دين در چالش سنت و مدرنيسم
يا تحقيقي پيرامون وحي و اجتهاد در اسلام
نويسنده:
محمد رشدي عبيد
مترجم:
محمد ملازاده
بسم الله الرحمن الرحيم
فهرست مطالب
پيشگفتار مترجم 3
دين و راهبرد وحياني 8
دين در راهبرد عقلاني 10
روش من در اين ترجمه 15
نبودن تعارض و تضاد ميان «وحي و عقل» 16
نقد وحي: ريشهها و آثار 22
وحي تحفة موروث نيست 24
تعارض خيالي ميان عقل و نقل 27
ويژگيهاي كار عقلي در اسلام 33
مزاياي كار عقلي در اسلام 36
عقلگرايي غربي و دينستيزي 40
اسلام و سلطة ديني 45
اسلام و اجتهاد 47
مذاهب دين نيستند 52
آراء به معيار اسلامي سنجيده ميشوند 55
احكام اسلامي تاريخي نيستند 57
اجتهاد و ثوابت اصولي آن 60
آزادي انديشه يا خدا قرار دادن آن 63
روشنفكران و اسلام، رابطة آشفته 65
مدخلي بر اجتهاد تفكيكي 73
انديشه و عملكرد آن 74
نه در مقابل اجتهادهاي شيطاني در دين 80
ميان مصلحت و شريعت تعارض وجود ندارد 82
نمونههايي از اجتهاد شيطاني و تحريفي 85
تزكيه به معناي تعطيل عقلانيت استدلالي نيست 90
مدرنيسم غربي ... 96
پيشگفتار مترجم
الحمد لله رب العالمين و الصلاة والسلام علی سيدنا وحبيبنا محمد وعلی آله وأصحابه وأتباعه أجمعين إلى يوم الدين.
قال الله الحكيم: ﴿ ﴾ )الصف :9)
«خدا است كه پيغمبر خود را همراه با هدايت و رهنمود (آسمانی) و آيين راستين (اسلام) فرستاده است تا اين آئين را بر همه آيينهاي ديگر چيره گرداند هر چند مشركان دوست نداشته باشند».
يكي از واقعيتهاي مورد اتفاق تمامي عقلا و فلاسفه و دانشمندان علوم و معارف، و همه پيروان اديان و نحل - به درازاي تاريخ حيات بشر بر اين كره خاكي - اين است كه، «فرازي از حيات انسان بر اين زمين – و لو بسيار كوتاه - وجود ندارد كه انسان در آن فاقد دين بوده باشد» تاريخ وجود دين مرادف تاريخ وجود انسان است؛ به تعبيري ديگر «دين و انسان» دو موجود دوقلو/ توأم هستند كه با هم تولد يافتهاند و تاكنون قرين يكديگر بودهاند و در آينده نيز - تا قيام قيامت قرين همديگر خواهند ماند و با هم از دنيا خواهند رفت.
اين ادعا، ادعاي گزافي نيست كه معلول اغراض و اهواء اشخاص خاص باشد بلكه «واقعيتي» است، نه فقط يك «حقيقت» - كه «وحي» و «علم» و «فلسفه» بر صدق آن گواهي دادهاند.
خداوند متعال در مقام تبيان اين واقعيت ميفرمايد:
﴿ا • ﴾ (الفاطر: 24)
«ما تو را همراه (دين) حق به عنوان مژدهدهندة (مؤمنان به بهشت) و بيمدهندة (كافران به دوزخ به ميان مردمان) فرستاديم كه هيچ ملتي (از ملتهاي پيشين) هم نبوده است كه بيمدهندهاي به ميانشان فرستاده نشده باشد».
و ميفرمايد: ﴿ • ﴾ (الإسراء/15)
«و ما (هيچ شخص و قومي را) مجازات نخواهيم مگر اينكه پيغمبري (براي آنان مبعوث و) روان داريم».
بلي، وحي صريح و محكم خدا بانگ برميآورد كه وجود «دين و انسان» قرين هم بوده و انسان كه موجود مكرم خدا است كرامتش محصول دين خدا و معلول پيروي از آن و زندگي در پرتو آن است و سعادتش مرهون التزام و عمل به دين، و بهرمندي از ايمان است.
از وحي كه بگذريم و به ژرفكاوي در منابع و آثار تاريخي بپردازيم درمييابيم كه «دينگرائي و دينباوري» بعنوان يك غريزة فطري همواره قرين وجود انسان بوده است و تمامي فلاسفه اعم از ماترياليست يا ايدهآليست، يا رئاليست يا ... همگي به همپايي و همگامي وجود «انسان و دين» اعتراف كردهاند هرچند برخي از آنها در تحليل دين و تعريف آن به كجراهه درافتادهاند.
در كتاب معجم لاروس قرن بيستم آمده است:
«حقيقتاً غريزة دينداري ميان تمامي طوايف و اجناس بشري ‹يك غريزه› مشترك است. حتي آن دسته از انسانهاي كه فاقد هرگونه فرهنگ و تمدن بودهاند و زندگي نزديك با زندگي حيواني داشتهاند آنها نيز از حس دينداري و گرايش به دين برخوردار بودهاند، و اهتمام به ‹نيروي› به معناي الهي ‹خدا› و مافوق طبيعي يكي از احساسهاي جهاني و هميشگي بوده است». برگسون ميگويد: «جماعتهاي انساني فاقد علوم و فنون و فلسفه وجود داشتهاند و وجود خواهند داشت اما جماعت (انساني) بدون دين هرگز وجود نداشته است» .
بنيامين كوسبات معتقد است كه «حس ديني يكي از ويژگيهاي لازمه و راسخ (نهفته) در طبيعت ما است و محال است كه «ماهيت و حقيقت» انسان جدا از «دين» و انديشه ديني به ذهن ما خطور كند» .
خلاصه حس ديني همواره قرين وجود انسان بوده و خواهد بود و در اين امر هيچ احدي - مگر معاند يا ناآگاه - ادني شكي به دل راه نميدهد. ولي لازم است بدانيم دين به چه معنايي است. آيا دين برنامهاي است مبارك و مقدس كه از جانب خدا - از طريق وحي - فرود آمده و به واسطه انبياي كرام بر انسانها تبليغ شده يا خرافاتي است معلول جهل و اوهامِ انسانهاي ماقبل تاريخ و بعد از آن، كه تابحال نفوذ خود را بر جاهلان و خرافيان حفظ كرده است؟ يا معلول علم و خرد و فلسفه انساني است كه مأموريتش تصفيه درون و نفوس و تنظيم رابطه انسان با مبدأ هستي (خدا) است و كاري به كار دنيا و دنياداري ندارد؟
يا اينكه علاوه بر خدائي و وحياني بودن، علم و خرد و فلسفه نيز بر صحت و حقانيت آن انگشت تأييد نهادهاند و همگام با ايجاد رابطه احسن ميان خالق و خلق يك برنامة جامع و شامل و كامل اداره دنيا نيز ميباشد و براي تمامي جوانب زندگي انساني برنامه تنظيم ميكند. يعني نظامي است كه براي روابط زندگي ضابطه تعيين ميكند؛ بخصوص براي «رابطه انسان با خدا»، «انسان با انسان» و «انسان با هستي» ضابطه قرار ميدهد؟
آيا دين مجموعهاي از ثوابت «لاهوتي» است و ربطي به عالم «ناسوت» و جهان ابداعات و متغيرات ندارد يا تركيبي از ثوابت و متغيرات است كه هر دو عالم «لاهوت و ناسوت» را در بر ميگيرد؟
آيا دين همان فهم و تلقي انسانها از دين است و به تناسب نيازها و اوضاع زمان و مكان تغيير مييابد. يا دين و فهم ديني دو امر متفاوت و از همجدا هستند كه بايد ميان آنها تفاوت قائل شويم؟
اين سئوالات و دهها از اين قبيل، سئوالاتي هستند كه از قديم اذهان انسانها را به خود مشغول كردهاند و در پاسخ آنها از دير زمان دو راهبرد ارائه شده است. و هر يك از اين دو راهبرد به تناسب درك و شناخت خود براي آنها جواب آماده كردهاند ولي نبايد اين نكته را از ذهن دور بداريم كه ميان پاسخهاي اين دو راهبرد تداخل و اتحاد زياد به چشم ميخورد يعني اگر ميان پاسخهاي اين دو راهبرد مقايسهاي انجام دهيم به اين نتيجه ميرسيم كه ميان آنها نهتنها تعارض و تباين وجود ندارد بلكه مكمل و متمم همديگر به شمار ميروند و اگر در مواردي ميان آنها اختلاف و تضاد به چشم ميخورد ناشي از عدم فهم درست يكي از آنها يا هر دوي آنها است. اين دو راهبرد عبارتند از «راهبرد عقلاني» و «راهبرد وحياني». در مورد عدم وجود تعارض ميان عقل و نقل بلكه مكمل يكديگر بودن آنها آيات قرآني و احاديث فراوان وجود دارند و اقوال علماء اعم از سلف و خلف ناطق به اين حقيقت است كه در اين مقدمه مجال ذكر آنها نيست، ليكن از باب مثال قول امام حسن البنا مجدد قرن بيستم را ميآوريم.
ایشان «رحمه الله» در اصل 19 از اصول بيستگانه ميفرمايد:
«بعضي اوقات هر يك از دو ديدگاه شرعي و عقلي با هم اختلاف پيدا ميكنند و مضمون هر يك از آنها از مضمون ديگري جدا خواهد بود، شايان ذكر است كه عقل و شرع هرگز با هم اختلاف نخواهند داشت و هيچوقت يك حقيقت علمي با قواعد مسلم شرعي تضاد و تقابل پيدا نميكند و آراء ظني (علمي يا شرعي) به سود آراء قطعي تأويل و تفسير ميشوند و اگر عقل و شرع هر دو مفيد ظن بودند اولويت به پيروي از نظريه شرعي است مگر در صورتي كه حقانيت نظريه ظني ثابت شود .
اما با وجود اينكه اين دو راهبرد در نهايت به يك نتيجه - آنهم در آغوش كشيدن حقيقت - ميرسند در يك نقطه اصلي متفاوت ميباشند و آن مبنا و اساس است. بدين معني كه مبناي راهبرد عقلاني «عقل محض» است و مبناي راهبرد وحيانی، «وحي و نصوص» است. مبلغان و آورندگان راهبرد اول، فلاسفه و حكما هستند و مناديان راهبرد دوم انبياء و پيروان آنها ميباشند. براي تبيين حقيقت و ماهيت اين دو راهبرد – و لو بسيار مختصر - توضيحي پيرامون هر يك لازم است.
دين و راهبرد وحياني
راهبرد وحياني كه همه انبياء كرام - صلوات الله عليهم أجمعين - مبلغ و منادي آن بودهاند و بعد از ايشان پيروان صديق و مخلص آنان به تبليغ و تبعيت از آن پرداختهاند دين را يك منهج كامل و شامل خدائي ميداند كه مأموريتش تنظيم و اداره زندگي انسانها بر اين كرة خاكي - به وجه احسن- است.
دكتر محمد عبدالله دراز درتعريف دين [از منظر پيروان راهبرد وحياني] ميگويد:
«دين عبارت از اعتقاد به ذات غيبي علوي است، كه داراي شعور و اختيار و قادر بر تصرف و تدبير در شئون انساني است، دين عبارت از اعتقادي است كه ميتواند انسان را وادار به مناجات و نيايش با آن ذات رفيع گرداند تا در حالت رغبت و رهبت و خضوع و تمجيد او را بخواند» .
در تعريف ديگري از دين نزد علماي مسلمان آمده است: «دين وضع و ساختة خدا است كه دارندگان عقل سليم را به اختيار خود به سوي صلاح در حال و رستگاري در آينده سوق ميدهد» يا «دين وضع و ساختة خدا است كه انسان را به سوي عقيده حق و خير در سلوك و رفتار و معاملات هدايت ميكند». از اين دو تعريف نتيجه ميگيريم كه: «دين ساخته و وضع خدا است و پرداختة القائات و الهامهاي نفس و خيالات عقل و تنظيم انسان نميباشد» .
بر اساس اين راهبرد و طبق اين تعريف: دين را خداوند به فراخور نياز بشر بر انبياء وحي كرده است و آنها مأمور ابلاغ آن به «ناس» بودهاند. دين مجموعهاي از «ثوابت و متغيرات» است كه هر دو عالم «لاهوت و ناسوت» را دربر ميگيرد و براي هر دو برنامه تنظيم ميكند. در اين راهبرد، دين غير از تلقي و برداشت انسانها از دين است؛ زيرا دين خدائي، ثابت و مقدس و معصوم است ولي تلقي انسانها از دين، انساني، متغير و غير مقدس و غير معصوم است ولي با لحاظ كردن اين نكته كه با وجود پذيرش اصل تفاوت ميان دين ‹خدائي› و فهم و فكر ديني ‹انساني› هرگز ادعا نميكنيم كه هر چه ديني است ثابت و مطلق محض است و هر چه فكر ديني است نسبي و متغير و غير مطلق محض ميباشد بلكه در هر دوي اين مقوله ‹دين و فكر ديني› ثابت و متغير، نسبي و مطلق وجود دارد. قول به متغير بودن دين به صورت مطلق ما را گرفتار اوهام انديشهوران مدرنيست «نسبيتگرا» ميگرداند كه براي هيچ امري قائل به قداست و ثبات نيستند و از وراي عينك «نسبيت» به همه چيز از جمله دين مينگرند. كما اينكه قول به ثبات مطلق حاكي از جمودگرائي و عدم اعتقاد به اجتهاد و تجديد در دين است كه خلاف اجماع علماي اسلام در اعصار مختلف ميباشد.
پذيرش نسبيت اگرچه در برخي از احكام و مصاديق شريعت هم صحيح باشد تعميم آن به ساحت كل دين و زدودن قداست از آن، و وحي را به زير تيغ تيز نسبيت بردن و براساس آن، دين را طبق ميل و دلخواه دستكاري كردن نه تنها خدمت به دين تلقي نميشود بلكه خيانتي است نابخشودني نسبت به دين؛ زيرا برخي از اصول دين از ثبات و اطلاق چنان محكمي برخوردار هستند كه گذر زمان و تكامل فهم انسان هرگز نميتواند دست تحريف و تغيير را به ساحت آنها راه بيندازد كما اينكه برخي از اصول علمي، تجربي، رياضي و فلسفي از اطلاق و ثبات دائمي برخوردار هستند و دست تحريف و تغيير به حريم آنها راه ندارد.
بنابراين، انديشة «قبض و بسط شريعت» و «نسبيت فهم ديني» اگر فيالجمله مقبول واقع شود بالجمله قابل قبول نيست. به تعبير ديگر انديشه قبض و بسط و نسبيت فهم ديني تنها دايره متغيرات ديني را شامل ميشود و به ساحت «ثوابت» - كه ثبوتشان قطعي و ثابت است - راه پيدا نميكند.
اين راهبرد تلقي انبياء و پيروان آنها از دين است ودر طول تاريخ بعنوان يك راهبرد معقول و مقبول بر بشريت حكم رانده است.
دين در راهبرد عقلاني
راهبرد عقلاني معلول عقلانيت و انديشه بشر است و در قبال دين موضع ثابت و مشخصي ندارد و طرفداران آن در مقام تعريف و تبيين دين به يك نتيجه واحد نرسيدهاند بلكه تعاريف متعددي از دين ارائه دادهاند. اما همگي آنها در يك نقطه مشترك هستند و آن اينكه دين را يك امر انساني و معلول انديشه و عقلانيت بشر ميدانند.
دكتر تيسير خميس العمر در كتاب «حرية الاعتقاد في ظل الإسلام» مبحث تعريف دين نزد غربيها ميگويد:
«دانشمندان جامعهشناس و فلاسفه و دينشناسان همگي معترض تعريف دين شدهاندو سرانجام نظرات متباعد و اتجاهات متباين ارائه كردهاند و هر كدام تصور و شناخت قاصر خود از دين را بر اساس آنچه از واقع پيرامون خود دريافتهاند، يا تصور ذهني خود از دين را مبنا و اساس تعريف خود قرار دادهاند. دين نزد آنها عبارت از يك نيروي خفي و نهاني است كه انسان آن را در درون خود حس ميكند يا محض احساس و شعور به نياز و دنبالهروي، كه ناشي از ضعف انسان در مقابل مظاهر وجود و عوالم غيب است ميباشد لذا ميتوان معناي دين را نزد آنها در موارد ذيل خلاصه كرد:
1- دين عبارت از يك نيروي خفي است كه انسان قهراً تسليم آن است و آزادي او را از او سلب ميكند. شلاير ماخر (در مقالاتش پيرامون دينداري و ديانت) ميگويد:
«قوام حقيقت دين (عبارت از) شعور و احساس ما به نياز و پيروي مطلق است.»
سالمون ريناك در كتاب «تاريخ عمومي ديانتها» ميگويد:
«دينداري يعني تصور كردن مجموعه جهاني به صورت جماعت انساني، و حس ديني يعني شعور ما به دنبالهروي از مشيّتهاي ديگر كه انسان ابتدائي بر وجود آنها در هستي تأكيد ميورزد.»
تمامي اين تعاريف منكر جوهر دين يعني خداوند خالق سبحان هستند و در درون خود تمسخر و استهزاء و استخفاف به دين حمل مينمايند و آن را بعنوان يك امر ايدهآليستي و شعور و احساس محض به دنبالهروي انسان از اوهام به ارثگرفته از گذشتگان ميدانند و اين تعريف بر فهمي كه غربيها از مسيحيت دارند كاملاً مطابق است؛ زيرا بولس ميگفت:
«من آنچه را كه انجام ميدهم نميشناسم و آنچه كه اراده ميكنم انجام نميدهم بلكه آنچه را كه دوست ندارم و از آن تنفر دارم انجام ميدهم». و با تعريف اگوست گونت از دين مطابقت دارد كه ميگويد: «عقل انسان سه مرحله پشت نهاده است. مرحله فلسفة ديني سپس مرحله فلسفة تجريدي بعد مرحلة فلسفه واقعگرا».
2- جدايي دين از واقعيتها و ارتباط دادن آن با الوهيت و بس. اميل برتون در كتاب «علم ديانتها» ميگويد:
«دين يعني عبادت، و عبادت يك عمل مزدوج است؛ زيرا عبادت يك عمل عقلي است كه انسان به وسيلة آن به نيروي بلند و رفيع اعتراف ميكند و يك عمل قلبي و انعطافي برگرفته از محبت است كه به واسطة آن متوجه رحمت آن نيرو (پروردگار خود) ميشود.
اين تعريف دين را در چنبر علاقه ميان بنده و خالق خلاصه ميكند و خصوصيترين چيزي كه باعث ايجاد اين علاقه ميشود عبادت است. عبادتي كه بخشي از زندگي انسان را تغذيه ميكند و به دواعي فطري نفس - كه با خالق در ارتباط هستند - پاسخ ميدهد.
3- اقتصار دين بر ممارسة عبادت در ميان ديوارهاي معابد و اجراي آداب ديني دور از زندگي علمي و سلطنت (سياسي). پدر شاتل در كتاب (قانون الإنسانية) ميگويد:
«دين مجموعه واجبات مخلوق در برابر خالق و واجبات انسان در مقابل الله و واجبات او در مقابل جماعت و در مقابل نفس خودش ميباشد.»
در اين تعريف علاوه بر جنبة روحي جنبة اخلاقي نيز - كه انسان را به جامعه مرتبط ميدهد - در تعريف دين مدنظر قرار گرفته شده است. و اين تعريف يك تعريف خالص كليسائي است.
با توجه به اين تعريف درمييابيم كه در غرب تعريف جديدي از دين ارائه شده كه عموميتر و فراگيرتر از تعاريف پيشين است كه بعنوان يك امر شخصي يا يك پديده اجتماعي برگرفته از عادات و تقاليد به دين نظر داشتند، آنها ميگويند: «دين يك حالت نفسي و عقلي و وجداني است كه شخص معين بدان متصف ميگردد و اين عمل او دينداري ناميده ميشود يا مجموعهاي از مبادي و ارزشها است كه جماعت يا امتي عقيدتاً يا عملاً بدان ايمان ميآورند و در كتب و مراجع و روايات ظهور پيدا ميكند و در عادات خارجي و آثار اجتماعيشان نمايان ميگردد» .
گذشته از تعاريف فوق برخي دين را عامل تخدير اذهان و وسيلة استثمار استثمارگران و افيون تودهها معرفي ميكنند. برخي از فلاسفه و متكلمين مسيحي آن را معلول تجربه بشري ميدانند كه به نسبت وجود تفاوت در تجربههاي بشري دين نيز تفاوت پيدا ميكند و جالب اينجاست كه همه اين تجارب عليرغم اختلافات كثيره در مبدأ و منتها صحيح هستند و انسان را به سر منزل سعادت ميرسانند. اين گروه دين را عين تلقي انسانها از «دين» ميدانند و همه اين تلقيها كه معلول تدبر و انديشه هستند صحيح و مقبول به نظر ميرسند و اين نظريه بعنوان «پلوراليسم ديني» شهرت دارد كه برخي از فلاسفه منادي و پيرو آن هستند.
خلاصه: براساس راهبرد عقلاني دين امري است انساني غير مقدس و معلول افكار و تجارب انسان. اين راهبرد معلول فلسفه و عقلانيت است و بر الگوي ديني موجود در جهان غرب «مسيحيت تحريف شده» صدق دارد.
ولي آيا ميتوان اين الگو را بر همه اديان و تمامي جهان تعميم و تطبيق دارد؟ يا خير؟ اگر جواب منفي است - كه منفي است - چرا مقلدان غربزده ما كالاي بريده شده به تناسب قامت دين تحريف شده در غرب را شايسته و زيبندة تن و قامت دين آسماني شرق (اسلام) ميدانند و به هزار ليت و لعل در صدد هستند اين لباس قصير را بر قامت اين جسم عريض و طويل بپوشانند و بجاي افزودن بر لباس از سر و ته و طول و عرض و عمق و ارتفاع جسم ميكاهند تا مناسب لباس گردد و قياس آقايان كه از نوع معالفارق است درست درآيد؛ در حاليكه قاعده بر اين است كه از لباس كاسته شود يا بر آن افزوده گردد تا متناسب جسم گردد نه بالعكس.
مقلدان ما اين عمل خود را اصلاح و تجديد دين مينامند كه در واقع ذبح و قرباني كردن آن به پاي افكار و اراداتي است نه تجديد و اصلاح آن؛ زيرا ديني كه رسالت و پيامش تغيير قلوب ناس، و روابط ميان جوامع انساني است همانند خميري هر روز آن را به شكلي در ميآورند و به آن رنگي ميزنند و به جاي اينكه متبوع باشد به تابع محضش تبديل مينمايند.
زدودن قداست از وحي، عرفي كردن دين، تاريخي كردن احكام، ناسوتي و انساني كردن ثوابت ديني و در نتيجه ايجاد تبديل و تحريف در آنها، تلقي كردن فهم انسانها از دين بعنوان دين، منحصر نمودن پيام و رسالت آن به ايجاد رابطه روحي ميان انسان و خدا و نفي نقش آن در فرآيندها و برآيندهاي زندگي دنيائي، نقد خطاب ديني و تغيير ساختار آن، از جمله مقولههايي هستند كه طرفداران نظريه و راهبرد «عقلاني و مدرنيته كردن دين و فهم ديني» به آن فراميخوانند.
رسالهاي كه ترجمه آن تقديم خوانندگان ميشود مقالهاي است نوشتة «استاد محمد رشدي عبيد» كه به فراخور گنجايش و توان يك مقاله به رد اين شبهات و پاسخ اين شكوك پرداخته است هرچند اين موضوع را نميتوان در يك رساله يا مقاله نقد كافي و درست كرد ولي به حكم «ما لا يُدرك كله لا يترك كله» ميتواند در حد خود مفيد واقع شود.
