[23] - گستاخ = در اینجا به معنای: آزاد و بی قید. مصحح

[24] - اشاره به آیة: 15 سورة مبارکه ی قصص می باشد.

[25]  - لک = صد هزار. مصحح

مجموعه مبدأ و معاد

دانلود

درباره کتاب

نویسنده :

جماعة من العلماء

ناشر :

www.aqeedeh.com

دسته بندی :

Jurisprudence