راقم اين سطور به دليل مفيد تشخيص دادن مقاله اقدام به ترجمة آن به زبان فارسي نمود هرچند اذعان دارد كه به دليل عدم تسلط كافي بر هر دو زبان اصلي و فرعي ترجمه خالي از نقص نميباشد ليكن طبق قاعدة «إن الهدايا علي مقدار مهديها»، و اصل كمال مطلق فقط در كلام خالق يافت ميشود به خود جرأت دادم اقدام به نشر و پخش آن نمايم. به اميد اينكه مقبول درگاه خالق سبحان واقع شود. بعنوان زاد روز جزاء در دفتر اعمالم ثبت گردد و اهل ايمان بويژه نسل جوان از آن سود ببرند.
روش من در اين ترجمه
1- در ترجمة آيات از تفسير نور دكتر مصطفي خرمدل حفظه الله استفاده كردهام.
2- هرچند در ترجمه به روش ترجمة مقيّد عقيده دارم به منظور سهولت در فهم مطلب از ترجمة «تقريباً» آزاد استفاده كردهام و در موارد متعدد توضيحات و اضافاتي بر اصل متن افزودهام و آنها را در داخل [ ] قرار دادهام.
3- در مواردي كه لازم تشخيص دادهام پاورقيهايي بر اصل متن افزودهام.
از خوانندگان محترم رجاء واثق دارم مرا مشمول دعاي خير خود قرار دهند چرا كه دعاي به «ظهر غيب» مقبول درگاه حق واقع ميشود.
والسلام علينا و علی جميع عبادالله الصالحين
محمد ملازاده – اگريقاش 3/4/8
بسم الله الرحمن الرحيم
[إن الحمدلله، نحمده ونستعينه ونستهديه ونستغفره، ونعوذ بالله من شرور أنفسنا ومن سيئات أعمالنا من يهده الله فلا مضل له ومن يضلل فلن تجد له ولياً مرشداً، ونصلي ونسلم علی سيدنا وقائدنا محمد وعلی آله وأصحابه وأتباعه أجمعين صلاة وسلاماً دائمين متلازمين إلی يومالدين].
نبودن تعارض و تضاد ميان «وحي و عقل»
امروزه تلاشهايي تحت نام و عنوان «نوگرايي» در جريان است كه ثوابت دين و اصول اساسي ايمان را نشانه ميگيرند و در صدد الغاي آنها ميباشند. اين فرايند، علمي بودن وحي و تمامي مصاديق و مضامين آن، چون ايمان به وجود خدا و روز آخرت و نبوت و غيب را زير سئوال ميبرد و نفي مينمايد و مدعي است كه وحي به مثابة يك سلطهجوي زورمدار و اشغالگر امپرياليست بر عقل و آگاهي و شعور انسان حكمفرمائي ميكند.
همچنين مدعي است كه يگانه معرفت يقينآور؛ معرفتي است كه از كانال كاوش در عالم مادي «عالم الشهاده» بدست آمده باشد، و يگانه كانال و وسيلهاي كه ميتواند اين معرفت را به ما بدهد، روش تفكر وضعي غربي و علوم تجربي است و دسترسي به اين دو وسيله جز از راه به استعاره گرفتن فلسفة موسوم به «روشنفكري غربي» - كه با ميراث گذشتگان برخورد و رفتار نوكننده دارد – امكانپذير نيست.
كاوش و تحقيق پيرامون امتيازات و ويژگيهاي اين «روشنفكري» سربرافراشته در غرب و متناسب با شيوه تمدن غربي حديث روز و ورد زبان روشنفكران ما شده است.
اما دين در غرب توان خود را بر دادن يك بينش و ديد ايماني تميز و علمي به انسان از دست داده است؛ زيرا انديشههاي موروث بر جاي مانده از فلسفه يوناني و روماني توحيد خالص را از چهره دين زدوده و لباس افسانهاي شركآلود، و مرموز و پيچيده را، زيبندة قامت و قرين آن نمودهاند.
اين فلسفه صفت جسم و انسان بودن را بر ذات اقدس باري كه «ليس كمثله شیئ» صادق دانسته، خدا را شبيه انسان و حالّ در او معرفي، و جداناشدني از انسان و مشابه تام با او ميداند.
به ديگر تعبير خدا در مفهوم تمدن و فلسفة غربي از عرشة اقتدار، هيمنه، قيوميت، فعاليت، سبُوحيت و قدوسيت و تعالي پايين كشيده شده و از مقام رفيع برتري بر انسان و اشياء و رموز، به حضيض نيازمندي به انسان و اعتراف كردنش به تفوق او درافتاده است.
خدا در فلسفة غرب نيازمند و فقير ولاء و محبت انسان است و اين در حالي است كه انسان خود را بينياز و مستقل از خدا ميداند و بعد از فتوحات و دستآوردهاي مادي و علمي فراوان كه بدان دست يافته ديگر احتياجي به خدا در وجود خود نميبيند ... .
و هنگامي كه «رجال دين» خواستند خدا را به جايگاه اوليهاش بازگردانند و سلطنت و اقتدار سلبشده از او را به او برگشت دهند نتيجه تلاش نافرجام و سعي ناكامشان اين شد كه خداوند در جايگاهي قرار گرفت كه بسياري از اقتدار پيشين خود را از دست داد و در چهارچوبي محدود و تنگ محصور گرديد، جز آفرينش اوليه هيچ تدبير و قدرتي بر هستي ندارد، حق هيچ نوع دخالتي در امر حكومت، امر و نهي، تشريع و تعليم، اخبار و قضاء و بالآخره حل و فصل در هيچ امري ندارد .... .
اين چنين فلسفههاي غريب مبهم و پيچيده كه الوهيت خداوند سبحان را نفي ميكردند يا آن را به حاشيه ميراندند و محدود ميكردند و در نهايت «لاهوت » كليسا را به زبالهدان ميراث تاريخي مردهها ميانداختند، يكي پس از ديگري سر برافراشتند ... .
بعدها گرايشهاي تفكيكي و ويرانگر كه ناتوان از تركيب و تنسيق ميان كلمات و جملات بودند، قد علم كردند. گرايشهايي كه هرچيز غيبي را به عناصر مادي، و مواد اوليه، و صورت حسي و ودلالت وضعي و محدود انسان برگشت ميدادند و به نام «نوآوري و مدرن» از آن نفي غيب ميكردند و اصل ايماني را از آن ميزدودند.
آنچه در نتيجه اين عمليات تفكيكي مستمر براي متفكران و انديشمندان روشن گرديد اين بود كه هرچند اين عمليات تفكيكي ناتوانيها و نارسائيهاي كليسا را برملا كردند و تناقضات موجود در ساختار ديني التقاطي كليسا را بيرون ريختند. اين گرايشها هرچند دستآوردهاي فراواني براي پيشرفت انرژي و علوم مادي دربر داشتند، اما از تقديم و ارائه يك راهبرد و ديدگاه متوازن و منسجم كه بتواند ميان زندگي و انسان و اين هستي عظيم انسجام بوجود بياورد و براي اخلاق انسان و سرانجام او جايگاهي - بدون توسل به دين - دست و پا كند عاجز و ناتوان ماندند.
بدينگونه جهان غرب در برخورد با «غيب» اينچنين شروع و اينچنين به آخر خط رسيد بدون اينكه به نتيجهاي برسد كه براي انسان اطمينانبخش باشد يا او را در جستجوي حق رهنمون باشد؛ زيرا براساس بينش غرب انسان از سه حال خارج نيست، يا در رمزها و افسانههاي شركآلود و رعبانگيزش غرق ميشود، يا از راه طرح انديشة خدا و فداي ازلي ، خود را از نگراني و دلهره نجات دهد. يا خدا و دين را بطور كلي انكار كند و اگر قرار باشد به ديني روي آورد آن را انساني كند و يك تفسير دنيايي «سكولار» از آن ارائه دهد.
چنين پيداست كه برخي از نويسندگان مقلد معاصر ما ميخواهند خود را، و بدنبال خود مردم را در پرتگاهي در اندازند كه غرب در مرحلة اخير آن درافتاده است بدون اينكه به دو مرحله قبل از آن نگاهي بيندازند.
و غافل از اين واقعيت كه اسلام هرگز و در هيچ مقطعي از تاريخ خود شاهد كتاب و وحي افسانهاي و خيالي - همچون كتاب و وحي غربي - نبوده است.
تاريخ اسلام هيچ وقت شاهد ممارسة اكراه و تحميل اجباري دين، و جنگ علني عليه عقل و تجربه نبوده، و در تاريخ اسلام شاهد مرحلهاي تحت عنوان جنگ ميان خدا و انسان بر سر سلطة تأويل نصوص و قبضة فهم آنها نيستيم بجز اندك تلاشهاي عقيم و بيثمر غاليان باطنيه كه آنهم روي سلامتي قرآن و مدلول وحي كمترين اثر نداشته و آراء آنها تنها بعنوان نمونههاي شاذ و غير قابل اتكا - در زمينه تأويل و تفسير - در لابلاي كتب يافت ميشود و لاغير ... .
نقد وحي: ريشهها و آثار
يكي از نويسندگان كه نسبت به وحي به خود جرأت گستاخي داده، و به زعم خود آن را به زير لبة تيغ تيز نقد كشيده است آقاي دكتر حسن حنفي است. نامبرده از ديرزمان در ترجمه كتاب «لاهوت و سياست» نوشته «اسپينوزا» - كه در آن به نقد اسفار تورات پرداخته است - آرزو كرده كه روزي بيايد «نصوص مقدسة» اسلام نيز به زير تيغ نقد بروند، و شكي در اين نيست كه «قرآن» مهمترين اين «نصوص» است.
آقاي حسن حنفي در پي انساني كردن دين و زدودن نشانة وحياني از آنست و در اين زمينه ميگويد: «هيچ دين مستقل و بالذات وجود ندارد [بلكه آنچه بعنوان دين وجود دارد] ميراث برجاي مانده از گروهي معين است كه در يك مقطع تاريخي معين ظهور كرده و ميتوان براي لحظهها و مقطعهاي تاريخي آينده، آن را تكامل بخشيد» .
نامبرده درصدد است كه اسلام را از محتواي اصليش خارج كند، و آن را منحل كرده و از درون و داخل از ريشه درآورد. به عبارت ديگر اسلام را زير سايه و نام اسلام به نابودي بكشاند و از كانال فراخواني به طرح «تغيير چهارچوبهاي نظري ديني به ارث گرفته شده از پيشينيان طبق نياز زمان»، كه از ايجاد تغيير در علم اصول دين - علمي كه پايه و اساس چهارچوبهاي نظري نگرش مسلمانان به كائنات را تشكيل ميدهد و تصورات ما از هستي را محدود و مشخص ميكند - شروع ميگردد. [او ميگويد] بايد از تغيير ساختار ساختمان اصول شروع كنيم و به تبعيت آن طبيعت و شكل فروع را نيز تغيير دهيم، مثلاً در مفاهيم اصلي زير چنين تغيير بوجود آوريم، از عقل به طبيعت روي آوريم، از روح به ماده، از خدا به جهان، از نفس به جسم و از وحدت عقيده به وحدت سلوك و رفتار روي آوريم .
رسالت اصلي فرايند تجديد دين نزد دكتر حسن حنفي رهايي از يوغ سلطههاست؛ «رهايي از يوغ تمامي سلطهها، سلطة گذشته، سلطه موروثات گذشتگان، طوري كه اقتدار و سلطه تنها از آن عقل، و از آن ضرورتهاي واقعي كه در آن بسر ميبريم باشد و وجدان معاصر خود را از خوف و رهبت و اطاعت و گردنكجي براي هر نوع تسلطي خواه موروث يا منقول رها و آزاد گردانيم» .
از جمله سلطههايي كه آقاي حسن حنفي نداي رهايي از آن را سرميدهد، سلطة خداوند متعال است. خدايي كه به عقيدة نامبرده، نام مباركش «الله» قبل از اينكه تعبير از يك واقعيت باشد «تعبيري است ادبي نه بيان وصفي براي يك واقعيت، و بيش از اينكه يك وصف خبري باشد، تعبيريست انشائي» .
نامبرده از باب بازي با مدلول الفاظ و تحريف كلمات از جايگاه خويش ميگويد: «الحاد معناي اصلي ايمان است» .
وحي تحفة موروث نيست
يكي از مدخلهاي خطرناك [كه سكولاريستها] به قصد شكاف در ايمان و عقل مسلمانان [از آن وارد ميشوند]، نگرش به وحي به عنوان ميراث گذشتگان، و ميراثگرا معرفي نمودن كساني كه به حاكم كردن احكام وحياني دعوت ميكنند، است. اين حضرات درصدد هستند وحي را به زير ذرهبين تحقيقات مذهبي و نظريات تفكر وضعي بكشانند تا به قول خودشان صالح آن را از ناصالح جدا كرده و بعد آن را قالب اجرايي ببخشند يا آن را در موزهها و نمايشگاهها مانند كتابهاي خطي نفيس و قديمي به نمايش درآورند، يا فرازهايي از آن را بر سنگهاي مزار و روي قبور حك كنند و روي اسناد بهادار نوشته و به مناسبتهاي مختلف عرضه بدارند.
آنها با هر تلاشي كه در راستاي تحكيم قوانين و احكام وحي در عرصة زندگي صورت ميگيرد، بشدت مخالفت ميورزند. از آنجائي كه انديشة الحادي آنها نتوانسته و شهامت ندارد آشكارا به ميدان مخالفت با وحي پاي نهد و بصورت شفاف با آن درگير شود، از راه حيله و مكر وارد شده و ميخواهد ريشههاي آن را از اندرون بخشكاند و آن را در محل نگهداري موروثات «موزه» محبوس گرداند. ترفند ديگري كه ملحدين در راستاي ريشهكن كردن ايمان مسلمانان بكار ميگيرند، قاطي كردن وحي با انديشههاي ماركسيستي و سكولاريستي و مدرنيستي غربي است بدون اينكه تحقيقي اصيل و عميق در اصول اسلامي و چهارچوب كلمات وحياني و وحدت موضوعي آنها انجام داده باشند. و اگر در اين زمينه تحقيقاتي انجام دادهاند در يك بعد از ابعاد مختلفه و جوانب متعدده آن بوده است نه جامع و فراگير. مثلاً بعد سياسي يا اقتصادي يا هر بعدي از اسلام را بصورت مستقل و مجزا از ساير ابعاد مورد كاوش قرار دادهاند، يا كتب كساني (از فلاسفه مسلمان) را به عنوان حجت بر اسلام تلقي كرده و مبناي تحقيقات و استدلال خود قرار دادهاند و به هر نظرية قوي يا ضعيف كه آنها (فلاسفه) مبناي كلام و استدلال خود قرار داده، بعنوان نظر اسلام نگريستهاند.
در حالي كه تمامي آنچه كه فلاسفه گفتهاند نه تنها اسلام نيست بلكه آنها در مواردي در وادي حيرانی و بيراهة اوهام گرفتار شدهاند مانند: «ابن رشد» كه بعضي از سكولاريستهاي معاصر درصدد هستند از طريق نسبت دادن انديشههاي سكولاريستي خود به او، براي افكار خود، مشروعيتي دست و پا كنند و چنين وانمود كنند كه «سكولاريسم يك انديشة جديد نيست بلكه ريشه در اعماق افكار و انديشة علما و فلاسفه مسلمان - به خصوص طرفداران مذاهب عقلي و فلسفي- دارد.» و سكولاريسم و عقلگرايي جديد خطري براي اسلام به حساب نميآيند و با اسلام به هيچ وجه تصادم ندارند. اما اين آقايان فراموش كردهاند كه ابن رشد، در چهارچوب فرهنگ و تمدن اسلامي ميانديشيد. و سخن او كه ميگفت: «براي هر كدام از راه عقل و راه دين يك ساختار داخلي مستقل و مخصوص وجود دارد». گوياي اين واقعيت است؛ يعني از نظر ابن رشد عقل اسلوب خاص خود را در تفكر دارد و دين هم براي رسيدن به حقيقت راه خاص خود را، اما هر دو (عقل و دين) «در [كشف و درك] حقيقت به هم ميرسند و هرگز پيرامون آن با هم تعارض نخواهند داشت.» [يعني اگر حقيقتي از راه عقل اثبات شود وحي با آن مخالفت نميكند و اگر وحي حقيقتي را بيان دارد عقل با آن مخالفت نخواهد كرد] چنانكه د. محسن عبدالحميد گفته است:
آري برهان و استدلال عقلي - مانند وحي - ما را به اصول حقة اسلام راهنمائي ميكند.
با وجود توافق ميان بسياري از آراء [عقلي و فلسفي] ابن رشد و اصول اسلام، او مقولات سكوني ارسطو را پاية براهين عقلي يقيني خود قرار داده و بسياري از بينات بديهي اسلام را جهت توافق با آنها تأويل ميكرد كه بعدها خيالي و دور از واقع و بيريشه و اساس بودن اين مقولات روشن گرديد مِنجمله مقولة عقل اول و عقول عشره. لازم به ذكر است كه ابن رشد با وجود داشتن گرايش شديد فلسفي از يك عقلانيت فقهي نيز بهرهمند بود و هركس در كتاب ارجدار «بداية المجتهد و نهاية المقتصد» او بنگرد اين حقيقت را درمييابد، اما چرا سكولاريستهاي معاصر به شخصيت فقهي او توجه نكرده و نميكنند؟ چرا براي نيل به مقاصد خويش به آراء و نظريات ابنرشد متوسل ميشوند ولي آراء دانشمند برجسته، اصولي ماهر و فقيه ناموري چون «شيخ الاسلام ابن تيميه» را ناديده ميگيرند در حالي كه او به حق قهرمان ميدانهاي جهاد، انديشه و سياست، و ... و شريك آلام و دردهاي تودههاي مختلف امت اسلامي بود و در اين راستا سختترين رنجها را از سوي هيئت حاكمه وقت تحمل كرد و در راه نصيحت مخلصانه آنها انواع دردها و رنجها ديد اما دمي از «جهاد» نايستاد؟
او در راه مقابله با جمود و تعصب و بدعتهاي صوفيان زمان خود متحمل رنجهاي فراوان شد؛ زيرا پرده از چهرة بدعت و اهواء آنها برداشت و نقاط ضعف انديشه و خطاب آنها را برملا كرد و حق تلخ را به كام آنها ريخت. از اين روست كه تهماندههاي آنان اعم از مدرنيستها، پست مدرنيستها، سكولاريستها و ملحدين، از هر دهنكجي عليه او و ناديده گرفتن خدماتش هيچ ابايي ندارند ... .
تعارض خيالي ميان عقل و نقل
دكتر لوئي صافي در بحثش پيرامون اشكال وهمي و تعارض خيالي ميان عقل و نقل، و جدالي كه پيرامون حتمي بودن نزاع ميان وحي رباني و معرفت و تفكر و آگاهي انسان درگرفته ميگويد:
«تأمل در بنيان ساختمان عقل براي ما روشن ميگرداند كه تعارض ميان احكام عقل فطري غيرممكن است؛ چون عقل نظري خالي از احكام مضموني بوده و تنها منحصر به احكام اجرائي ميباشد بنابراين عقل نظري داراي طبيعت اجرايي است و نميتواند در مورد احكام خالص ضمني حكم صدق يا كذب صادر كند اما ميتواند از طريق كشف و تبيين تناقض دروني موجود در احكام بر مصداق نظم آنها خلل وارد آورد مثلاً عقل فطري قادر نيست دربارة اين نص قرآني كه «انسان از گل آفريده شده» يا اين نص كه « «انسان در روز قيامت در برابر خداوند مسئول است» حكمي صادر كند اما ميتواند ميان مضمون اين دو حكم همآهنگي بوجود آورد و اگر همآهنگي دروني منظومة احكام قرآني كشف گرديد عقل فطري به هيچ وجه نميتواند در آن تشكيك بوجود آورد و بر حكمي از احكام قرآني – و لو يك حكم واحد - خرده و اعتراضي وارد كند .
حال اگر تعارض ميان وحي و عقل فطري ممنوع و غيرممكن باشد آيا وجود تعارض ميان وحي و عقل اكتسابي ممكن است؟
دكتر لوئي صافي در پاسخ اين سوال اذهان را متوجه ساختار دروني آيات قرآن ميكند و توضيح ميدهد كه آيات قرآن چگونه به توضيح سه بعد اساسي جهان هستي «عالم غيب، عالم شهاده و عالم انسان» پرداختهاند و توضيح ميدهد كه احكام وحي (قرآن) به هنگام نزول تضمني هستند و به تحقيق و تدبر عقلاني احتياج دارند تا مدلول آنها روشن گردد لذا امكان ندارد ميان آيات قرآني و عقل خلاق و مدبر تعارض وجود داشته باشد؛ زيرا همچو عقلي قواعد تدبر و موازين و مفاهيم و بينات خود را از كتاب متضمن آيات استمداد كرده است.
اما معارف اكتسابي مربوط به انسان، و آفرينش كه در اصطلاح به «علوم طبيعي و جامعهشناسي» موسوم هستند و انسان از كانال بذل جُهد و اِعمال عقل و انديشه به آنها دست يازيده است و در اين راستا دستآوردهاي علم و حس و تجربه خود را با واقع عالم ملكوت و انسان جوش زده است، به هيچ وجه امكان ندارد ميان تصورات عقلي و احكام مستمد از آن، و آيات وحي تناقض وجود داشته باشد، و منجر به تعطيل يا نقض و رفع آيات وحي شود بلكه برعكس آيات علمي (طبيعي) موجود در آفاق و انفس كه قرآن مملو از آنهاست ثابت مينمايند كه وحي ميزان كارآيي و نظم و منهجيت و صواب كار عقل را افزايش ميدهد چنانكه ايمان به اسماء حسني و افعال حكيمه و صفات حميده خدا را افزايش ميدهد ... .
دستآوردهاي علوم تجربي اگر محصول تحقيقات روشمند و سالم باشند از توافق ميان عقل سالم و وحي پرده برميدارند. تمامي اجرام سماوي و ذرات هستي از اتم گرفته تا كهكشانها و تفاصيل خلق و آفرينش ملكوت و انسان كه مراحل متعددي دارد، همگي شاهد اين مدعايند.
اما چيزي كه - در اين ميان - وحي ما را بدان فرا ميخواند اينست كه نبايد معارف عقلي و دستآوردهاي تجربه انساني را وسيله و ملاك شناخت «عالم غيب» قرار دهيم چون تمامي معارف عقلاني انسان از فلسفه گرفته تا علوم تجربي از پا نهادن در اين ميدان عاجز هستند. اينجاست كه قرآن به توبيخ مشركين ميپردازد و عليرغم بهرهمنديشان از دستآوردهاي علمي و غيرعلمي، آنها را به قصور در معرفت متهم ميكند و از ضعف بينش آنها پرده برميدارد.
•• • •• • ﴾ (یونس: 2)
«براي مردم شگفتي دارد كه ما مردي از خودشان را (پيغمبر كرديم و بدو) پيغام داديم كه مردمان را از (عذاب خدا) بترسان و مؤمنان را مژده بده كه آنان در نزد پروردگارشان داراي مقام و منزلتي عالي هستند (و از سابقه نيك برخوردار و بر ديگران برتري دارند اما با وجود صدق رسول خدا و اعجاز قرآن) كافران ميگويند كه: اين مرد (محمد نام) واقعاً جادوگر آشكاري است».
انكار توأم با تعجب وحي و امري عجيب و غير مألوف پنداشتن آن، سپس اقامه يك سيستم معرفتي خاص براساس اين افكار كه به هيچ وجه وحي را قبول ندارد نشان از تنگي افق ديد و محدوديت انديشه، و علامت جمود ناشي از هواپرستي و تقليد كوركورانه ميراث گذشتگان است و تكذيب و انكار وحي نتيجة اين تقليد ميباشد چون از نظر حس و تجربه (هر دو) ثابت شده كه نميتوان وحي را از راه معرفت موضوعي انساني شناخت و به كنه آن پي برد.
﴿ ﴾ (يونس: 39)
«بلكه آنان چيزي را تكذيب ميكنند كه اصولاً آگاهي از آن ندارند و واقعيت آن براي ايشان روشن نشده است (مگر اين صحيح است كه انسان چيزي را تكذيب كند كه دربارة آن نينديشيده و آن را مورد مطالعه دقيق قرار نداده و موضوعات آن را نفهميده است) بهمين منوال پيشينيان هم (پيغمبران و كتابهاي آسماني را خودسرانه و ناآگاهانه ) تكذيب ميكردند (اي انسان) بنگر كه سرانجام ستمكاران به كجا كشيد (و چگونه نابود گشتند. اين درس عبرتي براي شما و آيندگان بعد از شماست و سرنوشت ستمكاران جز همين نيست)».
بله، وحي خدا چنان تفسير گرديد، انگار يك نوع سلطه قهرآميز بر اراده و انديشه انسان دارد. يا بعنوان يك تلاش كاهنانه جهت سخن از غيب تلقي گرديد.
اما قرآن كريم خود گواهي ميدهد كه هيچ تعارضي ميان وحي و دستآورد عقل (عمل عقل) وجود ندارد. از آنجا ميگوييم عمل عقل، نه عقل، چون با وجود تكرار فراوان صيغه عَقَلَ و مشتقات آن در قرآن، اين كلمه بصورت مصدر (اَلعَقل) در قرآن نيامده است. ماده عَقَلَ در مجموع 49 بار در قرآن آمده و در همه موارد به صيغه فعل آمده است مانند:
﴿ • ﴾ (الحج: 46)
«آيا در زمين به سير و سفر نپرداختهاند (تا از ديدن آثار گذشتگان و مشاهدة ويرانههاي كاخهاي ستمگران) دلهايي بهم رسانند كه بدانها (وظيفة خود را در قبال دعوت حق درك و) فهم كنند و گوشهايي داشته باشند كه بدانها (اخبار جباران و نداي وجدان و فرمان يزدان را) بشنوند؟ چرا كه اين چشمها نيستند كه كور ميگردند و بلكه اين دلهاي درون سينهها هستند كه نابينا ميشوند».
اين آيه و ساير آياتي كه واژة عقل در آنها بكار رفته روشن مينمايند كه عقل (در قرآن) يك فعل انساني است (نه يك جوهر مستقل چنانكه فلاسفه بويژه فلاسفة جديد غربي ميگويند) عقل فعلي است كه انسان در پرتو بهرهگيري از آن كيفيت نظام آموزشي و معرفت ايماني و روابط اخلاقي و اجتماعي خود با ديگران را تنظيم ميكند و براساس آن در رابطه با ارزشهاي اخلاقي و اتخاذ مواضع در قبال تاريخ و گذشته، و تمامي امور زندگي قدم برميدارد. اين آيه همچنين تأكيد ميورزد كه عقل فعلي است قلبي، لذا قلب نگهبان سلامتي و نشاط و نظم و دسپلين عقل است، تا سالم و صحيح بماند و تحت تأثير عوامل خارجي گمراهكننده و شكبرانگيز دچار سرگرداني نشود.
قرآن كريم پرده از چهرة بسياري از امراض قلبي بر ميدارد؛ امراضي چون قساوت (سنگدلي)، مرض، طبع (مهر خوردن)، ختم (پايان و مهر كردن)، تغليف (پوشانده شدن)، زيغ (انحراف از راه راست) و ... تمامي اين انحرافات و تحولات و ابتلاها كه كشتزار قلب را آتش ميزنند بر اعمال عقل اثر دارند و آن را تضعيف ميگردانند يا در نطفه خفه ميكنند يا بخدمت توهمات و توجيهات هواپرستانه و به خدمت منافع فردي يا جمعي درميآورند. خداوند در رابطه با قوم حضرت موسي (علي نبينا وعليه الصلاة والسلام) كه به بيماري انحراف و خروج از دين حق مبتلا گشته بودند و به اذيت و آزار فرستادة خدا ميپرداختند [هر چند يقين داشتند كه او فرستاده خداست] ميفرمايد:
﴿ • ﴾ (صف: 5)
«خاطرنشان ساز زماني را كه موسي به قوم خود گفت: اي قوم من! چرا مرا ميرنجانيد و آزار ميدهيد با اينكه ميدانيد كه من قطعاً فرستادة خدا به سوي شما هستم؟! آنان چون از حق منحرف شدند خداوند دلهايشان را بيشتر از حق دور داشت و يزدان مردمان نافرمان (و بيرون شده از دايرة احكام آسمان) را هدايت نميدهد.»
سامري از نظر دانش كمبودي نداشت، چنانكه شيطان هم مشكل و فقري در بيان نداشت اما هر دو علم و دانش خود را به خدمت اهداف گمراهكننده درآوردند. خداوند در وصف برخي از گمراهان كه هدايت الهي را رها كردند و رفض و نقدشان مبتني بر هيچ اساس و دليل عقلي و علمي آگاهانه نبوده بلكه بر اساس پيروي از ظن و اهواء و بدعت بوده، ميفرمايد:
﴿ • ﴾ (نجم: 23)
«اينها فقط نامهاي (بي محتوا و اسمهاي بي مسمي) است كه شما و پدرانتان (از پيش خود) بر آنها گذاشتهايد. هرگز خداوند دليل و حجتي (بر صحت آنها) نازل نكرده است آنان جز از گمانهاي بياساس و از هواهاي نفس پيروي نميكنند در حاليكه هدايت و رهنموني از سوي پروردگارشان براي ايشان آمده است (و در پرتو آن ميتوانند به ناچيزي بتها پي ببرند و رضاي خداوند را بجويند و راه سعادت بپويند)»
با در نظر داشتن توضيحات فوق ميتوان گفت كه كار عقل (در قرآن) حكم صادر كردن بر آيات خدايي موجود در اين ملكوت و هستي و دقت نظر در آنهاست كه بعد از انديشه و تفكر در آنها براي انسان حاصل ميشود. چنانكه قرائت و بازخواني آيات وحي هم از جمله كار عقل بشمار ميرود. با توجه به اين در اسلام مصادر معرفت و علم در دو مصدر خلاصه ميشوند؛ وحي و علم كائنات (ملكوت). عقل دشمن و معارض وحي بشمار نميآيد و برعليه آن انقلاب به راه نمياندازد بلكه [عقل و وحي] مكمل يكديگرند. وحي هادي كار عقل، (و عقل كاشف وحي) است، وحي راه عقل را روشن ميگرداند و موانع را از سر راهش برميدارد و خرافات و وهم و خوف و جمود را - كه سد راه عقل ميشوند - درهم ميشكند.
وحي براي عقل به مثابه يك دائرةالمعارف بزرگ و جامع عمل ميكند و آنچه را كه عقل نميتواند از طريق امتحان و تجربه و مشاهدات بدست بياورد به او مينماياند، معلوماتي كه دسترسي به آنها از طريق كسب و تجربه و مشاهده يا اصولاً غيرممكن است يا نياز به تحقيقات چندين قرن دارند و براي نيل به آنها بايد سعي و تلاش فراوان مبذول گردد.
ويژگيهاي كار عقلي در اسلام
دكتر محمد عمّاره از موضوع آزادي عقل سخن بميان ميآورد و تأكيد ميورزد كه عقل در اسلام «جوهري مستقل و متناقض با ساير راههاي كسب و تحصيل معارف نميباشد و اگر روش عقلي و انديشه علمي در ميان غربيها متمايز و مستقل از ساير وسايل معرفت عمل ميكنند و در برخي از موارد با روش وجداني و حدسي (گمانهزني) و روش نقلي (وحي) و ساير روشهاي معرفت متناقض و متقابل بنظر ميرسند از نظر روش شناخت اسلامي قضيه بهيچ وجه چنين نيست و رابطه عقل و معرفت عقلاني با ساير روشهاي نظري شناخت، رابطة تكميلي است (يعني عقل و نقل همديگر را تكميل ميكنند).
عقل در اصطلاح زبان عرب و در فرهنگ اسلامي يك عضو مستقل بدن نيست بلكه نوعي فعل و عملكرد است كه «تعقّل» ناميده ميشود و در قرآن علاوه بر واژه عقل از آن به واژههاي «قلب»، «نهي»، «لُبّ»، «نظر»، «تدبر»، «تفكر»، «فقه» ياد شده است. و تمامي اين واژههاي قرآني از يك روش شناخت مستقل و مخصوص پرده برميدارند و از مضمون يك فعل «تعقل» سخن به ميان ميآورند. فعل تعقل از كساني صادر ميشود كه علاوه بر «عقل» وسايل ديگري جهت معرفت و ادراك در اختيار دارند. موضوع تعقل و ادراك (معرفت) داراي جهانهاي پيچيده و راههاي پر پيچ و خم است كه امكان شناخت همه آنها و استفاده از همه آنها محال است تا چه رسد به اينكه از يك راه بتوانيم معرفت لازم را بدست بياوريم و آن را يگانه راه شناخت قلمداد كنيم .
اما وحي به لحاظ اينكه به تمامي اين اعمال كه از آنها سخن بميان آورديم اهتمام ميدهد، هادي و راهنماي عقل واقع ميشود نه تعطيلكنندة آن. وحي نه تنها كار عقل را تعطيل نميكند كه براي آن برنامهريزي ميكند و با معياري كه جهت تمييز حق از باطل در اختيار دارد عقل را از گردباد و غبار و دام خرافات و افسانه و اوهام و اباطيل رها ميسازد. آزادي عقل بوسيله نجات آن از جمود، تقليد، غرور، هواپرستي حاصل ميشود اما آزادي و رهايي آن منحصر به آزاديش از دام اسارت و تقليد از گذشتگان نيست بلكه رهايي حقيقي آن، رهايي از دام تقليد از رسوبات و تأثيرات افكار و انديشة غربيها است.
لازم به ذكرست كه آقاي محمد عماره چنانكه از كتب و نوشتههايش پيداست متأثر از انديشة معتزليان ميباشد و گرايش به عقلانيت غربي بر تفسير او از وحي غلبه دارد او ميگويد: «اشاراتي كه در قرآن و كلام پيغمبران و نصوص ديني و داستانهايي كه گوشهاي از وقايع تاريخي را بازگو ميكنند وجود دارد و در آنها پيرامون هستي و حقايق علوم طبيعي مطالبي وجود دارد در هيچ يك از آنها اثبات حقيقت علمي و وقايع تاريخي هدف نيست بلكه هدف ارائه يك تصور مشخص و معلوم ديني هم از اين قضايا نيست چون در نصوص ديني حكمي پيرامون اينها وجود ندارد، پس بايد عقل را مرجع نهائي قرار دهيم. آري اسلام چنين نظر داده است و قرآن كريم پيرامون اين حقايق علمي حالت سكوت و بيطرفي نشان داده لذا بر مفسرين نصوص لازمست اشارات علمي و تاريخي قرآني را طبق روش علوم تجربي تفسير نمايند و از اين رهگذر از بند كردن و در زنجير نمودن عقل مسلمانان به زنجيرهايي كه خداوند آنها را به هيچوجه قبول ندارد جلوگيري كنند» .
مزاياي كار عقلي در اسلام
يكي از امتيازات عقل مسلمان - كه به جرأت ميتوان ادعا كرد - تنها به آن اختصاص دارد و در عقل پيروان ساير مذاهب و اديان به چشم نميخورد، هدايتيافتگي آن بوسيلة نقل (وحي) است. و از آنجا كه وحي پشت سر آن قرار دارد و از تأثيرات ظن و اهواء مصون است كمتر دچار لغزش و اشتباه ميگردد چنانكه امام محمد غزالي ميگويد: «در پرتو درخشش نور حكمت و بصيرت، و تابش آن بر عقل است كه كلام خداوند متعال بصيرت عقل را از حالت قوه به حالت فعل درميآورد و عظيمترين حكمتها در كلام خدا نهفته است» . و در جاي ديگر از همين كتاب ميگويد: «اگر عقل از اسارت و گرفتاري در دام وهم و خيال رها شود تصور نميرود كه گرفتار غلط و اشتباه گردد بلكه اشياء را درست بر حالت و وضعي كه هستند بيند» .
عقل مسلمان بر هواي نفس چيره ميشود و آن را دور مياندازد چون هواء خدعه و نيرنگ دروني را بر ميانگيزد و روزنههاي كشف حق را بر روي انسان ميبندد يا حداقل حق را در مقابل ديدگان او تيره و مكدر ميگرداند عقل مسلمان چنانكه از تأثيرات اهواء آزاد است از اسارت تأثير جدال و تسلط وجدان و تسلط غريزة همگامي با روند سير و حركت جامعه (تقليد كوركورانه از هنجارهاي اجتماعي) آزاد است چون اين هنجارها عقل انسان را از پيشرفت و خلاقيت بازميدارند. دين اسلام اجازه نميدهد انسان بدون دليل و شناخت تابع و مقلد عرف و افكار و عادات موروث گردد و آنها را پذيرفته، و الگوي رفتاري خود قرار دهد.
احساساتي چون - خوف و رجاء، حب و تقديس، و عصمت در وجدان مسلمان، همگي به خدا و وحي منزل او برگشت داده ميشوند [يعني انسان مسلمان تنها از تهديدهاي وحي ميترسد و به وعدههاي آن اميدوار است، محبتش براي وحي است و تنها آن را مقدس و معصوم ميداند] از اينجاست كه عقل در انديشة اكثريت مسلمانان اگر با حق و ضوابط آن (كه در وحي جلوهگر است) توافق نداشته باشد نقش خود را بعنوان معيار تشخيص حق از باطل، از دست ميدهد. اما رأي اكثريت - كه در نظامهاي دمكراتيك ميزان مشروعيت و تشخيص حق از باطل است - در تفكر و انديشة اسلامي هيچ نقشي در تحديد و تعيين حقيقت و تبيين معيارهاي آن ندارد مگر به شرطي كه به واسطة وحي هدايت پيدا كرده، و با بهرهگيري از ضوابط آن از امراض و ناهنجاريهاي دروني چون حسد، تكبر، غرور، عجب، تندروي، سوءظن - كه مانع معرفت حق ميشوند - و ... نجات پيدا كند و با آنها به مبارزه برخيزد؛ زيرا اين امراض دروني و آثام باطني مانع از پذيرش حق و تسليم شدن در برابر آن ميشوند هرچند دلايل قاطع و براهين ساطع بسان درخشش خورشيد خود را بر ديدگان فرد مريض بنمايانند، از اينروست كه مسلمان با تمامي توان از درافتادن به اسراف در كامجوئيهاي غفلتآور و شكبرانگيز - هرچند مباح باشند - اجتناب ميورزد و همواره سعي ميكند خود را از امراض خطرناكي چون ظلم، فسق، انحراف و غيره دورنگهدارد؛ چون اين امراض انسان را به سوي گمراهي و كوردلي سوق ميدهند و به ورطة منجلاب فساد درمياندازند.
مسلمان از تناول نوشيدنيهاي مستيآور و مواد مخدر خودداري ميكند، تا نيروي عقل و ادراكش سالم بماند و معيار شناخت حق نزد او - كه همان اعمال عقل است - سالم بماند.
مسلمان از مراء و جدل دوري ميكند؛ چون جدال مانع معرفت حق و قبول آن ميشود. مسلمان از تأييد و تصديق فاسق خودداري ميكند؛ چون در صداقت و امانت او - در نقل اخبار و اقوال - شك دارد و احتمال ميدهد فرد فاسق كلمات را جابجا كرده و بدين طريق معاني آنها را تغيير ميدهد.
مسلمان از ظن و فرضيههاي غيرمتماسك و ناهمگون بشدت اجتناب ميورزد؛ چون ظن و فرضيه انسان را از حق بينياز نميكنند و نميتوانند رهيافت سوي حق باشند. اينست كه مسلمان بجاي ظن و فرضيه متوجه مصادر موثق ميشود و با استناد به آنها روي اشياء حكم صادر ميكند.
اما عقلگرايي غربي - كه شيفتگان آن در ميان ما آن را يگانه الگوي زندگي موفق و پيشرفته و تكامليافته ميدانند - از نظر ما مسلمانان عقلانيتي است فاقد معيارهاي دقيق و مضبوط؛ چون معيارهايي كه عقلگرايي غربي متكي و مبتني بر آنهاست ثابت نيستند و مقبوليت جهاني ندارند بلكه زادة انديشه و تفكر غربي ميباشند و حتي در ميان خود آنها نيز از مقبوليت همگاني برخوردار نميباشند.
«گلبرت هايت» به اين حقيقت اعتراف كرده و ميگويد: «تركيب عقلاني ما بذات خود محدود است ...» . لذا ممكن نيست كه انسان بتواند - از طريق عقلانيت غربي - به درك كامل ماهيت حقيقت «بويژه در امور غيبي» برسد هرچند بعضي از علما و دانشمندان خيالگرا و فرضيهباف مدعي باشند و در اوج سادگي چنين عقيده پيدا كنند كه «هيچ مطلب و موضوعي وجود ندارد كه علم [تجربي] براي حل آن، راهكاري نيندوخته باشد» . چون به اعتراف خود گلبرت هايت «شناخت ما از ذات خودمان شناخت و معرفتي است ناقص چنانكه معرفتمان نسبت به خدا و سنتهاي موجوده او در هستي ناقص و محدود ميباشد» .
آقاي ناصيف نصّار در كتاب «مطارحات للعقل المسلم» بر روش معرفتي اشراقي تاخته و يگانهراه و وسيلة هدايت انسان معاصر را در معرفتي دانسته كه آن را فلسفه «روشنفكري عقلگرا» نام برده و به مبدأ آزادي اراده عاقله فرا خوانده است، اما نتوانسته معيار معقول و مقبول و ثابتي براي آن ارائه دهد و از باب تحير و سرگرداني سئوال ميكند و ميگويد: «معيار عقلانيت بعضي اوقات عليت مكانيكي، يا عليت احتمالي، يا عليت جدلي است و برخي اوقات منفعت و سود و برخورد شكلي، يا فعاليت عالي، يا تحقيق عدل، (هر نوع عدلي) يا تلاش براي حفظ نظام موجود، يا تلاش هدفدار و ثمربخش (در راستاي نيل به يك آرمان) يا غير اينها خواهد بود و اين امور را ميتوان معيار عقلگرايي قرار داد. گاهي عقلگرايي فردي، جدا از عقلگرايي ديگري ميباشد؛ چون روابط مبتني بر عقلگرائي در ميان انسانها بشدت متداخل بوده، و با ساير روابط غيرعقلگرايانه تداخل پيدا ميكنند. روابطي كه از عالم «لاعقل» [غير عقلاني] و عالم اهواء و اغراض متضاد سرچشمه ميگيرند و ريشه در مصالح متناقض دارند لذا براي ما، خيلي دشوار خواهد بود كه با روحيه خوشبينانه و متفائل از عقل و آگاهي (عقلي) دفاع كنيم ... . چنانكه اعتراف ميكند كه «علم با اينكه مجهولات فراواني از قوانين طبيعي كشف كرده و پردة [ابهام و تأثير] اوهام از چهره آنها برداشته اما باز هم در مقابل او، مجهولات و لغزشهاي فراواني قرار دارند كه [تا به حال] مجهول ماندهاند» .
عقلگرايي غربي و دينستيزي
عقلانيت غربي بر محور دينستيزي و نفي غيب و عقيده و شريعت و اخلاق ديني در دَوَران است. متفكران غربي هرگاه واژه عقلگرايي به زبان ميآورند آن را بر نوعي معرفت پيرامون هستي، زندگي و انسان اطلاق ميكنند كه بطور كلي عاري از بينش ايماني ميباشد. به ديگر تعبير در عقلانيت غربي جايي براي ايمان و بينش ايماني وجود ندارد. يا چنانكه «انطون فرغوت» در كنفرانس ديالوگ غربي اروپايي [اسلامي مسيحي] راجع به دين و سكولاريسم در اروپاي جديد ميگويد:
«اين انقلاب عظيم عقلي حركت رهائي از سلطة دين را تقويت كرد و ميدانهاي اجتماعي كه در گذشته بشدت به دين پيوسته بودند و تحت تأثير آن اداره ميشدند امروزه خود را در قالب مسايل تجربي نمايان ميكنند كه بر عقل لازمست با قدرت و توان خاص خود آنها را حل و فصل كند و از راه تحليل منطقي براي آنها راه علاجي بيابد».
«امروزه دوران اين انديشه سپري شده كه انسانها تغييرات اجتماعي را به يك قدرت مقدس يا هيكل كبير نسبت دهند كه اين قدرت و سلطه مقدس براي خود و ياران همكاسهشان مدعي اين قدرت و تفويض آن از جانب خداوند به خود باشند و بگويند خداوند اين اقتدار و سلطه را همچون تاجي بر فرق سر آنها نهاده و كسي حق دهنكجي در مقابل آنها را ندارد! تا آنجا كه امروزه بايد براي مسايل اخلاقي هم تحليلي طبيعي و انساني ارائه دهيم و براي ضرورتهاي نظام اجتماعي هم قائل به تحليل و راه برد انساني باشيم» . اما اين جدايي كه ميان عقل و دين مشاهده ميشود «طبق عقيده مسيحيت امري است كاملاً طبيعي و هيچ تضادي با دين ندارد.» [عقلانيت غربي] با اين توصيه كه به تضاد و جدايي ميان عقل و دين ميكند، در واقع دقت و حقانيت و صحت خود را به اثبات رسانده است؛ زيرا كليسا «بعلت درخود فرورفتن و قطع رابطه با فرهنگ علمي و فلسفة جديد نتوانست نقاط مثبت و مشروع افكار جديد را از نقاط منفي آن تميز دهد در نتيجه بجاي استقبال از دستآوردهاي علم و فلسفه جديد به نقد و رد آن پرداخت، مسائل بسياري را نقد و رد كرد كه بعدها ناگزير از تغيير موضع و تأييد آنها گرديد... بسياري از افكار جديد بصورت كلي روش تفكر را چنان تغيير دادند كه مسئولين و متوليان امور ديني به هيچ وجه به راهكارهايي جهت ايجاد توفيق ميان آنها و عقيده دست نمييافتند» .
عقلانيت غربي خواه آن را تجلييافته در روش تفسير علوم، يا روانشناسي فرويدي، يا جامعهشناسي دوركيم، يا تئوري تكامل جانداران داروين، يا ديالكتيك جدلي مادي [ماركس] و يا غير آنها از روشهاي منطق جدلي غربي ببينيم همة اين نظريات - با وجود اختلاف ميان آنها - در يك نقطه مشترك هستند و آن اينكه «انسان اديان را آفريده است [يعني هيچ ديني منشأ خدايي ندارد] و جهل نسبت به قوانين طبيعي [حاكم بر هستي] انسان را وادار ميكند براي پديدهها منشأ و علت فوق مادي (خدائي) جستجو كند و از اين طريق پناهگاهي در مقابل اوهام و ترس از پديدههاي دروغين براي خود پيدا نمايد» .
اين چه عقلانيتي است كه سكولاريستهاي خودي - كه دم از مدرنيزه كردن و تجدد عقل عربي ميزنند - ما را بدان فراميخوانند؟ حتي بعضي از اين آقايان از راه فراخواني به اين عقلانيت ميخواهند منفذ و مخرجي جهت نفي و طرد عقلانيت نصوصگرايانه مسلمانان بيابند و از اين كانال «عقل اسلامي مرتبط با گذشته را دور اندازند». به تعبير ديگر «روش عقلاني [ما مسلمانان] را از عقلانيت تجريدي غيبگرا به عقلانيت تجربي و نقاد دنياگرا تغيير دهند» يعني در راستاي كشف حقيقت به عقل آگاه، نقاد، تجربهگر و بصير رويآورند.
اين عده وقتي خواستند اين تعابير فراخ و وسيع را براساس ساختار عقيده و شريعت اسلامي توضيح و تفصيل دهند، متوجه شدند كه اين ساختار هيچ تناسبي با اين عبارات نشانهدار و مخلوط ندارد؛ زيرا عقل مطلق كه در حصار گذشته محبوس گرديده [و به قول آقايان، امروزه كارآئي خود را از دست داده] شامل عقل مسلمان نيز ميشود، عقلي كه هنوز به خداي واحد سبحان ايمان دارد و عقيده و شريعت خود را از ديني كه خداوند نازل كرده ميگيرد.
در حالي كه تحقيق و تجربه از پايههاي استقراء در ميادين علوم تجربي سرچشمه ميگيرند. با وجود اين هيچ تضادي با غيبگرايي به معناي (ايمان به غيب) ندارند؛ چون علم تجربي از ادارك همة حقايق عاجز و ناتوان است و نتوانسته به همة معارف دسترسي حاصل كند و فرهيختگان و اقطاب علوم نيز، خود به اين واقعيت اعتراف كردهاند و اين گواهي ايشان دليل وجود جهان غيب است. اگر چنين است كه تجربه تنها وسيلهاي از وسايل معرفت و دسترسي به علم، و مصدري از مصادر نيل به حقيقت است نه يگانه وسيله و راه شناخت؛ از نظر (علم و تجربه) چه چيز مانع از تعامل انسان با حقايق اين عالم و ايمان به خلق آن و يقين به وحي، ميشود؟
اما ديگر ابعاد حقيقت چون حقيقت ديني و تاريخي و علوم انساني روش خاص خود را دارند كه جداي از روش ملاحظه و تجربه است. دكتر حسن صعب تلاش ورزيده به آراء شاذه و سرگردان - كه اجتهاد در مقابل نص را جايز ميدانند - متوسل شود، تا مصلحت وهمي مورد نظر خود را در پناه آنها تقويت كند.
آرائي كه دكتر محمد رمضان البوطي در رسالة «ضوابط المعرفة في الشريعة الإسلامية» - كه رسالة دكترايش ميباشد - به صورت موضوعي و متوازن آنها را نقد و غربال كرده است.
آقاي دكتر صعب در فرازي از كلامش جهت تقويت و تأييد ديدگاه خود متوسل به «آراء ابن حزم «در دعوت به اجتهاد و نقد تقليد و الزام به آن شده» و آنرا دستآويز ادعاي خود قرار داده است در حالي كه رأي امام ابن حزم مخالف اجماع اهل سنت و جماعت است كه بر جواز تقليد و تبعيت آگاهانه انسان مسلمان از يكي از ائمة اجتهاد دلالت ميكند اما نبايد از اين نكته غفلت ورزيم كه ميان رأي دكتر صعب و ديدگاه امام ابن حزم تفاوت از زمين تا آسمان وجود دارد؛ چون بنا به نظر دكتر صعب اجتهاد به معناي حق تشريع، حق هر انساني است در حالي كه در ديدگاه ابن حزم اجتهاد به معناي حق تشريع نيست و تنها حق اهل آنست آنهم در اموري كه نصي پيرامون آنها وجود ندارد و اين حق براي علماي جامعالشرايط امروز نيز محفوظ است.
آقاي دكتر صعب براي تقويت نظريه و ديدگاه خود به قول شيخ محمد عبده متوسل ميشود كه گفته: «هرگاه ميان عقل و نقل تعارضي وجود داشته باشد، مدلول عقل بعنوان حجت تلقي ميشود» . اما اين سخن نيز به حال او مفيد واقع نميشود؛ چون «حجت حاصله از عقل صريح هرگز با حجت شرعي تناقض نخواهد داشت، بلكه تعارض ميان حجج صحيحه خواه عقلي و نقلي، يا عقلي تنها و نقلي تنها محال، و اگر ميان دو حجت تعارض وجود داشته باشد [وجود تعارض] دليل فساد يكي از آنها، يا هر دوي آنهاست» .
و از نظر عقل و نقل هم اين [ديدگاه] صحيح است؛ چون در صورت وجود تعارض ميان معقولات و منقولات الزامي نيست كه حتماً منقولات [وحي] را مردود و باطل بدانيم و معقولات را اصل و صحيح بشماريم مخصوصاً اگر منقول از پشتوانه سند قوي بهرهمند باشد، و روش اثبات آن با روش ثبوت معقول اختلاف و تباين نداشته باشد. «اگر قرار بر اينست كه شريعت حق است [كه حق است] و نظريه عقلي كه منجر به شناخت ومعرفت حق ميگردد حق است؛ ما مسلمانان در كمال صراحت و قاطعيت اعلام ميداريم و عقيده داريم كه: «هيچ تحقيق مستند به برهان عقلي با نظرية شرعي حق، تعارض نخواهد داشت. چون امكان تعارض و تضاد ميان دو حق وجود ندارد» .
اسلام و سلطة ديني
دين اسلام به بالگستراني سلطه و اقتدار هيچ مؤسسه و دستگاه سياسي ديني بر صدور فتوا و استنباط احكام و احتكار آن براي خود اعتراف نميكند بدين معني كه هر فتواي خارج از اين مؤسسه صادر شده باشد فاقد اعتبار و وجاهت تلقي گردد. در اسلام هر فتوايي كه نتيجة ايمان و علم باشد و با موازين اخلاقي منافات و تضاد نداشته باشد از هر كس و جمعي صادر شود معتبر و مشروع هست و هيچ فتوا و رأيي به دليل مخالفت با آراء مؤسسة ديني رسمي، شاذ و غيرمعبتر تلقي نميشود [بلكه شرايط و ضوابطي براي فتوا از سوي علماي اصول فقه و فقها وضع شده، هر فتوايي كه موافق با آنها باشد صحيح، و در صورت مخالف بودن با آنها مهر خطا و بياعتباري ميخورد.]
[مسألة احزاب و جماعتهاي معاصر نيز چنين است] هرچند عملكرد و انديشة بعضي از آنها به اسلوب كار و روش رسول خدا صلي الله عليه وسلم نزديكتر است و در ميدان عمل به قرآن و تحكيم آن و تبعيت از روش و مشي و آراء سلف صالح [امت اسلامي در 3 قرن يا 3 نسل اصحاب، تابعين و اتباع تابعين] نزديكي بيشتري دارند. معالوصف نميتوانيم تنها آنها را «جماعت اسلامي» قلمداد كنيم كه هر كس از روية آنها تخلف ورزد گمراه تلقي شود و با آن بطور كلي قطع رابطه گردد يا در تنگنا قرار گيرد و اجتهاد و تلاشش (در ميدان كار اسلامي) ناديده گرفته شود چون اين گونه برخورد با آراء و نظريات [پيروان] فرق اسلامي خلاف منطق اسلامي به شمار ميرود و نوعي مغرور شدن به يك فهم و قرائت از دين را - كه زادة عرف تاريخ است - دربر دارد. زيرا قرائتها از دين همواره در معرض تحول و دگرگوني هستند و دامن آنها از آلودگي به بدعتها و تبعيضها پاك نميباشد. چون اين قرائتهاي مختلفه از دين همواره صورتهايي از دين ارائه ميدهند كه متناسب عصر است و اكثريت [مردم آن عصر] پيروي از آن را قبول دارند و پذيرفتهاند.
بعضي از رهبران و متفكرين هم عمداً به ترويج و تقويت حتي بازگرداني مجدد مدلول و حكم فتاوايي برميخيزند كه موجب ايجاد رضايت خاطر اين اكثريت مفتون واقع ميشوند و با كپيبرداري از آنها و جمعشان با نظرات مشابه [كه از طرف مفتيهاي پيشين صادر شدهاند]، و تقويت آنها، ميخواهند به اين فتاواي از اعتبار ساقط شده اعتبار دوباره بدهند.
حاكمان سكولاريست نيز - كه همواره درصدد فتنهجويي هستند - [همچو] فتواهايي را با جان و دل ميخرند تا از آنها در جهت مصالح خود بهرهگيري كنند و در اين راستا به ايجاد اصلاحات و تعديلات در آنها روي ميآورند و به قول خودشان در «خطاب ديني» تعديل بوجود ميآورند تا همگام و متناسب با عصر گردد. اما در واقع هدفي جز مشروعيت بخشيدن به آراء سكولاريستي خود ندارند.
اسلام و اجتهاد
از آنجا كه انسانها از نظر توان اجتهاد و استنباط [احكام از نصوص وحي و قواعد و اصول كلي] متفاوت هستند، يا اصولاً [همة آنها] وقت كافي براي رسيدن به تخصص علمي در اختيار ندارند؛ ظهور و پيدايش گروهي از فقهاي راسخ در علم و قائم به [عمليات] اجتهاد و تعليم - حتي در زمان رسول خدا نيز، يك امر واقعي بوده است. اما اين امر بر حساب [تلاش] براي [دستيابي] به حداقل آگاهي بر كتاب خداوند و درك [آيات] آن و فراگيري آنها صورت نگرفته است. حتي خودِ اين ائمه بزرگوار مردم را از تقليد خود نهي ميكردند، و به استفاده مستقيم از مصادر دست اول و رويآوردن به آنها جهت بيرون كشيدن احكام از آنها فراميخواندند، و هيچ نوع التزام تفصيلي براي پيروي از يك امام معين وجود نداشت؛ بلكه «ايمان» و «تقوا» دو عامل و محرك اساسي بودند كه سوالكننده را بسوي نزديكترين جوابها از صواب سوق ميدادند.
بعدها حلقههاي علمي [گوناگون] تشكيل گرديد كه برخي از مشايخ بزرگوار و علماي برجسته از كانال آنها به تعليم و تربيت همت ميگماشتند، و برجستهترين و مستعدترين شاگردان اين حلقات را – كه در آنها نبوغ و استعداد سرشار علمي ميديدند - براي تصدي مسند افتاء و تعليم گزينش ميكردند. بعدها اين مسئله رونق بيشتري پيدا كرد و شاگردان برجسته و هوشيار [حلقهها] بجاي تحقيق در آراء و نظرات گوناگون علماء و دانشمندان، تحت تأثير آراء يك عالم واقع شدند و براساس اجتهادات و مذهب او به استخراج مسايل فرعي همت گماشتند اين حركت بعدها (اجتهاد در مذهب) نام گرفت. البته قبل از پيدايش «مجتهدين در مذهب» گروهي از شاگردان برجسته ائمه به تدوين و تفسير نظريات مذهبي و تخريج اقوال و تبيين سيرة آنها پرداختند.
سپس گرو مقلدان - آنهائي كه خود قدرت استنباط احكام از منابع و متون دست اول را نداشتند - به اخذ بدون تحقيق نظرات مجتهدان اكتفا نمودند در نتيجه [اين جمود] حركت فقهي اسلامي پويايي خود را از دست داد و مذاهب اسلامي در چهار مذهب اهل سنت و مذهب شيعه اماميه منحصر گشتند.
ساير مذاهب يا عملاً متلاشي و نابود گرديدند يا در معرض متلاشي شدن قرار گرفتند، و بعنوان نظريههاي فاقد اعتبار و غير قابل كاربرد در لابلاي صفحات كتب محفوظ ماندند و حتي بعضي از آراء و اجتهادات بسيار قوي بدليل عدم برخورداري از هواداران و مقلداني كه كمر همت به بازنويسي و شرح آنها ببندند، شانس ماندگاري حتي در لابلاي صفحات كتب را نيز، از دست دادند يا به اين دليل كه آراء و اقوال ذهني محض (و فاقد جنبة عملي) بودهاند، منقرض گشتند. شايان ذكر است كه در بدو تأسيس، ميان اين مذاهب هيچ نوع خصومت و دشمني وجود نداشت؛ چون ائمه و پايهگذاران آنها از سعة صدر و افق ديد آنچنان رفيع و وسيعي برخوردار بودند كه نظرات و ديدگاههاي مخالفان خود را، با آغوش باز ميپذيرفتند و به استقبال تنوع در علم و انديشه ميشتافتند.
مثلاً امام ابوحنيفه - رحمه الله - ميفرمود:
«علم و فهم ما از نصوص [كتاب و سنت از نظر ما] بهترين قرائت و فهم است كه بدان دست يازيدهايم. اگر كسي رأي و فهمي ديگر بهتر از رأي و فهم ما بياورد، قطعاً رأي او براي پيروي كردن اولويت دارد».
امام ابن القيم روايت ميكند كه، امام ابوحنيفه و امام ابويوسف گفتند: «براي هيچكس حلال نيست قولي از ما نقل كند و آن را بعنوان سند و مستمسك خود ارائه دهد؛ مگر اينكه بداند كه ما آن را از چه راهي و به چه دليلي گفتهايم».
امام مالك - رحمه الله - ميگفت: «هرگاه حكمي استنباط كردم (يا حكمي استنباط شد) در آن دقتنظر كنيد؛ چون حكم و كلام - در امر دين - از هركس مقبول و مردود واقع ميشود جز كلام صاحب اين قبر (رسول خدا - صلي الله عليه وسلم)».
معن بن عيسي روايت ميكند (ميگويد) از امام مالك شنيدم كه ميفرمود: «من بشر هستم، خطا ميكنم و اصابه هم خواهم داشت. لذا، در رأيم دقت بورزيد، هرچه موافق قرآن و سنت باشد، آن را بگيريد و بپذيريد، و هرچه مخالف قرآن و سنت باشد، آن را رها كنيد».
اما شافعي - رحمه الله - به رفيقش ربيع ميفرمود: «در هرچه كه ميگويم، از من تقليد نكن و در اين زمينه خود تحقيق كن؛ چون اين (قول و فتوا) دين است.»
در مقدمه كتاب «الرسالة» امام شافعي آمده است: «براي من بينهايت ماية افتخار و مباهات است كه، علم شافعي را در ميان مردم منتشر كنم و به آنها اعلام كنم كه بدون دليل از قول شافعي و قول غير شافعي تقليد نكنيد!»
وهم از او نقل شده كه ميفرمود: «آنچه از رسول خدا - صلي الله عليه وسلم - به ثبوت رسيده باشد، براي پيروي اولويت دارد و از من تقليد نكنيد، و اگر صحت حديثي - كه مخالف مذهب است - به ثبوت رسيد، از آن پيروي كنيد و بدانيد كه آن حديث مذهب من است».
امام احمد حنبل به پيروانش ميفرمود: «در امر دين، خودتان تحقيق و تدبر و اِعمال نظر كنيد؛ چون تقليد از غير معصوم (پيامبر) مذموم است و موجب كوري و فقدان بصيرت ميشود» و ميفرمود: «از من و از شافعي و مالك و ثوري تقليد نكن و [احكام را] از منبعي دريافت كن كه آنها از آن دريافت ميكردند» .
اما اين مدارس [فقهي بعد از وفات امامهاي آورندة آنها] گرفتار تعصبات مذهبي شدند بويژه بعد از پيدايش رابطه ميان حكام و هواداران اين مذاهب، هرچه بيشتر گرفتار جمود و ورشكستگي شدند؛ چون بعضي از حكام - بعد از پذيرش اين مذاهب - سعي ميكردند مردم تحت نفوذ قلمرو خود را، تسليم و خاضع مذهب مقبول خود نمايند.
مثلاً صلاحالدين ايوبي - رحمه الله - مذهب امام شافعي را براي خود، برگزيد و آن را در ميان مردم تحت نفوذ قلمرو خود رواج داد. اما از هنگامي كه ركود و جمود بر زندگي فكري و سياسي مسلمانان حاكم گرديد، مسلمانان به جاي اجتهاد و تلاش و نوآوري، تن به ذلت تقليد دردادند و باب اجتهاد مسدود (اعلام) گرديد، و فقها ناگزير از تقليد يكي از مذاهب معين شدند، درنتيجه فتواهايي سربرافراشتند كه انتقال از مذهبي به مذهب ديگر را، ممنوع اعلام كردند. و اجتهاد در ترجيح بين نظرات و فتواهاي موجوده در يك مذهب و تمييز قوي آنها از ضعيف منحصر گرديد.
گرايشهاي سادهلوحانه و آراء و نظريات متعصبانهاي سربرافراشتند كه اصول قرآني منصوص و اختلافناپذير را ناديده ميگرفتند و از اعتبار ميانداختند و كالاي ناچيز انسانها را جايگزين آنها ميكردند و بر آن مهر تأييد ميكوبيدند درنتيجه يك نوع تقدس براي روش شناخت مذاهب اجتهادي، - كه قابل تنوع و غير معصوم هستند - بوجود آمد، كه به تقليد به جاي اجتهاد تقدس ميداد، و براي ائمه اجتهاد عصمت قائل بود و به ديده اديان رقيب به مذاهب مينگريست و ميان آنها جنگ و معركه بوجود ميآورد، و ائمه (مجتهدان) را تا حد افسانه و اسطوره مقدس جلوه ميداد و به جاي سخن از ايمان و علم و تقوا، تبليغ براي مذهب رواج و رونق گرفت. تبليغ [هواداران] و اقتدار سياسي [حكام] بعنوان دو ركن اساسي و دو عامل اصلي ترويج مذاهب نقش كليدي ايفا كردند و كار بجايي رسيد كه نصوص آيات قرآن و احاديث رسول خدا طوري تأويل ميشدند كه با آراء مذهبي توافق داشته باشند... تا آنجا كه يك فقيه حنفي گفته بود: «هر آيه و حديثي كه مخالف مذهب ياران ما (حنفيها) باشد، مؤول يا منسوخ است» .
بعضي اوقات اختلاف ميان پيروان مذاهب فقهي آنچنان شدت پيدا ميكرد كه به تعداد مذاهبي كه پيروانشان در يك مسجد نماز ميخواندند [براي آن مسجد] محراب ميساختند و پيروان هر مذهبي پيروان ساير مذاهب را تكفير ميكردند و نظرات ساير مذاهب [غير از مذاهب خود را] تخطئه مينمودند و پست ميشمردند. تا آنجا كه پيروان مذهب اماميه (شيعه اثني عشري) كه به عصمت امام عقيده دارند - براي مذهب خود - نوعي تعصب مذموم كه با عقل و مقتضيات در تضاد است - از خود نشان دادند؛ زيرا عقيده دارند كه حق تنها در مذهب ايشان انحصار پيدا كرده، و هر نوع اجتهادي خارج از اجتهادات امام معصومِ خود را غلط و نادرست ميپندارند.
از دگر سو بعضي پيروان مذاهب سني هم تقريباً همچو ديدي نسبت به مخالفين خود داشتند... اما تمامي اين صورتهاي انحصارطلبانه و قرائتهاي مذهبي تعصبآميز به طرفدارانشان برگشت داده ميشوند، نه بر محكمات اسلام. يعني تنها پيروان آنها از آن مسئول هستند و دين اسلام كه معصوم و خدائي است هيچ مسئوليتي در قبال اين آراء ندارد.
به ديگر تعبير هر نوع اشكال و انحرافي كه در اين مذاهب وجود دارد، از آنهاست، نه از اسلام.
مذاهب دين نيستند
به مثل اديان به مذاهب نگريستن و آنها را غير قابل نقد تلقي كردن، خطايي است كه هيچيك از ائمه مذاهب آن را قبول ندارند؛ زيرا تمامي ائمه بر اتحاد مرجعيت ديني - كه در قرآن و سنت متجلي است - تأكيد ورزيدهاند. و به هنگام استدلال پيروان خود را به رويآوري به براهين متقن فرا خواندهاند، و هركس را كه در او ملكه اجتهاد سراغ كردهاند، از تقليد بازداشتهاند.
اقوال آنها در اين زمينه بصورت مبسوط در كتبشان موجود است كه فرازهايي از آنها را در مبحث قبل ذكر كرديم. اما آنچه در تاريخ مسلمين روي داد، و باعث استقرار سورتهايي از آراء مذهبي - در ميان مسلمين - گرديد، و آنچه بعضي از مقلدين مذاهب مدعي آن شدهاند كه گويا آراء امامان مذهب آنها - «قديم و جديد» و «قوي و ضعيف» حق محض بوده و لبّ دين است و اقوال امامان مجتهد حرف نهايي و صحيح مطلق است؛ ادعايي است كه نهتنها صحت ندارد، بلكه خود ائمه از آن بيزاري جستهاند. زيرا اين ادعا نشأتگرفته از شخصيت تقليدي مقلدان است و ربطي به آراء مجتهدين ندارد.
ائمه مذاهب خود در قلة رفيع علم و تقوا قرار داشتند، و براي آراي اجتهادي خود، قائل به عصمت نبودند و آنها را حق مطلق و صواب بلامنازع قلمداد نميكردند. آنها هيچ وقت آراي غير خود را خام و ناپخته تلقي نميكردند؛ بلكه برعكس براي آراء مخالفان خود، تقدير و احترام قايل بودند.
وقتي ميگوييم بايد در بعضي از آراء مذهبي تجديدنظر شود و بعضي از اقوال زادة اجتهاد كنار نهاده شوند، چون زادة انديشه عصرهاي استبداد و جمود فكري هستند؛ نبايد از اين نكته مهم غافل بمانيم كه كتابهاي فقهي فقه مدون كه مبناي قانون و عمل بعضي از كشورهاي اسلامي واقع شدهاند، به واسطه بعضي از كتابهاي فقهي فقه مقارن كه متكي به پشتوانة اجتهاد نو و قواعد موازنه و ترجيح هستند و از طرف بعضي از فقهاي معاصر تأليف شدهاند مورد ستم واقع شدهاند؛ چرا كه اين كتابها از روايات ضعيف دور، و از اجتهادهاي لرزان و لغزنده و عوامل زماني و مكاني و تاريخي - كه تأثير فراواني روي عمليات اجتهادي داشته و پديدآورندة فضاي آن هستند - بدور ميباشند.
و اما اطلاق واژه فقه بر اجتهادات علمي، در زمينه احكام از باب تسمية جزء به اسم كل است؛ چون كلمه فقه در فرهنگ قرآني شامل تمامي دين به معني وسيع آن ميشود.
چنانكه خداوند سبحان ميفرمايد:
﴿ ﴾ (التوبة: 122)
«مؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند، بايد از هر قوم و قبيلهاي عدهاي بروند تا به تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگاهي كه بسوي قبيله خود برگشتند آنان را بترسانند تا خودداري كنند».
و اين دستاورد غني و وسيع فقهي كه از ثروتمندي و حاصلخيزي انديشة اسلامي، حكايت ميكند با وجود ابداعات و نوآوريهاي فراوانش، از تسلط تقدسمآبانه يك روش شناخت معين بر انديشة اسلامي دلالت نميكند؛ زيرا فقط اصول شرعي اختلافناپذير داراي همچو سلطهاي هستند.
مسئله نظري و اجتهادي كه خطا و غلط بودنش، به اثبات رسيده باشد بر اين واقعيت دلالت ميكند كه، عقل فقهي بكار گرفته شده جهت دسترسي به آن، قانون مسند نبوده و ادوات بكار گرفته شده جهت رسيدن به آن، صحيح و سالم نبودهاند. و اين خود دليل بر اين واقعيت است كه عقل انسان، از درك صواب ناتوان است. اما اين عجز و ناتواني عقل هرگز سند و دليل لغو معيارهاي قرآني در زمينه «تَفَقُّه» نيست و نميتوان تحت شعار قرائت عصري از دين و با تشبث به بعضي از مقولات فقهي ناصواب از محكمات دين خارج شد و آنها را زير سئوال برد ... يا با اعتماد بر معلومات نسبي عصر، نصوص محكم را تاريخ مصرف گذشته، يا غريب و نامفهوم و يا احتمالي و غيرواقعي تلقي كرد.
سرنوشت واژة «الشريعه» نيز به اين درد گرفتار شده است. معناي اين كلمه تنها احكام فقهي عبادي، اجتماعي و انساني نيستند بلكه مقصود از اين كلمه - چنانكه در آيات قبل ذكرش رفت - كل دين است و احكام تفصيلي - اجتهادي به اعتبار اينكه «اصول شريعت» ميباشند، شريعت نام نهاده شدهاند، نه به اعتبار اينكه «اين احكام تمامي شريعت» باشند؛ چون احكام تفصيلي بعضي اوقات انواع اجتهادي ظني را در برميگيرند كه به مرتبة يقينيات ايماني - كه ظن در آنها مقبول نيست - نميرسند. اين نوع احكام براي كسان ديگر سواي مجتهدي كه به آنها رأي داده است حقيقت تلقي نميشود.
كتب تفسير نيز كه حاوي تفسيرها و تأويلهاي پيرامون بعضي از آيات علمي طبق معارف نسبي عصري مفسرين ميباشند، يا بعضي از احاديثي كه به بيان و تفسير اين قبيل آيات پرداختهاند، از قاعدة فوق مستثني نيستند. اين مفسرين هرگز بصورت قطع نگفتهاند تأويلات آنها درست مبيّن منظور خداوند از اين كلمات است؛ بلكه در پايان تأويل و تفسير خود، از آنها جملة «والله أعلم بمُراده» را اضافه كردهاند، كه حاكي از عدم جزم به صحت تفسير و تأويل آنها - از سوي خودشان - ميباشد.
درست مثل همين را در مورد برخي از كتب تفسيري كه دربرگيرندة تأويلها و تفسيرهاي - مطابق معارف نسبي عصري - براي بعضي از آيات علمي و بعضي از احاديث بيانكنندة اين آيات هستند ميتوان گفت كتابهايي كه محققان معاصر به آنها استناد ميجويند بويژه اگر مفسرين گذشته پيرامون تأويل و تفسير اين آيات گرايشِ فكري غلوآميز يا گرايش اجتماعي مبتدعانه داشته باشند، مفسران جديد از جوّ آلوده و مسموم سوءاستفاده ميكنند و تأويلاتي براي آيه دست و پا كنند كه به هيچ وجه با افقهاي وسيع علم خداوند و قدرت و مشيت و اسماء حسناي او و آيات او در اين ملكوت وسيع همخواني ندارد. تا آنجا كه اين مفسران بعضي از آيات متضمن مفاهيم و معاني مجازي را طوري نفسير مينمايند كه به هيچ وجه با واقع سازگاري و تطابق نداشته باشد و اين ترفندي جديد براي تحريف معاني قرآن، بشمار ميرود.
آراء به معيار اسلامي سنجيده ميشوند
بر ما واجب است ميان وحي منزل زنده، و محفوظ خدائي كه به هيچوجه اختلافبردار و تناقضپذير نيست و آراء استنباطي و اجتهادي فقها و مجتهدين تفاوت قائل باشيم؛ چون وحي دستنخورده و معصوم است، هيچ تناقضي بدان راه نمييابد، اختلاف و جدل نميپذيرد، و قبول كنيم كه خطاهاي تاريخي كه رنگ ثوابت بخود گرفتهاند شامل وحي نميشوند اما آراء و اجتهادات مذهبي اينطور نيستند بلكه براثر اكتشافات و دستآوردهاي علم و عقل و گذر زمان، تاريخ مصرفشان به اتمام ميرسد و نميتوانند پاسخگوي نيازمنديهاي همه عصرها واقع شوند؛ زيرا آنها محصول اجتهاد اشخاص و فهم ضيق و محدود آنها از دين هستند. مذاهب محصول اختلافاتي هستند كه باعث چندپارچگي امت اسلامي و تبديل آن به فرق و احزاب مختلفه و متبدعه گشته است ... به تعبير ديگر مذاهب محصول فكر و انديشة اسلامي هستند (نه خود اسلام)
«از اينروست كه صحابه كرام - رضوان الله عليهم اجمعين - و مجتهداني كه بعد از آنها آمدهاند، قول هيچ مجتهدي را بعنوان حكم خدا قبول نداشتهاند بلكه ميگفتند: اين چيزي است كه ابوبكر - رضي الله عنه - بدان حكم كرده و اين يكي از قضاوتهاي عمر - رضي الله عنه - است و آن يكي ديدگاه علي - رضي الله عنه - است ، از اين مقدمه به يك نتيجه ميرسيم و آن اينكه: «قداست فقط براي وحي و نص است و از زماني كه وحي قطع شده، تا به امروز، و از امروز تا قيام قيامت رأي هيچ احدي قداست ندارد و قابل نقد است و باب اجتهاد براي ابد، مفتوح است و هيچ احدي حق انسداد آن را ندارد».
اما با درنظر داشتن اين حقيقت انكارناپذير كه سابقين اولين (شاگردان و دستپروردگان رسول خدا ) از ابتداي مرحله مكي براساس رهنمودهاي آيات قرآني تحت تربيت و سازماندهي رسول خدا - صلي الله عليه و سلم- بودند؛ لذا از تمامي ديگر مسلمانان به اصابه نزديكتر بوده و استجابه بيشتري براي آيات داشتهاند، و فهم دقيقتري از نصوص داشته و در عمل به مقتضاي آنها، گوي سبقت را از ديگران ربوده بودند.
و اين بدين معني نيست كه دستاوردهاي اجتهاد ائمه مذاهب را بدون هر ميزان ايماني و قرآني رد كنيم يا با استفاده از روشهاي شناخت غربي به جنگ آنها برويم، و به معني دورانداختن و استفاده نكردن از اين ميراث گرانبهاي فقهي نيز نيست، بلكه طبق موازين قرآني و اصول محكم اسلامي از اين ميراث گرانقدر استفاده ميورزيم.
احكام اسلامي تاريخي نيستند
يكي از گمانهاي جدلبرانگيز كنوني متهم نمودن احكام اسلامي به تاريخي بودن ، و جدايي قائل شدن ميان معني و محتوا ميباشد.
احكام اسلامي همگي ثابت هستند هرچند وقايعي كه احكام به مناسبت آنها فرود آمدهاند يا به منظور لغو اين حوادث يا مفاهيم همسو با آنها احكام فرود آمدهاند بعضي اوقات جنبة تاريخي دارند در قرآن هيچ جدايي بين معني و محتوا وجود ندارد ... بنابراين بايد از آن بخش از احكام كه تاريخي و ميراثي جلوه ميكنند نيز، محافظت بعمل آيد؛ چون اين ميراث گرانبها زادة شرايط اقتصادي و اجتماعي غير ثابت نيستند، هرچند نميتوان آنها را كاملاً بيارتباط با شرايط اجتماعي و اقتصادي دانست، علاوه بر اين قرآن كريم نفرموده، علت اين حكم فلان چيز است تا با زوال علت معلول هم زائل گردد و از اعتبار بيفتد، مثلاً: از پديدة زنا نهي شده؛ چون تجاوز به حريم حقوق ديگران، و گناه و فاحشه است. با وجود اين قرآن نفرموده علت نهي از آن تنها اختلاط انساب است هرچند اين پديده زشت منجر به آن نيز ميشود و به وسيلهاي مانع از اجراي تفاصيل عدالت در زمينههاي مالي و اجتماعي تبديل ميگردد.
دنبالهروي از مذهب «هيرش» در زمينه تعارض ميان معني و محتوا كه، گادامير در هرمنوتيك جدلي خود آن را به قرآن و سنت تعميم داده است و جناب «نصر ابوزيد» نيز آن را مو به مو پذيرفته است، خروج از اصول تفسيري و استنباطي و اجتهادي، مورد قبول علماي اسلام و برگرفته از قرآن تلقي ميشود كه به نام تحليل عميق بنيانهاي نصوص، و اعتبار كردن آنها بعنوان وصفي براي وقايع تاريخي (نه اصول شريف و مقدس) صورت ميگيرد. و براساس آن بعد از كشف علل اجتماعي و اقتصادي ميتوان آنها را كنار نهاد يا پايههاي مذهبي تشكيلدهندة آنها را تغيير داد.
احكام از منظر اسلامي به علامت “فرض” [يعني اثري كه امكان ازالة آن وجود ندارد و نشانهها و حدود آن واضح و غير قابل تغيير است] علامتدار ميشوند، و قرائتهاي مبتني بر اهواء نميتوانند آنها را تغيير دهند، و نميتوان به بهانة اينكه: «قرآن متضمن يك معناي جوهري ثابت نيست بلكه هر قرائت و برداشتي از قرآن - به مفهوم تاريخي و اجتماعي آن - داراي يك جوهر ثابت است كه قرائت ياد شده آن را كشف ميكند ، قداست نصوص را زير سئوال بُرد.
اجتهاد و ثوابت اصولي آن
كساني درصدد هستند، ثوابت اصولي (قواعد علم اصول فقه) عمليات اجتهادي را - كه دين اسلام به ممارسه آن دعوت كرده و رسول خدا - صلي الله عليه وسلم - بر باز بودن باب آن، و تقرير جوازش تأكيد فرموده - از ريشه درآورده و دور اندازند. در حاليكه خداوند متعال در آية قرآني جواز اجتهاد را به رسميت شناخته و ميفرمايد:
﴿ • ﴾ (النساء: 83)
«و هنگامي كه (خبر) كاري كه موجب ترسيدن يا نترسيدن است، به آنان ميرسد آن را پخش و پراكنده ميكنند اگر اينگونه افراد، سخن گفتن در اين باره را به پيغمبر و فرماندهان خود واگذارند تنها كساني از خبر ايشان اطلاع پيدا ميكنند كه اهل حل و عقدند و آنچه بايست از آن درك و فهم مينمايند. اگر فضل و رحمت خدا شما را دربر نميگرفت جز اندكي از شما همه از اهريمن پيروي ميكرديد».
و رسول خدا - صلي الله عليه و سلم - ميفرمايد:
«إذا حكم الحاكم فاجتهد ثم أصاب فله أجران وإذا حكم فاجتهد ثم أخطأ فله أجر» .
«اگر حاكم به حكميت برخاست سپس اجتهاد كرد و در اجتهادش به راه صواب رفت براي او دو اجر وجود دارد، و اگر حكم كرد و اجتهاد نمود و به خطا رفت يك اجر براي وي منظور ميشود».
آن عده كه ميخواهند به هنگام تفسير نصوص قواعد علم اصول فقه را ناديده بگيرند تحت تأثير بعضي از شعارهاي غربي به اين كار اقدام ميورزند، در حاليكه سربرآوردن اين شعارها در دنياي غرب يك عكسالعمل سكولاريستي بود كه در مقابل احتكار حق قرائت كتاب مقدس براي كليسا و گردانندگان آن، سربرآورد، كليسا قرائت كتابهاي ديني و تأويل آنها را به دلخواه خود حق مسلم و مشروع خود ميدانست. اين امر هم ناشي از اين ديدگاه بود كه ميگفت جز كليسا هيچكس و هيچ مركزي حق تفسير نصوص ديني را ندارد، و نميتواند خود را سخنگوي دين معرفي كند. و بپندارد كه حقيقت مطلق را دريافته است.
گروه فوق تحت تأثير سكولاريسم غربي به خود جرأت دادند نصوص را هرطور خود مايل باشند تفسير كنند، دنبالهروان مسلمان آنها به نام «اسلام مدرن يا مدرنيته كردن اسلام» به دلخواه خود به تأويل نصوص پرداختند به گمان اينكه حقيقت مطلق را دريافتهاند و هركس ميتواند دين را طبق قناعت شخصي و شرايط اقتصادي، اجتماعي، سياسي و گرايش مذهبي و فكري خود تفسير و تأويل نمايد و هركس بمنظور مصون ماندن از خوردن اتهام و برچسب ارتجاع و جمودگرايي ميتواند - و اشكالي هم ندارد - شريعت را قابل فرسايش دانسته و فرمانبردار نتايج نوآوريها و دستآوردهاي افكار و انديشه بشري - همواره در نوسان – گرداند.
اگر فرض را بر اين قرار دهيم كه در اين دستاوردها و نظريات، حق و صواب فراوان بچشم ميخورد، نبايد از اين نكته غافل باشيم كه مغالطههاي فراواني در لابلاي اين دستاوردها نهفته است و تعميمهاي سرگردانكننده و خطاهاي آشكاري در آنها وجود دارد حتي در مواردي بطور بسيار ظريف و دقيق خواستهاند از مقدمات صحيح و غيرقابل انكار نتايج غلط و منكري بدست دهند، حال آنكه تفسير دين و اجتهاد در آن به معرفت و علم و آگاهي دقيق و ادوات صحيح تفسير نصوص نياز دارد، چنانكه به ايمان و اعتقاد به خدايي بودن و رباني بودن شريعت نياز دارد، علاوه بر اينها بايد فرد مجتهد از ملكة تقوا بهرهمند، و به اخلاق اسلامي ملتزم باشد، تا در سايه اين دو وصف از مرض مصلحتپرستي و تفسير نصوص براساس مصالح شخصي و گروهي مصون بماند و نتايج عمليات اجتهادي و دستآورد تحقيقاتش از رنگ هرگونه مذهبگرايي، خودگرايي و دنبالهروي ديگران مصون باشد.
اما استوار بودن اجتهاد بر اساسها و اصول ثابت علم اصول فقه، هرگز بدين معنا نيست كه تمامي علماء و دانشمندان علم اصول بصورت كلي و تفصيلي روي اين ثوابت اتفاق پيدا كنند و هيچ اختلاف نظري بين آنها وجود نداشته باشد. نه هرگز! بلكه لزوم مد نظر قرار گرفته شدن اين اصول بدين علت است كه فهم معاني و موازين قرآن و سنت براي دانشمند و عالمي كه، اهل ايمان و تقوا و اخلاص باشد، سهلتر است تا كسي كه صاحب دانش باشد، اما فاقد ايمان، تقوا و اخلاص، به تعبير ديگر فهم عالم مؤمن و متقي بيشتر با ميزان قرآني همخواني دارد تا فهم دانشمند ضعيفالايمان يا فاقد ايمان.
اين رساله مختصر نميتواند حق مطلب را در اين زمينه ادا كند. لذا، ميتوان آن را در جاي ديگري به شكل مفصلتر بررسي و دنبال كرد.
آزادي انديشه يا خدا قرار دادن آن
گرايش به پديدة خود را خدا خواندن نزد بعضي از انسانها – به نام آزادي انديشه . بوضوح مشاهده ميشود، گروه ديگري آشكارا بنام اجتهاد تمامي تلاشهاي مشكوك خود را در راه كسب لذت هرچه بيشتر و رسيدن به قدرت بذل مينمايند، اما خداوند سبحان ميفرمايد:
﴿ • ﴾ [النساء: 83].
«و هنگامي كه (خبر) كاري كه موجب ترسيدن يا نترسيدن است، به آنان ميرسد آن را پخش و پراكنده ميكنند اگر اينگونه افراد، سخن گفتن در اين باره را به پيغمبر و فرماندهان خود واگذارند تنها كساني از خبر ايشان اطلاع پيدا ميكنند كه اهل حل و عقدند و آنچه بايست از آن درك و فهم مينمايند. اگر فضل و رحمت خدا شما را دربر نميگرفت جز اندكي از شما همه از اهريمن پيروي ميكرديد».
اين نويسندگان متأثر از مستشرقين ؛ مستشرقيني كه به قول نويسنده مشرق زمين آقاي «گريگوار منصور» ملتهاي ما را بر سر يك دوراهه قرار دادهاند كه راه سوّمي فرا روي آنها وجود ندارد. يا غرب را الگوي پيشرفت و تكامل قرار دادن و تغيير تمامي افكار انديشه و احكام خودي، در راستاي مطابقت با الگوهاي غربي و تسليم محض مؤسسات و كنفرانسهاي غربي گشتن، يا پذيرش اتهام جمود و عقبماندگي و عقبگرايي، و مهر ثابتگرايي و جمود را بر پيشاني خود زدن ... بويژه گرايش تفكيكي و ويرانگر مبتني بر «هرمونتيك» دينستيز و گمراهگر معاصر كه پديدآورندگان آن يهوديان مطرود هستند و خواستهاند از اين طريق انتقام خود را از يونانيهاي به ظاهر مسيحي بگيرند. مسيحياني كه پيروان و سردمداران آن ميپنداشتند نقطه ثابت نهايي [نزد آنها] وجود دارد و حرف نهايي را آنها گفتهاند.
رهبري اين بدعتگزاران را امثال فرويد كه غريزة جنسي ميل به (گمراهي در ذات انسان را) كشف كرد و ترويج داد، و ژاك ديريد كه در برابر تفكيكگرايان به ويراني پايههاي فلسفه غربي همت گماشت، و هارولد بلوم كه تلاش ميورزيد تقاليد ادبيات غربي و فلسفه غربي را خرد و متلاشي كند، بعهده داشتند ... همگي ميپنداشتند كه توانستهاند بر اصل نصوص و توضيح نقاط تاريك آنها پيروز شوند و آنها را از اسارت رها گردانند، و از سلطه عناصر مقدسي چون پاپها و نگرش ثابت به آنها نجات دهند .
روشنفكران و اسلام، رابطة آشفته
زكي ميلاد دربارة رابطة روشنفكران با دين ميگويد: «يكي از امتيازات آنها نگرش مشكوك به دين است و با اينكه داراي وسايل و ابزار شناخت هستند و تكنولوژي تحقيق و برنامة نظري معيني براي تفكر، در اختيار دارند، بعضي از آنها دين را با افسانه و اساطير خلط كرده و تجربة اروپا، با مسيحيت و كليسا را به عينه بر اسلام و قرائتشان از اسلام تحميل ميكنند و ميپندارند، نوعي منافات ميان دين و مدرنيسم وجود دارد».
اين عده وحي را يك امپرياليست سلطهگر ميپندارند و عقيده دارند بايد اين سلطه را از خود دور كنند. مخصوصاً ماركسيستها از اين ترفند استفاده مينمايند. علي حرب از ايشان نقل ميكند كه درصدد هستند انسان را از پرستش اديان بازدارند و بعنوان يك پديدة انساني به اسلام مينگرند كه به قول آنها زادة شرايط فكري اجتماعي و اقتصادي گذشته است و به درد امروز نميخورد و بايد به نقد و تفكيك آن بپردازيم تا با احوال و اوضاع امروزي همخواني داشته باشد.
از جملة كساني كه به ضرورت ايجاد تغيير در دين فراميخواندند، ادوارد سعيد است، او عقيده دارد يكي از نيازهاي ضروري روشنفكر معاصر احياي تفسير شخصي از دين، تحت پوشش اجتهاد است. او تصوير خود از اجتهاد را اينچنين تصحيح ميكند:
«اگر منظور از اجتهاد مفهوم اصطلاحي متداول در كشتزار تحقيقات اسلامي است بحقيقت «سعيد» در اشتباه بزرگي افتاده است، چون به گمان او مفهوم اجتهاد در عرف خاص با مفهوم آن در اصطلاح اصوليون اختلاف فاحش و اساسي دارد»، زيرا اسلام وقتي اجتهاد را مبناي حكم قرار ميدهد، شروط دقيق و متكاملي براي آن در نظر گرفته است و بايد شخص مجتهد واجد ضوابط و قواعد علمي آن باشد و بعد از برخورداري از آنها تمامي توان خود را بكار اندازد تا از اين طريق سلامت و صحت نتايج حاصله از اجتهادش تضمين شود سپس به بيان خطا و لغزشهاي روشنفكران در برخورد با دين ميپردازد و و با حساسيت فراوان ميگويد: بعضي از آنها رسماً به لغو حجاب زنان دعوت ميكنند و آن را از عادات كهن ميدانند و بعضي جهاد را از مقولـههاي نظري و تاريخي گذشتگان قلمداد ميكنند، گروهي سكولاريسم را با دين قاطي كرده و آن را عين دين ميدانند.
سپس ميگويد: «مشكل اصلي روشنفكران در عدم التزام و عدم تواضع و عدم تسليم براي دين نهفته است، روشنفكران امروزي از روي قناعت و التزام به دين نمينگرند و با آن تعامل نميكنند، لذا براي آنها بسيار دشوار است كه جوهر و حقيقت و مقاصد و اهداف آن را درك كنند» .
برهان غليون در چندين جاي كتابش به نام «ترور عقل» تأكيد ميورزد كه: «عامل عقبماندگي مادي و تكنولوژي و اجتماعي ما، ميراث بجايمانده از گذشتگان دين نيست، بلكه كيفيت برخورد ما با اين ميراث، عامل عقبماندگي است؛ زيرا جوان مدرنيسم از ايجاد الفت و آميزش بين عناصر وارداتي غربي و عناصر محلي جهت ايجاد نظامي هماهنگ با دستاوردهاي فني، ناكام مانده است» . و دليل اين ناكامي هم اين بوده كه مدرنيسم تحميلي سكولاريستها، تنها «مصرفي»، «فقرآور»، و «غربگرا» بوده است . مدرنيسم به هدم اصول و ثوابت گذشتگان همت ميگمارد، در حاليكه اين اصول و ثوابت اولين و مهمترين سرماية امتها و حافظ هويت آنها بشمار ميروند و خميرماية نهضت و حركت و خيزش آنها ميباشند. و هر امتي تنها بوسيله اين اصول ميتواند نقاط مثبت و منفي ساير تمدنها را از هم تمييز دهد و به دور از به گردن كردن طوق بندگي تمدن ديگران يا تلفيق بين تمدنها و گريز از تمدن خود و ذوب شدن در تمدن ديگران و ... از ديگر تمدنها استفاده نمايد.
يكي ديگر از اشتباهات و خطاهاي سكولاريستها و مدرنيستها اينست كه ميپندارند، عقبماندگي و غير عقلاني و غير علمي فكر كردن و فقر و جمود، شالوده و اساس فرهنگ اسلامي را تشكيل ميدهند و از ويژگيهاي ذاتي آن بشمار ميروند. لهذا هيچ راه چارهاي جز دور انداختن و مبارزه با آن فراروي ما وجود ندارد چنانكه شخص مريض از سر لاعلاجي عضو فاسدشدة خود را قطع ميكند و دور مياندازد .
اينچنين نگريستن به فرهنگ اسلامي خطا و دور از انصاف است؛ و به معناي از خود بيگانهشدن و بهم زدن و فسخ كردن ارزشهاي معنوي است «كه نشانة غلبة اقتدار و سلطة بيگانگان بر شور و احساساتمان، و قناعت پيدا كردنمان به پست بودن و عقبافتاده بودنما است، لذا به ناچار بايد راه دنبالهروي و تقليد از غرب را در پيش گيريم؛ چون وجود ما هيچ معقوليت و مقبوليتي ندارد و همانند مواد اوليه و خام در تمدن آنها هضم شدهايم و تمامي درهاي پيشرفت فراروي ما مسدود گشتهاند ... و هماكنون وقت آن فرا رسيده كه مرحلة هدم ميراث گذشتگان را پشت سر قرار دهيم و مرحلة محاسبه عقل را شروع كنيم» .
اما اين نويسنده به رد و نقد انديشة تلفيق پرداخته است؛ انديشهاي كه هواداران آن ميخواهند از تركيب گرايشهاي فكري گوناگون، چون ماركسيسم، ناسيوناليسم و اسلام، معجوني بوجود آورند كه - بقول ايشان - اختلافات عميق را كه موجب پارچه پارچه شدن و چنددستگي گشتهاند، از ميان بردارند .
نويسنده چنانكه راهكار تلفيق را براي رهايي از مشكلات موجوده، ناكام و وهمي تلقي كرده، به همان شيوه بازگشت به اسلام را نيز، يك راهكار وهمي و غير قابل تحقق ميداند ... چنانكه عين اين حكم را عليه مدرنيسم صادر نموده است. اين نويسنده جز جنگ و نزاع ميان متناقضها راه ديگري براي رسيدن به حالت بهتر نيافته اما، آيا واقعاً اين راهحل پيشنهادي، راهحل، و درمان تمامي فتنهها و مصيبتها و انحراف و جنگها ميباشد؟
آيا امكان دارد ميان آنكه به حكميت خدا و كتب و پيامبران ايمان دارد با آنكه براي نيل به حقيقت - جز به جدل و بحث ايمان ندارد، همخواني و توافق برقرار گردد؟ و ميان كسي كه به منافع مشروع ديني ايمان دارد و كسي كه جز به منافع خود و قومش - ولو غير مشروع - ايمان ندارد، همخواني بوجود آورد؟ ... آيا اين توافق سهبعدي پيشنهادي تاكي باقي ميماند؟ در حالي كه در جدل هيچ هدف و غايت و حدود و ثوابتي وجود ندارد و مقيد به هيچ زمان و مكان و اخلاق ثابتي نميباشد.
نامبرده براساس برنامة بناديني كه تنها بر روابط تأكيد ميورزد، پيشنهاد ميكند كه اجزاي فكري و اجتماعي بخاطر وجود تغيير در روابط، تغيير كنند و واحدهاي مستقل؛ چون ثوابت دين و اخلاق و فكر و حق و ... ناديده گرفته شوند.
او فرض ميكند كه، هيچ ماهيت ثابت و غير متغير و جوهر ازلي كه طبيعت روابط را محدود ميكند، وجود خارجي ندارد، بلكه برعكس اين روابط هستند كه طبيعت افكار و ايدئولوژيهاي مورد تعامل واقعشده را، محدود كرده و به آنها معاني و وظايف گوناگون ميبخشند .
اما چه عواملي موجب تغيير اين روابط ميشوند؟ او در اين زمينه اعتراف ميكند كه، اسلوبهاي تاريخي و اقتصادي عامل ايجاد اين تغييرات هستند و بر آنها حكم ميرانند، پس هيچ سلطهاي براي «ايدئولوژيهاي منسجم و متجانس » مانند اسلام، و هر ايدئولوژي ديگري كه راهحل معين و مشخصي براي وقايع معينه ارائه ميدهد وجود ندارد. در حاليكه او عقيده دارد كه هر راهكار و راهحلي كه از سوي يك ايدئولوژي منكر اسلام يا معاند آن ارائه ميشود، راهحل مقبول تلقي نميشود؛ چون پيدايش هرگونه تكامل در مؤسسه قانونگذاري بايد با اعتقادات و اخلاقيات مردم مرتبط باشد ، وانمود ميكند كه، اصول اسلامي توان حل معضل «فرايند توسعه اقتصادي و تأسيس ساختار سياسي مقتدر را ندارند».
اما اين نوع تفكر منجر به تجزيه [دين] و گرايش به سكولاريسم و حاكميتبخشيدن به نيرويي كه درصدد است روابط حق را - كه در اسلام جلوهگر است - از صحنة واقعي زندگي بيرون بيندازد، به حاشيه اجتماع يا زواياي مساجد و ديرها براند، نميگردد و از سربرافراشتن ايدئولوژيهاي انقلابي كه «متضمن نفي فلسفي اخلاق و ارزشهاي آن هستند» و «زمينه آزادي مطلق و فراگير را بر روي زمين فراهم ميكنند»؛ جلوگيري ميكند؛ چرا كه بعيد نيست پيدايش انديشه سبك و خوار شمردن عقايد و تقاليد افراد كه موجب تحريك احساسات، ارتكاب محرمات بصورت جهري آنهم زير لواي پيشتازي و مدرنيسم و انقلابگري شوند، و ارتكاب اين محرمات علامت پيشرفت تلقي شوند. در آن صورت بعيد نميدانيم اقدام به كارهايي كه از نظر دين حرام و در نظر جامعه ناپسند ميباشند، امري عادي جلو كند و تمرد عليه موازين اعتقادي و ارزشهاي اجتماعي از علايم و مقتضيات انقلابگري و پيشرفت به شمار رود.
چون الگوي شناخت و معرفت مدرنيستي، تمرد عليه ارزشهاي ديني و اجتماعي را عين آگاهي و انقلابگري ميداند و التزام به اخلاق را سادهانديشي ميپندارد و آن را همگامي با محافظهكاران در انديشه و عمل تلقي ميكند. بدينگونه رفتارهاي فردي و جمعي غريب و نامأنوس به نام مدرنيسم و پيشرفت - در جامعه رواج مييابند كه مبتني بر نفي ارزشهاي اخلاقي و ديني ميباشند و منجر به انتهاك حقوق ديگران و اعتراض بر ديگران در مورد اموري كه براي خود و همنوعانشان، مباح ميدانند [ولي از نظر دين و عرف آنها حرام و ناپسند ميباشند] ميشود.
اگر اقتدار سياسي مملكت را، مليگراهايي قبضه كنند كه در روابط و مواضع خود به حاكميت اسلام و ايمان و تقوا اعتقاد ندارند پديده «نفاق و حيلهگري و دوگانگي در مواضع» - كه وصف مذموم بعضي افراد است - بر دولتمردان حاكم خواهد گرديد و در نتيجه دولت نيز در روابط با افراد جامعه مواضع متناقض و منافقانه در پيش ميگيرد، آنچه براي ديگران حرام و ناپسند ميداند، براي خود مباح ميشمارد، خود قانونشكن و قانونگريز ميشود، اما ديگران را به احترام به قانون فراميخواند، آزادي از معنا و مفهوم اصلي خود خارج ميشود و به رهايي از تمامي قيود، و سرچشمه انانيت و خودخواهي تفسير ميشود و به جاي اينكه مصدر حق و عدالت باشد به عامل سلطه و اقتدار مطلقه دولت استبدادي تبديل ميگردد» .
در همچو محيطي رابطة سياسي به رابطة سلطه و قدرت تبديل ميشود و مساوي و همرديف خشونت و فشار و اجبار تلقي ميگردد، كه به جاي ايجاد اتحاد و همگرايي موجبات تفكيك و واگرائي و زوال پايههاي معنوي جوامع را به وجود ميآورد، كيست كه پايداري روابط اين جوامع و اين برنامههاي ناهمگون و مخالف را تضمين كند؟ و عقيده داشته باشد، در اين جوامع ميتوان ديالوگ مثمر و مفيد كه هدف از آن، وصول به حقيقت است تحقق يابد و براي تحكيم و تثبيت «ايدئولوژيي» كه بدان ايمان دارد، متوسل به اسلوبهاي غير مشروع نگردد؟ .
چنانكه از محققين پوشيده نيست، از روزي كه پيوند فكري ميان مسلمانها و غربيها در اوايل قرن نوزدهم بوجود آمده، دو ديدگاه بارز در اين ميدان وجود داشته و دارند. اولي: كه غرب هدايت و رهبري آن را بعهده دارد و بعضي از مسلمانان - كه تنها مسلمان شناسنامهاي هستند - دنبالهرو آن گشتهاند، به سكولاريسم فراميخوانند و به جدايي ميان «دين و سياست»، «دنيا و آخرت»، «شريعت و زندگي»، قائل است.
دومي: ديدگاهي تجددگرا: به ديگر عبارت، طرفدار توفيق ميان اسلام و [علوم و تكنولوژي] غرب است، اين ديدگاه، مدرنيسم فكري غربي را بعنوان الگوي مطلوب انتخاب نكرده، بلكه نشأت گرفته از ميراث فكري امت اسلامي و هدايت اسلامي است و راهحلهاي اسلامي متناسب با عصر را براي مشكلات فرد و امت و مقابله با طغيان غربگرايي ارائه ميدهد. اما چون غرب را محور و اصل قرار داده اسلام را با تمدن غرب ميسنجد و تابع آن معرفي ميكند كه بايد طبق قاعدة اصول فقهي گام به گام راه اصل را بپيمايد. و چون در موارد بسياري متوجه اختلاف و تباين ذاتي ميان اسلام و غرب، شريعت و ايمان و تاريخ اسلامي و شريعت و قانون و تاريخ مبتني بر فلسفه غربي نميشود كه ريشه در قوانين موضوعه و فرهنگ و تمدن و تاريخ و جامعة مدني غربي دارد، اسلام را دنبالهرو غرب ميگرداند و اين عمليات قياسي و نتايج حاصله از آن در موارد كلان، منجر به غربگرايي تمام عيار ميشود، «و كار مقايسه به شكل غربي به يك كار شكلگرايانه لفظي مبدل ميگردد كه از وجود عمق فرهنگي، اجتماعي و تاريخي، عناصر و الگوهاي فرهنگ مقارن در آن، خبري نيست» .
و در نهايت اين روشي قياسي منجر به الغاي مدلول اسلامي، كلمات، و نمونهها و مفاهيمي ميشود كه الگوي اسلامي را، از ساير الگوها امتياز ميبخشند و الگوي غربي اين مفاهيم بنام «تجدد و نوگرايي» رواج مييابد و ميان مفهوم اسلامي و غربي اين كلمات توفيق بوجود ميآيد، چنانكه يكي از توفيقآفرينان، رفاعه طهطاوي در اين زمينه ميگويد: «فرق بزرگي ميان مبادي شريعت اسلامي ... و مبادي قانون طبيعي كه قوانين اروپاي مدرن بر آنها تأكيد ميورزند وجود ندارد» .
اين توفيق، تبعات داخلي (بسيار خطرناكي) بدنبال دارد؛ زيرا بعضي در ساية آن احساس نوعي امنيت كاذب ميكنند و نوعي پيشرفت غيرحقيقي و پيروزي كاذب را ميبينند و به گمان خود ميپندارند كه شريعت عين قوانين موضوعه است و هيچ فرقي ميان جامعه مدني اسلامي و جامعة مدني «سكولاريستي» غربي وجود ندارد. در نتيجه موانع گرايش به سكولاريسم از سر راه برداشته شده و اسلام عين سكولاريسم تلقي ميشود.
مدخلي بر اجتهاد تفكيكي
يكي از راههاي جديد نفوذ جهت به انحراف كشاندن اذهان تغيير كلمة «اجتهاد» - كه اصل اسلامي دارد - به انديشمند و استنباطگر است. اين تغيير بر يك نظريه استوار است كه به ايجاد روابط ميان اشياء و قضايا و افكار اهتمام ميدهد، نظريهاي كه نگرش جزئي به ذات امور، و موازنه بعضي از آنها با بعضي را با استفاده از روش قياسي - نگرشي اهمال شده تلقي ميكند، و ظروف و روابط حاكم بر پديدهها را - كه مفهوم آن در تمامي اشياء نقش دارد - ناديده ميگيرد ... اين نظريه در اين گرايش راه غلو در پيش گرفته و اهميت اجزاء و نقش آنها در تنظيم روابط را انكار ميكند و ماهيت را پديدآورنده و تنظيمكنندة رابطه ميان اجزاء معرفي كرده است. پس هرگاه اين روابط كشف شوند، ماهيتها نيز آشكار ميشوند. اين متفكران تلاش ميورزند تا روابط بين پديدهها را هرچه بيشتر كشف كنند و سعي ميكنند در اين راه به جايي برسند كه نمونههايي كهن انديشه و تفكر، و احكام كلي و ثابت فقهي را در بوته نقد قرار دهند و اين نقد را اجتنابناپذير و وسيلهاي براي رسيدن به معرفت نو و شناخت جديد تلقي كنند، معرفتي كه به هيچيك از موازين اصيل و معقول فقهي پايبند نيست، اين متفكران جديد در نهايت با استفاده از ابداعات علمي و درك معرفت نسبي انساني به قلة موردنظر هواهاي نفساني خود و اشباع آن ميرسند كه برگرفته و زاده انديشه سفسطي «لاادريگري» است و همه چيز را به ديده جدلي و تغيير دائمي ميبيند ...
اين متفكران متأثر از اين نظريه به خود جرأت دادهاند، ميدان تفكر و انديشه اسلامي را نيز خاضع اين نظريه گردانند و شروط ايمان، تقوا و اصول ثابت اجتهاد و استنباط و تفقه را، به بهانه اينكه فقه با امور عبادي و شعاير تاريخي سروكار دارد، و دوران اين امور هم بسر رسيده است ناديده گرفته، زير پا نهند.
انديشه و عملكرد آن
انديشه در جايگاه برتري قرار دارد؛ چرا كه به مسايل مهم و اساسي ميپردازد و در اين راستا به هيچ منبعي جز عقل فرهنگي غربي و ثوابت و الگوهاي مذهبي آن التزام و تعهد ندارد و خود را پيرو منطق جدلي و نظريه معرفتشناختي مغربزمين ميداند.
از ميان آثار و تبعات اين تلاشها ميتوان به موارد زير اشاره كرد:
1- گرايش به «پلوراليسم مطلق فكري [و ديني] و سياسي»
2- رضايت و تن دردادن به ايجاد و تأسيس جمعيتها و تشكلهاي الحادي مبتني بر علوم تجربي و انديشة فلسفي وجودي
3- پذيرفتن دموكراسي بعنوان يگانه راهكار و الگو براي حل مشكلات سياسي و اجتماعي با وجود اختلاف فراوان ميان اصول و مبادي دموكراسي و اصول و مبادي اسلامي،
4- حذف احكام اهل ذمه بويژه جزيه از شريعت اسلامي،
5- قرار دادن مصوبات پارلمان بعنوان بديلي از اجماع علماء،
6- اصل قرار دادن مذهب گاندي كه جهاد اسلامي را - به اعتبار اينكه خشونتزا است - در جهان معاصر امري ملغي و ناپسند ميداند.
7- برتري دادن و مقدم داشتن مذهب اولية بنيآدم بر دين اسلام،
8- تفسير كردن اسلام به آيات هستي «واقعي»، نه بيان و لسان مبين،
9- انكار حد ارتداد و اعتبار كردن آن بعنوان يك امر تاريخي كه به درد امروز نميخورد،
10- تهي كردن شريعت از محتوا و مضمون اصلي آن و اعتبار كردن آن بعنوان يك امر تاريخي،
11- نگرش به تمامي تفسيرهاي پيشين از احكام بعنوان امور تاريخي، و اعتبار كردن تمامي تفسيرهاي پيشين از احكام بعنوان تفسيرهاي حرفي و شكلي فاقد اعتبار كه تراوش يافته انديشة فقها، و جاهل بيش نيستند فقهايي كه به قانون و روش مجادله ناآشنا بودهاند و نظريات آنها قرائت قرآن به ديده مردگان است.
12- با هم قاطي كردن و يكي پنداشتن شريعت و فقه به اعتبار اينكه شريعت امري جز توجيهات اخلاقي نيست و احكام ثابتي ندارد، يعني در اسلام نظام ثابتي براي حكومت، اقتصاد و اجتماع وجود ندارد؛ زيرا اسلام در باب حكومت جز شورا، و در باب اقتصاد جز تحريم ربا مطلبي بيان نكرده است.
و هيچ اشكالي ندارد كه [نظريه] اصالتگرايي فكري - بدون هيچ مانع - جوياي علت و ريشه اين كلمات و سياق تاريخي و منافع كاربردي آنها بشود، و در مواردي معناي اصيل اين كلمات را جهت همخواني و تناسب با واقع دردآور مادي كنوني، تحريف كند. و از اين طريق زمينة اقتدار سرمايه و سلطة سياسي را بر اوضاع زندگي فراهم نمايد.
13- و اما حدود اسلامي: به نظر اين به اصطلاح نوانديشان مدرن [حدود اسلامي] جزو امور تاريخي هستند. آنها ميگويند: اجراي حد زنا در شرايط كنوني امكانپذير نيست؛ چون نميتوان آن را در خيابانها و پاركها به اجرا درآورد و تنها با شرايط و اوضاع قديمي شبهجزيره عربستان تناسب داشت و بايد امروز آن را لغو كرد. و همچنين حد دزدي امري است خشن و تاريخي.
14- تكامل خطاب ديني: يكي ديگر از اموري است كه مدرنيسم بدان فراميخواند، تكامل خطاب ديني [پديدهاي است كه] منجر به حذف و كنار نهادن بسياري از اصول ايماني، تقوايي و تزكيهاي ميشود، چون براساس اين نظريه سخن از بندگي و عبوديت براي خداي غيبي درخور شأن و مناسب حال انسان معاصر نميباشد؛ چرا كه انسان معاصر از اين كلمات ابراز تنفر و انزجار ميكند و آنها را با آزادي انسان و شخصيت متكي بر غرور سركش! او منافي ميداند.
سخن از تقوا حرفي است منبري و به واعظان منابر اختصاص دارد، اما از جهت اينكه به مسئولان زيان ميرساند و آنها را در معرض اتهام قرار ميدهد بايد آن را ملغي و از اعتبار ساقط كرد! تزكيه روند حركت سياسي پيشتاز را به تأخير مياندازد (لذا سخن از آن به ميان آوردن شايستة سياسيها و گردانندگان امور سياسي نيست) و بجاي دعوت به ايمان، و اصالت دادن به آن، و حب خدا و ترس از او و تكوين امت مؤمنه و اقامة حكومت مبتني بر قانون خدا بايد از مسئوليت ملي و حس ميهنپرستي، و امنيت غذايي، و وحدت اجتماعي و محافظت از خاك و ميهن و بحث از مشتركات با جوامعي كه اسلام را بعنوان برنامه و نظام زندگي قبول ندارند ... سخن به ميان آوريم.
اين مطلب كه اسلام ميان دنيا و آخرت و امنيت ايماني و اجتماعي و غذايي و ملي جدايي قائل نيست حق است و هيچ احدي آن را انكار نميكند. اما دورانداختن و در حاشيه قرار دادن بندگي انسان براي خدايش و عدم توجه به قوانين و موازين قرآني، و تأكيد بر ظلم و استبداد - به هنگام خطاب - بدون اشاره به حق خدا كه بايد در روي زمين پرستش شود، و حق مسلمانان كه بايد دينشان محترم بماند و مورد تاخت و تاز واقع نشود، و حق شريعت كه بعنوان قانون بدان حكم شود و زندگي براساس آن اداره گردد، جزو مسائلي هستند كه در خطاب ديني تجددگرايان متأثر از مدرنيسم غربي به كنار رانده يا دور انداخته شدهاند. چون اين مفاهيم بر تلاش جدي براي ايجاد تفاهم با نظامهاي غيراسلامي تأثير دارند و باعث رنجش قدرتمردان حاكم ميشوند.
گذشته از اين پارهاي از اين نوباوگان به ثناخواني و مداحي مستبدان ميپردازند و در راستاي محكم كردن سلطه و اقتدار آنها، از تقديم هيچ تبريك و خدمتي ابا ندارند و روشهاي سكولاريستي را به آنها تبريك گفته و به هنگام كنار رفتن ايشان ناله و فغان سرميدهند!
هرچند آثار جرم و جنايت عليه مسلمانان بر دستان پليدشان نمايان و آشكار است ... و اگر مسلمان يا جواني كه منطق سياست منفعتپرستي را ياد نگرفته و به پرتگاه اجتهاد تفكيكي درنيفتاده، عليه ايشان لب به اعتراض بگشايد، فوراً او را متهم به فقدان بينش سياسي، ناآشنا به مقتضيات زمان، دور از عقلانيت، متأثر از سلفيت و انديشه ارتدوكسي اسلامي مينمايند. چنانكه محمد ارگون ميگويد: «طرفدار عقلانيت فقهي هستند و براي پلوراليسم اعتقادي و فرهنگي احترام قايل نيستند».
نويسندگان سكولار، امثال حسن حنفي، محمد ارگون، خليل عبدالكريم، محمد عابد الجباري، علي حرب، طيّب تزيني، نصر حامد ابوزيد و غير اينها در پروژههاي خود در باب «نقد عقلانيت» اسلامي - كه به نظر آنها به دنبال تكامل خطاب ديني و فكري از بحران جدي رنج ميبرد - و آثار و نوشتههاي ايشان، قوت و انرژي جديدي به آن ميبخشد تا در مقابل امواج غربزدگي از خود مقاومت نشان دهد و اعتقاد به اسلام را در دل و عقل جوانان بوجود آورد قرائت جديدي از دين وخطاب ديني ارائه ميدهند. لكن واقعيت چيزي ديگري است؛ زيرا اين خطاب متأثر از كلام جديد و فرهنگ جديد غربي ميباشد و در كار خود موفق نبوده؛ چون نتوانسته فطرت را مخاطب قرار دهد بلكه فكر و شعور و احساس و هوا را مورد خطاب قرار داده و تنها به ابعاد منفعتپرستانة انسان پرداخته و به هنگام تحليل مسايل، صراط مستقيم قرآني و برنامة خدايي آن، و خطاب ارزشمند فطري آن را ناديده گرفته و هيچ توجهي به حكمتهاي گهربار نهفته در سنت رسول خدا ننموده است. بلكه به جاي قرآن و سنت از روش انتخابي و رأي و معرفت مذهبي پيروي كردهاند، لذا خطاب ديني آنها در محدودة نخبگان و روشنفكران محصور مانده، و نتوانسته استجابة وسيعي در ميان تودههاي مردم داشته باشد. ثمرة اين خطاب نزديك شدن هرچه بيشتر آنها به سكولاريسم، ازالة شكاف فكري و دروني ميان آنها و غرب، و دنبالهرو كردن مصلحت ظني شريعت از عقلگرائي و در مدار آن به حركت درآوردنش و تغيير فتوا در پارهاي از امور محكمه بوده است.
علاوه بر اينها نگرش تاريخي به ميراث شريعت، و متهم نمودن كساني چون «سيد قطب» - كه به بازگشت به اصول شريعت و تطبيق مصلحت با ضوابط شريعت فراخوانده است - به اينكه گويا جام شراب خشم و رنجها و مرارتهاي خود را، در كتاب خدا ريخته و نتايج خطرناكي بدست داده است، يكي ديگر از ترفندهاي آقايان سكولار است. آنها ميگويند، «انديشة سيد قطب زادة شرايط و اوضاعي است كه خود، رنج آن را چشيده و در آن زيسته است».
ولي انحراف و تأثيرپذيري خود از سكولاريستهاي غربي را نوآوري و آزادانديشي و ابداع در خطاب ديني ميپندارند و به نام اجتهاد و تأويل، محكمات و مسلّمات دين را مورد انتقاد و اشكال قرار ميدهند، آنهم با اختفاي خود زير چتر اين حديث كه ميگويد: «كل مجتهد مصيبٌ»، تمامي مجتهدان حقيقت را دريافتهاند و در اجتهاد خود به راه صواب و حق رفتهاند.
نه در مقابل اجتهادهاي شيطاني در دين
هماكنون تلاشهايي بمنظور قداستزدايي از دين و ايجاد تحريف و تغيير در آن و تشويه و زشت جلوه دادن چهرة حقيقي آن، انجام ميگيرد. و در اين راستا سعي ميشود، از طريق نقشههاي شبهدار بيگانگان كه برخي نويسندگان مسلمان، متعهد اجراي آن شدهاند، يا آنچه برخي از دينداران حرفهاي به تأثير از اهل كتاب و نوكران و سرسپردگان آنها به نام اجتهاد و تكامل در دين به انجام آن برميخيزند، چهره دين را عوض ميكنند.
سيد قطب - رحمه الله - در اين باره ميگويد: «كلمات را از جاي خود تحريف ميكنند، حرام خدا را حلال ميدانند، شرع الهي را فاقد قداست و قابل دستكاري ميدانند، به گناهان و فاحشهگريها تبريك ميگويند، و پرچم دين را بر فراز اين برداشتهاي انحرافي ميافروزند و بر آن نام و عنوان ديني مينهند! فريبخوردگان تمدن مادي را - كه شيفتة احوال و اوضاع و نظريات آنها گشتهاند - تشويق و تحريك ميكنند تا اسلام را مفتون و دنبالهرو آنها گردانند و مسلمانان شعارهاي ايشان را نشخوار كنند و قانون و نظريات و شرايع آنها را مو به مو اقتباس كرده به خورد مردم بدهند.
حكم اسلامي را بعنوان يك رخداد تاريخي - غير قابل برگشت - تلقي كرده، به تمجيد و تقديس شاهكارها و عظمت گذشتگان ميپردازند، تا مشاعر و احساسات مسلمين را از راه فريب، تغيير دهند. بدنبال اين فريب و تخدير ميگويند: امروز واجب است اسلام بعنوان عقيده و عبادت - نه شريعت و نظام - در روان پيروانش زنده نگاه داشته شود و براي اسلام و مسلمانان همين بس كه اسلام بعنوان يك مجد و عظمت تاريخي ماية افتخار هميشگي است! و اگر مسلمين به اين قرائت از دين تن درندهند، جز يك راه در پيش روي خود ندارند، آنهم «تكامل بخشيدن به دين و آن را محكوم شرايط واقع نمودن است، واقعي كه براي تمامي تصورات آنها علامت و نشانه خاصي دارد. براي حل معضلات جهان اسلام - جهاني كه قبلاً اسلامي بود - راهبردهايي ميآفرينند، نظرياتي ارائه ميدهند كه رنگ عقيده و دين قديم را پر ميكند، براي اوضاع جديد بوجود آمده قرآني جديد تنظيم ميكنند تا در جاي قرآن قديم بنشيند! درصدد هستند شكل و طبيعت جوامع را تغيير دهند و به موازات آن شكل و طبيعت دين را نيز تغيير دهند تا بدين وسيله دين [ويژگي هدايتدهندگي خود را از دست دهد و] دلهاي قابل هدايت را نيابد! آنگاه جامعه به لجنزار انحرافات تبديل ميشود. كه اعضايش غرق در فساد و فحشا و گناه هستند. تمامي هم و تلاششان مصروف پيدا كردن لقمه بخورنميري ميشود كه آن را جز از راه رنج فراوان بدست نميآورند چرا؟ تا چنان غرق در اشباع شكم و زير شكم گردند كه مجال انديشيدن به هدايت و گرايش به دين و استماع قرآن را نيابند .
سيد - رحمه الله - در ادامة كلام خود ميگويد: «اين قداستزدايي يكي از خطرناكترين بلاهايي است كه دين اسلام در مقطع كنوني تاريخ از دستش مينالد و خطرناكترين سلاحي است كه دشمنان اسلام با استفاده از آن به نبرد با اسلام ميپردازند. آنها درصدداند نام اسلام و مسلماني را بر كساني اطلاق كنند كه در واقع مشرك هستند و هيچ نسبتي با دين ندارند و اربابهاي غير خدا را بعنوان معبود اتخاذ كردهاند. از آنجا كه دشمنان اسلام در صدد اند نام و شعار اسلام را بر اين اوضاع و افراد تطبيق دهند بر حمايتگران و دلسوزان دين لازمست آثار و تبعات اين شعارهاي فريبنده را از چهرة دين بزدايند و از خطرهايي كه در پس اين شعار نهفته است و سواي خدا را بعنوان ارباب و اله ميگيرند پرده بردارند» .
ميان مصلحت و شريعت تعارض وجود ندارد
هيچ تناقضي ميان شريعت و مصلحت وجود ندارد، از آنجا كه دين براي اصلاح انسان فرود آمده و موازين و معيارهاي اين اصلاح در داخل حوزة شريعت هستند، نه خارج از آن. و اين موازين براي هركس كه داراي فكر سالم و تعقل و تفقه و بصيرت باشد، و در دام هواپرستي و پيشداوري متعصبانه گرفتار نگشته باشد، آشكار و نمايان هستند علماي اسلام اتفاق نظر دارند كه ميان مصلحت و شريعت تعارض وجود ندارد، ضمناً هيچ كس به بهانة آزادي عمل و آزادي تأويل و قرائت عصري از دين حق ندارد بر حقانيت موازين ديني خدشه وارد كند، چون ميزانهاي ديني طعنپذير و قابل نقض و تشكيكبردار نيستند و اين عدم جواز تشكيك، ناشي از نبودن مشكل در اصل اين موازين و نبودن شك در صدق و عدل آنها است. چون نص قرآن به آنها ناطق است: ﴿ ﴾ (الأنعام: 115)
«فرمان ما صادقانه و دادگرانه انجام ميپذيرد، هيچكس نميتواند فرمانهاي ما را دگرگون كند، خدا شنوا و دانا است».
بلكه مشكل در اختلاف، در اهواء و ذوقها، و ميل و رغبتها و تن به حاكميت شهوت و تقليد دادن و همه چيز را خاضع «قانون جدل» قلمداد كردن است.
بنابراين شريعت هيچ تعارضي با مصلحت و حقيقت انسان ندارد. اما با ملاحظة اين نكته كه ميان مفهوم «مصلحت» و مفهوم «منفعت» فرق وجود دارد. چون منفعت مفهومي است سكولاري كه اخيراً در پارهاي از نوشتارهاي اسلامي رواج پيدا كرده و بر مصلحتي دلالت ميورزد كه با مصلحت؛ مصطلح در فرهنگ قرآني مطابقت ندارد. زيرا واژة «نفع» در فرهنگ قرآن مقابل «ضرر» است، نه مقابل : «فساد» كه نقيض «صلاح» بشمار ميرود. گاهي اوقات منفعتي كه انسان از تجارتي حاصل ميكند، از نظر ديني حرام است، هرچند سود مادي دربر دارد مانند: منافع حاصله از فروش شراب و مواد مخدر و انواع قمار، چنانكه خداوند متعال ميفرمايد:
﴿ •• ﴾ [البقرة: 219]
«در بارة شراب و قمار از تو سوال ميكنند، بگو در آنها گناه بزرگي است و منافعي هم براي مردم دربر دارند، ولي گناه آنها بيشتر از نفع آنهاست. و از تو ميپرسند: چه چيز را صدقه و انفاق كنند؟ بگو مازاد بر (نيازهاي خود). اين چنين خداوند آيات را براي شما روشن ميسازد، شايد بينديشيد».
دليل حرام بودن اين منافع، مسموم و زيانآور و فساد برانگيز بودن آنهاست؛ زيرا از منظر عقل، شعور، اخلاق و ايمان و جامعهشناسي فسادآور هستند. اينجاست كه منفعت و مصلحت با هم تعارض پيدا ميكنند. اما عدم شناخت تفاوت بين مفهوم اين دو واژه (مصلحت و منفعت) منجر به پيدايش گرايش به نوعي از سكولاريسم در نوشتههاي بعضي از نويسندگان گرديده است؛ نويسندگاني كه به زعم خود پرچم اصلاحطلبي برافراشتهاند و داعية رفورميستي دارند. به ديگر عبارت، ميخواهند «ميان نص و واقع توافق بوجود آورند. و استفاده از انديشه مدرنيستي غربي را معيار حقانيت ادعاهاي خود قرار دهند، حتي بعضي از نويسندگان در گرايش به سكولاريسم به مفهوم محدود و روشن آن، آنچنان از خود غلو نشان ميدهند، كه از مفهوم سكولاريستي راديكال فرانسوي، يا عقيده سكولاريستي مدرن هم سبقت ميگيرند و به قول معروف كاسه داغتر از آش ميشوند ... بنابراين ميتوان حركت اصلاحطلبي ديني اين آقايان را، يك حركت سكولاريستي اسلامي تمامعيار توصيف كرد!
اينجاست كه بعضي از پيروان اين گرايش سكولاري اسلامي بصورت عمد (نه از سر تصادف) معتقدات و افكار سكولاريستي الحادي غربي را استخدام ميكنند و از واژه اصلاحطلبي اسلامي بعنوان پلي و وسيلهاي براي رسيدن به سكلولاريسم كامل بهره ميگيرند.
نمونههايي از اجتهاد شيطاني و تحريفي
از جملة اجتهادات ناروا كه تحت تأثير فشار واقع، غير ايماني حاكم بر افكار و نظامها و نفوس رواج پيدا كرده و موجب تحريف دلالت و مفهوم كلمات و تلبيس حقيقت گرديده است، تغيير نام «جهاد در اسلام به جنگ دفاعي» است. جنگي كه به حفاظت از حدود و مرزهايي كه درنتيجه پارچهپارچه كردن كشورهاي اسلامي بوجود آمدهاند، همت ميگمارد و به حمايت از محدودة مشخصي از حوزه جغرافياي كشور بزرگ اسلامي اكتفا ميكند. در حالي كه جهاد در اسلام واجب محكم و مكتوبي است كه به منظور ريشهكن كردن تمامي صورتهاي فتنه انجام ميگيرد و در مقابل دسيسههاي شيطاني كفار و مشركين كه به نيت دور كردن مسلمانان از ايمان و اخلاق و تقوا و ذليل و زبون كردن آنها در مقابل افكار الحادي و سكولاريستي طراحي ميشوند سد ايجاد ميكند.
علاوه بر اين هدف ديگري در جهاد اسلامي، نهفته است و آن اينكه جهاد دريچهاي است بر روي جهانيان - بويژه فريبخوردگان افكار و انديشه فلاسفه غرب - تا از كانال آن شيريني ايمان را بچشند و دريابند كه رهايي بشريت از تمامي صورتهاي شرك و الحاد تنها بوسيله جهاد امكانپذير است، و بشريت تنها در صورت تمسك به اسلام از بندگي ارباب و الهههاي متعدد، ديني و فكري و سياسي و اقتصادي، تبليغي و فني، ادبي و اخلاقي رها ميگردد ... چون اسلام يك فراخوان عمومي است كه به منظور رهايي و نجات انسان از تمامي سلطههاي اعتقادي، سياسي و نژادي، طبقاتي و فكري كه سد راه خدا و هدايت خدايي ميشوند بوجود آمده و دعوت به عبوديت براي خدا – كه اسلام منادي آن است . در مانيفيست دين (قرآن) از طريق ديالوگ شروع ميشود.
﴿ ﴾ [آل عمران: 64]
«بگو: اي اهل كتاب، بياييد بسوي سخن دادگرانهاي كه ميان ما و شما مشترك است كه جز خداوند يگانه را نپرستيم، و چيزي را شريك او قرار ندهيم و برخي از ما برخي ديگر را، به جاي خداوند يگانه، به خدايي نپذيرند، پس هرگاه سر برتابند، بگوئيد: گواه باشيد كه ما تسليم و منقاد هستيم».
اما در شرايطي كه سلطهگران و قدرتمندان حاكم بر انديشه و اوضاع مردم سد راه خدا ميشوند و روند زندگي را بر اساس كفر به خدا و روز آخرت تنظيم مينمايند و ديدگاه خود پيرامون حلال و حرام را به همه مردم تعميم ميدهند و تبعيت از مذاهب و اديان و عقايد، مسلط و جامد و نفعي را به مردم تحميل ميكنند و به جنگ تنها بعنوان وسيلهاي براي تثبيت سلطه و اقتدار زراندوزان و سرمايهداران وديكتاتورها ايمان دارند، در همچو شرايطي جهت مقابله با قلدري و قدرت اين هواپرستان عمل به مضمون فرمودة خدا شايسته و برحق است كه ميفرمايد:
﴿ ﴾ [التوبة: 29]
«با كساني از اهل كتاب كه به خدا و روز قيامت ايمان ندارند، و چيزي را كه خدا و فرستادهاش تحريم كردهاند، حرام نميدانند، و آيين حق را نميپذيرند، پيكار و كارزار كنيد تا زماني كه خاضعانه به اندازه توانايي، جزيه را ميپردازند».
عجبا! سرمايهداران و زورمندان حاكم عليه ملتها و پيروان اديان متوسل به انواع تهديد ترور و ايجاد جو وحشت و ارعاب ميشوند و در اين راستا از هيچ ابزار و وسيلة غيراخلاقي و انساني ابا ندارند، معالوصف در صورت مشاهده كمترين حركت مشروع جهادي در مقابل جنايات خود، آن را به ترور و ارهاب متهم مينمايند.
اجتهادي كه ثمرة آن تعطيل فريضه مقدس جهاد - كه به منظور دفاع از حريم ايمان و عدالت و حق، و ايجاد زندگي پر از سعادت و كرامت، و رهايي بشريت از قتل و ترور و شكنجه مشروع گرديده - باشد نه تنها اجتهادي محكم و مقبول نيست بلكه دسيسه است. چون جهاد همچو نماز و روزه بر مسلمانان فرض گرديده و اين حكم خدايي (فرض بودن جهاد) اليالابد غير قابل تغيير است و هيچ احدي حق ندارد بنام سكولاريسم يا مدرنيسم يا جهاني شدن يا برادري انسانها و غيره، به تحريم يا الغاي مفهوم آن پرداخته، آن را از مشروعيت بيندازد؛ زيرا اين شعارهاي فريبنده را به اين منظور سر ميدهند تا سلطه و اقتدار غيرمشروع خود را در سايه آنها حفظ كنند و مستضعفين و محرومان را هرچه بيشتر استثمار كنند، و آنها را به كرنش براي طاغوت مجبور نمايند تا دار و ندار و لقمه حيات آنها را از دستشان بربايند، بدين اكتفا نكرده حتي ثروتهاي زيرزميني و ثروت معنوي (ايمان و اخلاق) را نيز، از آنها بگيرند.
لازمة صحت يك اجتهاد به تنهايي موافقت آن با ضوابط معرفت و قواعد علم اصول و علم نظري مذكور در كتب اصولي نيست، بلكه علاوه بر موافقت آن با علوم فوق، لازمة صحت يك اجتهاد، ايمان و اخلاص و تقواست، ايمان محكم و قوي به خدا و اسماء حسناي او ميباشد؛ ايماني كه مجتهد را از تسليم و خضوع در مقابل سلطة مستبدان مصون ميدارد و اخلاصي كه اجتهاد او را از تأثيرات منافع فردي و گروهي و طايفهاي دنياي - زير پرده مصلحت - محفوظ ميكند تقوايي كه مجتهد را از مسخر كردن افكارش براي خدمت به اهداف سياسي، اقتصادي، و نژادي خودش و ديگران باز ميدارد.
و گرنه مستشرقين هم معرفت و شناخت عميقي - حتي عميقتر از ما - از قواعد علوم دارند و بيشتر از ما به اولويتها و مصالح توجه مينمايند، ليكن چون عمل آنها مبتني بر ايمان و اخلاص و تقوا نيست نميتوان بر آن نام اجتهاد، نهاد. علاوه بر اين، مجتهد بايد با تمام توان و تمام وسايل در راه احياي مفاهيم ايماني و بازسازي امت اسلامي و اقامت حكومت خدايي در روي زمين تلاش ورزد، تا بدين وسيله استنباطها و فتواهايش الزامآور تلقي شوند و تقارن مطلوب قرآن ميان ايمان و عمل او، تحقق يابد.
بدين خاطر است كه شهيد سيد قطب فهم تقليدي احكام فقهي و نظام منفعتي در قرآن را، تصحيح ميكند و ميگويد: «واجب است، اين فقها در جرگه ميدان رويارويي با دشمن در كنار رسول خدا - صلي الله عليه و سلم - باشند تا در دين آگاه شوند، نه اينكه به بهانة اجتهاد و تحقيق علمي از ميدان جهاد بگريزند، چون هيچ جدايي ميان اين دو فعل (جهاد و اجتهاد) وجود ندارد». زيرا امكان ندارد كسي كه از جهاد تخلف بورزد بتواند به ميدان و مرحلة اجتهاد برسد و به كشف احكام سالم دست يابد، چون لازمة استنباط احكام صحيح در كنار رسول خدا بودن و در ساية هدايت او زندگي كردن است. سيد ميگويد: «نصوص قرآني از طريق تعامل با مدلولهاي بياني و لغوي محض قابل درك و فهم نيستند و نميتوان حقيقت آنها را دريافت كرد بلكه فقط از كانال زندگي در ساية جو تاريخي و حركي آنها قابل فهم و ادراك هستند و با زندگي در واقعيت آنها و تعامل با واقع زنده آنها ميتوان آنها را فهم كرد. و ميتوانم بوضوح بگويم تأثير نصوص قرآني بسي فراتر و بيشتر از وقايع تاريخي كه باعث نزول آنها گشتهاند، ميباشد، ليكن اين تأثير تنها در روشنايي اين جو تاريخي قابل فهم است اما اين بدان معني نيست كه چون هماكنون اين واقع تاريخي سپري شده تأثير وحياني آن نيز به انتها رسيده باشد، بلكه فاعليت و تأثير نصوص براي كساني كه تحت تأثير و جاذبة اين دين به حركت درميآيند، كماكان باقي است، آري افراد پر تحرك و بانشاط و مجاهد از نصوص قرآني تأثير ميپذيرند، نه از جنگ و جهاد بازماندگان انزواطلب كه ميخواهند مدلول و مفاهيم نصوص را تنها در روشنايي مدلول لغوي و بياني آنها فهم كنند و خود از اهل قعود باشند» .
تزكيه به معناي تعطيل عقلانيت استدلالي نيست
يكي از دلايل روشن و آيات محكم قرآني اينست كه، بر انسان واجب است اهل «تزكيه» باشد تا بتواند رضايت خدا را، بدست آورد، چون تعليم به تنهايي براي استجابه ايماني و ورود به كانال تقوا كافي نيست. تزكيه و پاكيزه كردن مؤمنين يكي از وظايف مهم پيغمبر خدا - صلي الله عليه وسلم - بوده است، اما بعضي مفاهيم غريب و نامأنوس اطراف موضوع تزكيه نفوس و اصلاح درون را احاطه كردهاند، كه آن را از مسير خود منحرف كرده و منجر به پيدايش نوعي تصوف بدعتي گرديدهاند. از جمله ميتوان به مفهوم «وحدةالوجود» و مفهوم بسيج كردن تمامي توان و انرژي و صرف آن در راستاي اصلاح درون و ناديده گرفتن انديشه و تلاش فكري و بدني و تعطيل امور معيشتي مربوط به خلافت انسان در روي زمين و تعمير آن، اشاره كرد. در حالي كه ائمه هدي و پيشوايان حقيقي دين با اصرار بر پيروي از كتاب و سنت و دعوت مردم به التزام به مضامين آنها با اين بدعتها به مبارزه برخاستهاند، ائمه هدي - رضوان الله تعالي عليهم - نه تنها بدعتستيز، بلكه به احياي آيات آفاق و انفس و بهرهبرداري از آنها در راستاي پيروزي حق و عدل و اقامة حكم خدايي و اقامه شهادت بر بشريت، و مقابله با حيلههاي دشمنان، و استفاده مشروع از لذايذ و طيبات زندگي دنيا فراخواندهاند.
تاكنون نيز بعضي از معاني و مفاهيم تحت تأثير اين گرايش صوفيانه روي عقلها اثر ميگذارند و در نتيجه تأثير منفي اين گرايشهاي خطرناك هماكنون گروهي مدعي هستند كه در شرايط كنوني بايد از تمامي مسائل اجتماعي چون امر به معروف و نهي از منكر، نصيحت و تبليغ دست برداريم، چون مدتهاست كه تكليف بوسيلة اوامر باطني «اولياء» از امت ساقط شده، و امت اسلامي مكلف به انجام آنها نميباشد. به گمان ساده و فاسد اين عده، نمونه اعلاي انسان كامل كسي نيست كه به تفكر و تدبر، تجارت و جهاد، ابداع و اختراع، و فعاليتهاي سياسي به مفهوم اسلامي آن اشتغال دارد، بلكه انسان كامل و سرمشق كسي است كه تمامي اين وظايف را تعطيل و رها كرده و به ممارسة هيچ كار عقلي خردورزانه مشغول نميباشد، به نظافت و پاكي جسم و لباس، خوردنيها و آشاميدنيها و محل اقامت هيچ اهتمامي نميدهد و به جاي اينها در وسط راه ميخوابد و اوقات فراغت خود را در «تكيهها» سپري ميكند و از كسب علم و انجام عمل خودداري ميورزد، يا در زاوية متروكه مسجد يا گورستاني، خلوت كرده و از مردم دوري ميگزيند، و اين اعمال را شرط رسيدن به درجة نطق به حكمت و اِخبار از غيب و كشف حجاب از چهره غيب و نفوذ در عالم دلها ميداند.
بعضي از اهل تصوف بيشترين اهتمام خود را متوجه عالم غيب، و مخلوقات آسماني چون ملايك و عالم قبور و اموات و اتصال به آنها مينمايند، و اين اعمال را به حساب عدم اهتمام به جهان و آنچه در آنست انجام ميدهند، به انتظار آمدن مهدي دست روي دست گذاشتهاند تا او بيايد و دنيا را پر از عدل و قسط نمايد. بدون اينكه در اين راستا كوچكترين تحركي از خود نشان دهند، اين عده از تربيت مردان صالح و متقي و متخصص كه ياريرسان واقعي متقيان هستند و خلافت اسلامي تنها بوسيلة جهاد و از خودگذشتگي ايشان دوباره برقرار و زنده ميشود و زمين خدا از هلاك و فساد نجات پيدا ميكند و آباد ميگردد، كوتاهي ميورزند، مثل اينكه «مهدي» يا حاكم صالح مورد انتظار ناگهان ديوار غيب را ميشكافد تا كار خود را شروع نمايد.
اين در حالي است كه اولياي كرام كه خود از علماي رباني بودهاند، به كارهاي مهم علمي و عقلي برميخاستند، مانند شيخ عبدالقادر جيلاني «رحمة الله عليه»كه يك مدرسه علمي مهمي اداره ميكرد و به تربيت مردان والاهمت ميپرداخت، و توليت و اداره استان زنگنه را به فارغالتحصيلان و شاگردان اين مدرسه واگذار كرد، و با شيوخ و بزرگان زمان خود پيرامون چگونگي مقاومت عليه تجاوزگران صليبي، به مشاوره و تبادل نظر ميپرداخت و آنها را متوجه اهميت مسئله و حساس بودن شرايط مينمود.
و با جمود فكري و تعصب مذهبي بشدت به مبارزه برخاست و به نقد تندرويهاي باطنيان - كه مفاهيم لغوي و دلالات بياني كلمات را لغو ميكردند و در احكام شرعي و عقلي تشكيك وارد ميكردند، مبارزه ميكرد، و انحراف فكري و شكلگرايي شديد باطنيان را، زير ذرهبين نقادانه خود نقد كرد، چنانكه پابهپاي اينها با انحرافات و بدعتهاي صوفيان به مخالفت برخاست و همت خود را مبذول پاكسازي درون و «تزكيه» قلوب و جدا كردن راههاي آن، از ادعاهاي كاذب و صورتهاي گوناگون رقص به نام ذكر - كه نتيجهاي جز تخدير عقول دربر ندارد - نمود و به مبارزه با كساني برخاست كه به نام دين مروج حالات انفعالي و موسيقي و رقص بودند.
اضافه بر اينها از نصيحت و راهنمايي علما دريغ نورزيد و استخدام دين از سوي آنها را بعنوان ابزاري جهت نيل به مقاصد مادي و سياسي و خاضع كردن در برابر عقول انسانها و اراده حاكم، و عدم قيامشان به امر به معروف و نهي از منكر را، بر آنها خرده گرفت و عملكرد منافقانه آنها را شديداً نقد كرد.
از اينجا بود كه اين علماي درباري عليه هر دعوت اصلاحي عليالخصوص دعوت اصلاحي امام عبدالقادر راه مخالفت و دشمني در پيش گرفتند تا آنجا كه از سوي آنها، از جان خود در امان نبود. او با روشهاي سلبي و برداشتهاي انحرافي از دين بشدت مقابله ميكرد، با تسليم و سر فرود آوردن در مقابل مفاسد اخلاقي و سياسي و اقتصادي به نام تن به رضايت دادن در برابر سرنوشت و قضا و قدر، به مخالفت برخاست، زانو زدن در مقابله سلطة مستبدان و اطاعت از اوليالامر را به نام تسليم در برابر قضا و قدر، بر آنها خرده گرفت و در اين راستا به تز «مقابله قدر حق با قدر حق» توسل جست.
آنهايي كه خود را، اهل تزكيه و تصفيه ميدانند، خود را نماينده خدا بر روي زمين قلمداد كرده و به نام او داد سخن از تحليل و تحريم اشياء سر ميدهند، و ادعاي معرفت غيب دارند، و اين معرفت باطني مذموم را در راه اهداف و مقاصد و شهوات دنيايي خود بكار مياندازند، مريدان خود را از هرگونه تفكر و خردورزي بازميدارند و آنها را به اطاعت از اوامر خود - ولو غير مفهوم و گاهي زيانآور و حرام - دعوت مينمايند ... اين عده در واقع با اين اعمال خود عليه عقل و خرد مرتكب بزرگترين جنايات ميشوند.
از ديگر سو در حق عقل جنايت روا ميدارند، آنجا كه از ارزش عقل استدلالي يا تجربي مادي ميكاهند. عقلي كه: «از راه استقراء جزئيات موضوع را به صورت كامل مورد تحليل و بررسي قرار ميدهد و ضمن بررسي آنها گام به گام جلو ميرود، از يك نردبان منطقي تدريجي و بهمپيوسته بالا ميرود تا سرانجام به احكام و تقريراتي ميرسد كه در تمامي شرايط و زمانها به صدق آنها ايمان و يقين دارد» آنها (به نسبتي كه از عقل تجربي كاستهاند) براي معرفت خارجي القا شده به قلب، اهميت قائل شده و آن را تنظيم مينمايند. معرفتي كه به «عقل و درون راه مييابد و موجب تعطيلي ادراك عقلي ميگردد، سپس در يك پرش سريع و ناگهاني در مسأله ادراك و شناخت كه بر او غامض و پوشيده بود، ميبيند كه مسأله بر او واضح و روشن گرديده و هيچ غموضي در آن نمانده است»
اين معرفت دروني صوفيانه كه به «مكاشفه» شهرت پيدا كرده امري است ذاتي و برتر از تعريف زباني و نميتوان يك معادل لفظي از طريق زبان براي تعريف آن پيدا كرد. به گمان اين عده از صوفيان مادام انسان بتواند از طريق روح و ذوق به رفيعترين اشكال معرفت دسترسي پيدا كند، چه نيازي به تحقيق علمي موضوعي نوآورانه وجود دارد؟
انسان مسلمان در هر چيزي آيهاي از آيات خدا دال بر «اسماي حسناي» او مشاهده ميكند و به يقين ميداند كه خداوند قبل از هر چيزي بوده و بعد از همه چيز باقي خواهد بود، او بر مخلوقاتش قيوم و قدرتمند است، هيچ چيز بصورت مستقل و بدون نياز به او وجود و قوام ندارد. و فنا و نابودي در انتظار تمامي موجودات - غير از او - است. اين تصور نسبت به خداوند و آنچه از آن ناشي ميشود، چون احساس «حب و خشيت»، «تعظيم و تقدير»، و «بازگشت و توبه»... باعث نميشود، كه مؤمن توازن را از دست بدهد و در قبال او موضع شركآلود اتخاذ كند، بدين معني كه به انديشه حلول و اتحاد روي آورد و بين خود و اشياء پيرامونش و خداوند جدايي قائل نشود. لذا آنچه براي اهل تصوف در حالت جذبه و از خود بيخودي رخ ميدهد و در حالت شدت حب يا شدت خوف از خود غافل و بيخود ميشوند، كمال محسوب نميشود تا بدان اقتدا گردد و بعنوان برنامة تحصيل كمال و روش زندگي در حال عزلت مورد توجه قرار گيرد. (بلكه انحرافي است كه بايد از آن اجتناب شود؛ چون خلاف نصوص قرآن و سنت و عمل پيامبر و ساير رهبران دين است.)
تأكيد بر فهم، و تفكر پيرامون آن در نماز و ذكر هرگز به معناي خروج از چهارچوب هستي عبادت و ماندن در حالتي از عزلت عقلي و قلبي از مسائل پيرامون نيست. رسول خدا - صلي الله عليه وسلم - در شب معراج آيات هستي فراواني مشاهده كرد، معالوصف توازن حسي خود را از دست نداد و از خود بيگانه نشد، حتي در آن حالت معنوي، حضور شهودي كه برايش حاصل شد از خود در نرفت:
﴿ ﴾ [النجم: 71]
«چشم (محمد در دين به چپ و راست) منحرف نشد و به خطا نرفت، و سركشي نكرد و (تنها به همان چيزي نگريست كه ميبايست بنگرد)».
آري، در اين حالت معنوي و روحاني هم، از خود درنرفت، تغيير حالت پيدا نكرد و شعور و آگاهي خود را از دست نداد. مسلمانان صدر اسلام - اصحاب كرام رضي الله عنهم اجمعين - نيز چنين بودند، آنها الگو و ائمه محبت، خشيت، تزكيه و صفاي دروني بشمار ميرفتند، با وجود اين هرگز توازن حسي و عقلي خود را از دست ندادند.
بنابراين، از دست دادن عقل و گرفتار جذبههاي صوفيانه شدن در اسلام پسنديده نيست چون رفيعترين درجه عبادت احسان است، در همچو حالتي بنده آنچنان به بندگي خدا ميايستدگويي او را ميبيند و با او صحبت ميكند. اين حالت قله رفيع حضور قلب و عقل بشمار ميرود، اما در اين حالت روحاني نيز گرفتار جذبه و از خود بيخود شدن نميشود، رسول خدا ميفرمايد: «ليس للمرء صلاته إلا ما عقل منها» حديث شريف.
ترجمه: نيست براي مرد (بهرهاي) از نمازش جز آنچه كه ميفهمد و تعقل ميكند.
با وجود اين گروهي از متصوفه در برخي از مقاطع زماني كلمات و سخناني بر زبان آوردهاند كه از آنها بوي شرك به مشام ميرسد. مانند: «سبحاني ما أعظم شأني» يا «ما في الجبة إلا الله». تعجب در اينجاست كساني اين سخنان را بيان نمودهاند كه خود را قلة ولايت دانستهاند، اين امر موجب شده كه گرايش به انديشه «وحدت الوجودي» كه خطرناكترين آفت توحيد است و به عقل و ايمان زيان ميرساند، به اسم ولايت رواج يابد و ملحدان آن را دستآويز انكار خالق قلمداد نمايند؛ خالقي كه طبق اين مفهوم شركآلود در مخلوق خود حل ميگردد!! چنانچه اين انديشه منجر به نسيان مفهوم «تسخير» ميشود، مفهومي كه قرآن بر آن تأكيد ورزيده و انسان را مكلف به تسخير پديدههاي هستي به نفع خود نموده است، در ايدئولوژي و فرهنگ قرآني تسبيح و ذكر مانع از تسخير پديدهها و تحقيق پيرامون سنن و آيات خدا در آفاق و انفس نميشود.
تعجب اينست كه برخي از خاورشناسان، از سويي عقلگرايي را متهم به غيبگرايي ميكنند، سپس به جستجوي روزنههايي در تاريخ و ميراث ديني ميپردازند تا با استفاده از آنها نوشتهها و كتابهايي را مجدداً به صحنه بازگردانند و فعال كنند كه دربرگيرنده «شطحيات » صوفيانه باشد. همانند آنچه خاورشناس فرانسوي در رابطه با «حلاج» انجام داده است. و همانند آنچه نويسندگان سكولار و مدرنيست به انجام آن برميخيزند، اين عده ميخواهند از اين كانال بر پيكر اسلام ضربه وارد كنند و اسلام متكي بر وحي را از صحنه خارج نمايند؛ اسلامي كه هرگونه تفسير و اصلاح را از كانال وحي خواستار است. آنها اسلام حقيقي را از صحنه خارج مينمايند تا به جاي آن گرايشهاي باطني و توجهات شعري را زنده نمايند كه انسان را غرق در بيفكري و بينظمي و دوري از اجتماع، و كنارهگيري از فنآوري ميگرداند و به نام تحليل و تفكيك ويرانگر دين را از ميدان [اجتماع و زندگي] بهدرميكنند.
مدرنيسم غربي ...
ريشههاي رويارويي و ارادة اقتدارگرايانه:
تلاشهايي كه هماكنون امريكا به منظور تحميل مدل مدرنيسم غربي بر مسلمانان انجام ميدهد و دنياي غرب [اروپا] هم در انجام آن به مساعدتش برميخيزد. ريشههاي تاريخي اين تلاشها به اواخر دولت عثماني برميگردد، آنگاه كه غربيها به امراض و مشكلات دولت عثماني عمق بيشتر ميبخشيدند و با تمام توان از بهبوديافتن آن جلوگيري ميكردند تا شرايط را براي مرگ آن و جايگزيني يك دولت سكولار و غربگرا فراهم كنند و در ساية اين دولت سكولار بتوانند پسماندههاي اصول دين را از بيخ درآورند و جامعة تركيه را از تمامي مظاهر و شعاير ديني پاك سازند، به تعبير ديگري تركيه را با هويت خويش بيگانه كنند و تمامي دستاوردهاي اسلامي دولت مقتدر خلافت عثماني را بعنوان يك ميراث گذشتة مربوط به دوران انحطاط تلقي كنند. رابطه ميان تحميل اين مدل غربي و كنفرانس لوزان و بندهاي مكتوب و غيرمكتوب آن بسي روشن است، تغيير حروف الفبا از عربي به لاتيني، تغيير اذان از عربي به تركي، تحميل اجباري كلاه شاپو و كشتن تعداد كثيري از علماء و دانشمنداني كه با تقليد از مدل غربي متجلي در برهنگي مخالف بودند و تغيير قوانين نظام خانوادگي اسلامي به قوانين سوئيس كه همگي تحت نام روشنگري اجباري صورت ميگرفت ... از جمله دستاوردهاي اين مدل سكولاريستي بود.
امروزه بر هيچ خوانندة آگاهي پوشيده نيست كه مضمون و دلالت تمامي كتابهاي غربي معاصر و كنفرانسهاي شبهدار و پيمانهاي سري و علني، حول اين محور در چرخشند كه مسلمانان را به اجبار، ناچار به قبول يكي از دو راهبرد زير كنند:
1- قبول مدل مدرنيسم غربي و جستجوي اسلوبهاي پيشرفت در آن، 2- خود را در يك مربع كوچك زنداني كردن و پذيرش تهمتهاي ي چون دشمن سبز، و تن به رضايت دردادن به اينكه، عقبافتاده، اهل جمود، تروريست و خشونتطلب هستند!
رئيس انجمن وزيران اروپا «جياني ديميليس» در سال 1990، به صراحت به خبرنگار نيوزويك آمريكايي، كه از او دربارة دلايل ابقاي پيمان نظامي ناتو بعد از فروپاشي شوروي سابق و انتهاي جنگ سرد، سئوال كرد، گفت: صحيح است كه هماكنون خطر رويارويي با كمونيسم به سر رسيده، اما رويارويي ديگري كه احتمال دارد جاي كمونيسم را بگيرد در راه است، و آن هم رودررويي ميان جهان اسلام و جهان غرب است. و چون خبرنگار نيوزويك پرسيد: راه نجات از اين رودررويي چيست؟ رياست محترم مجلس بدون ترديد گفت: «بر غربيها لازم است، مشكلات خود را حل كنند، تا الگوي [فرهنگ و تمدن] غربي نزد ديگران جاذبه بيشتري پيدا كنند و در تمامي جهان مقبول واقع گردد. و اگر ما در تعميم اين الگو ناكام بمانيم، جهان در منتهاي خطورت قرار خواهد گرفت» .
اما ريچارد نيكسون در كتابش «الفرصة السانحة» در مقام مقابله با كساني كه به قول او ايدئولوژيگرا و اصولگرا و مرتجع هستند، به گرايش سكولاريستي فراميخواند؛ زيرا به قول او اصولگرايي اسلامي به گذشته نظر دارد تا برنامه هدايت آينده را از آن استخراج كند و ميخواهد مردم را به بازگشت به تمدن اسلامي فراخواند ... و بانگ تطبيق شريعت سردهد ... و شعار اسلام، دين و دولت را علم ميكند .
مصلحت امريكا و مصلحت سكولاريستها ايجاب ميكند كه، در مقابل دعوتگران مسلمان بايستند و الگوي غربي مدرنيسم را بر مسلمانان تحميل كنند و در يك كلمه ميگويد: «سياست آينده آمريكا و غرب در قبال مسلمانان نقش اساسي در انتخاب الگوي آينده زندگي ملتهاي مسلمان دارد» .
اما جاك بيراك مسلمانان را به پذيرش تمدن درياي مديترانه دعوت ميكند و عقيده دارد در صورت پذيرش آن، گرايش مسلمانان به غرب سهل و عادي خواهد بود: اگر اعراب تمدن مديترانهاي را پذيرفتند از تناقض با غرب رهايي مييابند و غربزدگي يكي از ويژگيهاي طبيعي آنها خواهد بود .
نويسندهاي چون دكتر محمد ارگون كه براي چندين بار به شكست و افلاس در برنامهريزي مبتلا شده؛ زيرا گاهي پيشنهاد گذر از نظام لاهوتي اديان آسماني سهگانة رقيب (اسلام، يهوديت، مسيحيت) و تشكيل فضاي سياسي و جغرافيايي آزاد از هر سلطه و هيمنهاي - بويژه براي كساني كه در كنار درياي مديترانه زندگي ميكنند - ميدهد، اما در عين حال اعتراف ميكند كه، غرب با مسلمانان كنوني حاضر به انجام هيچ گفتگويي نيست؛ چون به زعم آنها مسلمان «كسي است كه زنداني و اسير دايره كوچك عقيده غريب و مردودش ميباشد، لذا مطرود و مرفوض است» . و شايستگي ندارد كه در دنياي غرب و تمدن غربي هضم شود و حق ندارد عقل روشنگر (عقل مدرنيسم و پستمدرنيسم) را نقد نمايد .
آقاي ارگون التزام به اين موضوع را در تمامي گفتگوهايش با تودههاي اروپايي و آمريكايي حفظ كرده است؛ چون به قول او اسلام همانند ديگر اديان و انديشهها اعتبار و مشروعيت ندارد و شايسته نيست همپا و همانند ديگر اديان به آن نگاه شود و به مثابه يك دين يا ايدئولوژي شايسته طرف ديالوگ اروپاييان واقع شود. بدينگونه غربيها به يك بازي مطلوب دست مييازند؛ مدرنيستها در ممالك اسلامي به خود اجازه ميدهند، اصول اسلامي را به زير سوال برند و دستكاري كنند. و اين در حالي است كه غربيها حق ندارند در كشورهاي اروپايي اصول اساسي نظام فكري حاكم بر جامعه خود را، مورد تعرض و تبديل قرار دهند؛ چون فقط ميتوانند صورت و شكل آن را تزئين بخشند و سلطه و اقتدار آن را تقويت كنند، در مقابل، نظام فكري حاكم هيچ سود و خدمتي به سكولاريستها و مدرنيستها نميرساند، مگر اينكه به سود خودش نيز باشد.
دكتر محسن عبدالحميد در كتابش «مذهبگرايي [يا ايدئولوژي] اسلامي و چالش تمدن» روند تأثير فرهنگ و روش زندگي آلمان بر فرستادگان ترك به آلمان را، شرح ميدهد و ميگويد: «گرفتاري در دام تعصبهاي قومگرائي و بازگشت به كشور در حالي كه به تمام معنا متأثر از مليگرايي آلماني و تمدن غربي بودند، باعث شد تا هستههاي توراني نژادگرايانه را در تركيه بوجود آورند، كه بعدها در حركت «تركيه جوان» سپس حزب «اتحاد و ترقي» جلوهگر شد و در نهايت هرگونه رابطه با اسلام را قطع كردند، و خواهان الغاي قانون شريعت و جايگزيني قوانين اروپايي شدند كه سرانجام سياست نژادگرايي فاشيستي (تركيسم» را الگو قرار دادند، و سلطان عبدالحميد را از منصب خلافت بركنار و ملتهاي تحت نفوذ خلافت بويژه اعراب را زير انواع فشار و تاخت و تاز قرار دادند كه در نهايت منجر به اين شد كه برخي از جوانان عرب شديداً از فرهنگ اروپايي متأثر شوند». اين مصيبت جانكاه در حالي بوقوع پيوست كه قرنهاي متمادي بود مسلمانان در جوِّ لبريز از اخوت ايماني و زير چتر حمايت و امنيت و عدالت شريعت مقدس اسلامي، در اوج عمران و آباداني كه تمامي ابعاد زندگي ملتها را در برگرفته بود و در اوج رفاه و آسايش با هم زندگي ميكردند، تا اينكه به نام نهضت و مدرنيسم و پيشرفت، افكار جديدي سربر افراشتند و روابط برادرانه و ايماني اين قوم را از هم گسستند و آنها را گرفتار جنگهاي ناخواسته داخلي ويرانگر و انشعابات مهلك نمودند و عاقبت اين اختلافات و جنگها پيدايش مليگرايي به سبك غربي در ميان مسلمانان بود. چنانكه دكتر محسن عبدالحميد بيان ميدارد و ميگويد: «يكي از حقايق ثابت كه ابحاث جديد و اسناد منتشره قرن بيستم از آن پرده برداشتهاند، اين است كه در پس اين حركتهاي قومي نژادي، حركت فراماسيوني جهاني و سفارتخانههاي كشورهاي غربي و غربگرا و اقليتهاي غيراسلامي و مؤسسات فرهنگي تبشيري مسيحي (مولد افكار و دسيسة دولتهاي استعماري) قرار دارد. و بارزترين آنها دانشگاه آمريكا در بيروت است، كه آنها را تقويت ميبخشد» .
علت گرايش مردم به اين افكار و استجابه براي آنها، در ميدان نبودن جنبشهاي اسلامي و نبودن فهم و آگاهي صحيح و ... از جمله عواملي هستند كه زمينة گرايش به غرب را تقويت كرده و مجال رشد و تقويت افكار و ارزشهاي غربي را در ميان ما رواج بخشيده است.
محمد محفوظ، اصول رودررويي مسلمانان و غربيها را به ريشههاي آن بازگشت ميدهد كه در جريان جنگهاي صليبي تمامي اروپا عليه مسلمانان چنان متحد و منسجم گرديدند كه تاريخ هرگز نمونة آن را به خود نديده است، چنانكه «ويل ديورانت» ميگويد: «حركت استعماري غربي، برپاية دوننگري به عقلانيت اسلامي و شرقي استوار است لذا بر مسلمانان واجب است به نوگرايي و مدرنيسم روي آورند، حتي اگر ناچار از بكارگيري قوه قهريه براي اين منظور باشند، گريز از آن ممكن نيست، استقبال و تبريكگويي برخي از فلاسفه چون ماركس و انگلس و قبل از آنها هگل از استعمار، اين انديشه را تقويت بخشيد. غرب براي خود پايگاه محكمي بوجود آورد تا با استفاده از آن وحدت كشورهاي اسلامي را از هم بپاشد و توان و نيروي (مادي و معنوي) آنها را در هم بشكند ... اساس تمدن غربي را ارزشهاي مادي تشكيل ميدهند» (عليالخصوص در ارتباط با ما) سياست غربي - برپايه ضعيف و سست نگهداشتن استوار است - و اين واقعيت تلخ باعث شده سه ديدگاه مختلف پيرامون تمدن غرب در كشورهاي ما رواج پيدا كنند.
1- قبول بدون قيد و شرط غرب و تمدن غربي، 2- رد بدون قيد و شرط، 3- توفيق آگاهانه بين تمدن اسلامي و تمدن غربي.
نامبرده اين ديدگاهها را بصورت واقعگرايانه مورد توجه قرار داده، سرانجام به اين نتيجه رسيده كه چراغ بخت گرايش غربگرا (بدون قيد و شرط) رو به افول و غروب است. چون اين گرايش الگوي مدرنيسم غربي را قبلة آمال خود قرار داده و از نظر سياسي و ساختار تمدني به شاخههاي تمدن غرب از جمله ماركسيسم وابسته ميباشد. علت نپذيرفتن الگوي تمدن غرب، در تضاد بودن اين تمدن با ارزشهاي فكري و اخلاقي مسلمانان نهفته است، اين تمدن از وراي عينك غربي و با استفاده از ادوات مادي محض «كميت» و «كيفيت» اشياء را مورد بررسي قرار ميدهد، نه از واقع و ايماني.
و از آنجا كه انسان تغيير هويت نيافته و هنوز پايبند ارزشهاي انساني خود است، پديدة مدرنيسم غربي را به مثابه يك وسيلة پوچكننده انسان و تهيكننده او از ارزشها تلقي ميكند، نه بعنوان منعكسكننده امين يك واقع ايماني و ارزشي.
علاوه بر اين الگوي غربي نتوانسته استقلال سياسي و اقتصادي را براي مسلمانان به ارمغان بياورد لذا اين الگو در ميان مسلمانان مردود است و چنانكه تقليد بدون چون و چرا از تمدن غربي منفي است رودررويي و مخالفت تقليدي نيز - كه هرچه از امتيازات غربي به شمار رود، را منفي و مردود ميداند - مقبول و پسنديده نيست. چون غرب از نظر علمي، صنعتي و تشكيلاتي به موفقيتها و دستاوردهايي دست يافته كه ناديده گرفتن آنها صحيح نيست، چون با وجود حقبودن مسلمانان و برخوردار بودنشان از اصول و ارزشهاي حقيقي و اخلاقي، با وجود رنجها و مرارتهايي كه انسان غربي (در نتيجه انحرافات اخلاقي ناشي از تمدن غربي مادي) از دست آن مينالد؛ انحرافاتي كه رهبران فكري و سياسي غرب را تشجيع كرده كه هرچه بيشتر بر انديشه برتريطلبي خود اصرار ورزند و اقتدار و هيمنة خود را تقويت بخشند ... با وجود همه اينها چشمپوشي از امتيازات تمدن غربي صحيح نيست ... و بعضي اوقات مخالفت با تمدن غربي ناشي از عدم بلوغ خطاب اسلامي و ناتواني از اقامة حجت بر غربيها است كه علت آن هم نبودن الگوي عملي اسلامي در صحنه است ...
در هر حال نبايد از اين نكته غفلت بورزيم كه تقليد از مدرنيسم غربي كه در گرايش به سكولاريسم جلوه ميكند، در نوعي تقليد ابلهانه و تشنگي توخالي از خود بروز دادن براي الگوي غربي، جلوه ميكند كه نه تنها مشكلات متعدده ما را حل نميكند بلكه با ايمان و ارزشهاي ما مغايرت كامل دارد ... و تمامي سعي و تلاشش معطوف به تهي كردنمان از ايمان و دينمان، ذكر و تقوايمان و فرازهاي مورد افتخار تاريخمان است ... تمدن غربي نسلي در ميان ما پرورش داده كه در هر امري از بيماري شيزوفرينيا رنج ميبرد و جز به تقليد و وارد كردن ادوات و وسايل مادي نميانديشد. راهكارهايي كه عقلانيت غربي در زمينههاي مختلف از زندگي ارائه ميدهد جز عقبماندگي هرچه بيشتر، و شكست در برابر غول تمدن جديد ثمرهاي نداشته و ندارد، دليل اين امر هم اين است كه راهكارها و راهحلهاي غربي به وقت مخاطب قرار دادن عقل مسلمان آهنگ «تغيير فكر و انديشه» او را دارند، نه تسكين وجدان و روح او را.
برنامههاي اجتماعي به او تقديم ميكند، لكن جوابهاي قانعكنندهاي براي سئوالهاي مربوط به وجود و احوال شخصي و روابط خانوادگي و التزامات اخلاقي او ارائه نميدهد، معالوصف او را ملزم به مبارزه و فعاليت خارجي مينمايد بدون اينكه سلطه و اقتداري بر خلجههاي روحي و اشواق دروني او داشته باشد ... در حاليكه راهحلي كه مسلمان در جستجوي آن است اين است كه، اسلام در تمامي جوانب و كشتزارهاي زندگيمان حضور داشته باشد، چون تجربه گذشته بوضوح روشن كرده هرگونه راهكاري كه برگرفته از اسلام نباشد، منجر به تكامل و پيشرفت و خروج از ذلت و عقبماندگيمان نخواهد گشت؛ چون: «ايدئولوژيهاي وارداتي علاوه بر اينكه به ذات خود ناقص و ناتوان هستند، قدرت و توان فعال كردن انرژيهاي انسان و به حركت درآوردن همتهاي او به سوي نقطة كمال و مثبت را ندارند» .
اين استقراء و تحقيق واقعگرايانه، بسياري از نويسندگان و متفكران را وادار به اعتراف به حق كرده است. از جمله آنها محمد جسّوس (ماركسيست مغربي) بدين حقيقت اعتراف كرده و ميگويد: «اسلام همواره براي اكثريت قريب به اتفاق تودههاي عرب بعنوان اولين و آخرين انديشة مشروع مطرح است و تمامي راهكارها و طرحهاي برگرفته از ساير ايدئولوژيهاي موضوعه نميتوانند وفا و التزامي را در مسلمانان پديد آورند كه از طريق اسلام پديد ميآيد» .
والسلام