ده یار بهشتی

كتاب ده يار بهشتى مختصرى از سيرت عشره مبشره است كه به بيان فضايل و سيرت آن بزرگواران می پردازد

اسم الكتاب: العشرة المبشرون بالجنة


تأليف: عبد المنعم الهاشمي


الناشر: موقع عقيدة


نبذة مختصرة: العشرة المبشرون بالجنة.

 


ده یار بهشتی


نویسنده:
عبدالمنعم هاشمی

مترجم:
محمد گل گمشادزهی

 

 

 

 

 

 

 
بسم الله الرحمن الرحیم
فهرست مطالب
ابوبكر صديق      6
ايمان زود هنگام    6
ابوبكر چه كسي بود؟    7
عادات و صفات ابوبكر    8
وفات    11
عمر بن خطاب رضی الله عنه     12
عمر چه كسي بود؟    12
اسلام آوردن عمر    13
فضيلت و اخلاق عمر    15
شهادت حضرت عمر    17
حضرت عثمان بن عفان    18
اصل و نسب عثمان    18
اسلام آوردن عثمان    19
صفات و شمايل عثمان    20
حضرت علي ابن ابي طالب     23
جوان هاشمي    23
اسلام آوردن علي    24
صحنه‌هاي آغازين    25
داماد پيامبر صلي الله عليه وسلم    26
ابو عبيده بن جراح     27
ابوعبيده چه كسي بود؟    28
اسلام آوردن ابوعبيده    28
هجرت و جهاد    29
امين امت    30
روز سقيفه    31
جنگ يرموك    32
درگذشت ابوعبيده    33
زبير بن عوام    33
پيامبر خدا كجاست؟    33
زبير چه كسي هست؟    34
اسلام آوردن زبير    35
زبير دركنار همسرش اسماء    35
زبير مجاهد راه خدا    36
شهادت حضرت زبير    38
طلحه بن عبيد الله    38
شهيد زنده    39
طلحه بن عبيدالله كيست؟    40
طلحه مجاهد    41
طلحه نيكوكار    42
وفات طلحه    43
حضرت سعيد بن زيد    44
مسلمان پرهيزگار    44
سعيد را بشناسيم    46
مهاجر مجاهد    46
دعاي پذيرفته شده    47
وفات حضرت سعيد    49
حضرت عبدالرحمن بن عوف    50
كارواني مبارك    50
عبدالرحمن بن عوف چه كسي است؟    51
كسي كه با جان و مالش جهاد مي‌كرد    53
مقام بلند عبدالرحمن    54
وفات عبدالررحمن    54
حضرت سعد بن ابي وقاص    55
مژده بهشت    55
اما سعد بن ابي وقاص چگونه كسي است؟    56
داستان اسلام آوردن سعد    56
پيروي در گناه هرگز    57
فرمانده مجاهد    58
وفات سعد    59

 

 
ابوبكر صديق   
«خداوند مرا به سوي شما مبعوث كرد شما گفتيد تو دروغ مي‌گويي، اما ابوبكر گفت راست مي‌گويد ومرا با جان و مالش ياري داد».
پيامبر
ايمان زود هنگام
رهبران واشراف قريش يكي پس از ديگري وپشت سرهم در صحن كعبه جمع مي‌شدند. زيد بن عمرو بن نفيل در آفتاب نشسته بود وبا تعجب به بت‌هاي بلندي كه در اين جا و آنجا گذاشته شده بودند نگاه مي‌كرد. زيد به آئين بت‌پرستي قانع نبود و با جديت تلاش مي‌كرد كه ديني را بپذيرد كه آئين يكتاپرستي باشد، قريش را مي‌ديد كه شتر وگوسفند و... را براي بت‌ها سر مي‌بريدند با خودش فكركرد و گفت: گوسفند را خدا آفريده واز آسمان باران مي‌باراند و براي گوسفندان گياه وعلف در زمين مي‌روياند پس شما چگونه گوسفند را به نام غير از خدا سر مي‌بريد؟!
زيد هم چنان غرق اين افكار بود كه اميه بن ابي صلت به او نزديك شد و گفت: در چه حالي اي جوينده خير وخوبي؟ زيد گفت كه خوب هستم. اميه پرسيد: آيا چيزي يافتي؟ زيد گفت: نه. اميه گفت: جز آنچه كه خداوند خواسته يا از طرف خداوند باشد. هر ديني روز قيامت سبب هلاكت خواهد بود. اما آيا پيامبري كه منتظرش هستيد از ماست يا از شماست .
ابوبكر اين سخن را شنيد و گفت: من قبلا نشنيده بودم كه پيامبري مبعوث مي‌شود ومردم منتظر آن هستند، بنابر اين نزد ورقه بن نوفل رفتم او بسيار به آسمان نگاه مي‌كرد وهمواره چيزي زمزمه مي‌نمود، داستان گفتگوي اميه وزيد را براي او تعريف كردم. ورقه گفت: بله برادر زاده‌ام، پيامبري كه مردم منتظر او هستند از نظر نسب از اعراب متوسط است من نسب را مي‌دانم و قوم تو نسب ميانه و متوسطي در ميان اعراب دارد. ابوبكر به ورقه گفت: عمو! اين پيامبر چه مي‌گويد؟ ورقه گفت: هرآنچه به او از جانب خدا گفته شود همان را به مردم خواهد گفت، اما ظلم نمي‌كند و نمي‌گذارد كه بر او ظلم شود واز اينكه مردم بر يكديگر ستم كنند جلوگيري مي‌نمايد.
ابوبكر افزود: «وقتي پيامبر به پيامبري مبعوث شد من به او ايمان آوردم و او را تصديق نمودم» .
ابوبكر اسلام آورد و پيامبر  در مورد اسلام آوردن ابوبكر فرمود: «هيچ كسي را به اسلام دعوت ندادم مگر ابتدا در پذيرفتن دعوتم دچار ترديد وشك مي‌شد به جز ابوبكر، هنگامي كه او را دعوت دادم چهره‌اش را برنگرداند و در حقانيت اسلام شك نكرد» .
اين چنين ابوبكر خيلي زود از جاهليت به اسلام روي آورد.
ابوبكر چه كسي بود؟
ابوبكر صديق يار پيامبر است كه پس از مسلمان شدن هميشه در سفر وحضر تا دم وفات آن حضرت درخدمت ايشان بوده و هيچ گاه از او جدا نشد . به علت زيبايي چهره‌اش او را «عتيق» لقب داده بودند. نسب او در مره بن كعبه به پيامبر  مي‌رسد، نامش عبدالله بن ابي قحافه عثمان بن عامر بن عمروبن كعب.... ابن مره بن كعب... قريشي است. مادر ابوبكر ام الخير سلمي است. ابوبكر در جاهليت با اسماء بنت عميس وحبيبه ازدواج كرده بود. هنگامي كه ابوبكر وفات كرد حبيبه حامله بود. ابوبكر شش فرزند داشت سه دختر وسه پسر. پسران وي به نام‌هاي عبدالله، عبدالرحمن ومحمد ودخترانش اسماء وام المؤمنين عايشه وام كلثوم بودند.
عادات و صفات ابوبكر
امت اسلامي به اجماع او را صديق ناميده‌اند چون او راستگويي را همواره برخود لازم گرفته بود ونيز بلافاصله رسالت پيامبر را تصديق نمود، هرگز اشتباه و دروغي از او سر نزده كه كسي آن را به ياد داشته باشد. روزي پيامبر در كعبه نماز مي‌خواند، عقبه بن ابي معيط نزديك وي آمد وچادرش را به گردن پيامبر پيچيد وداشت او را خفه مي‌كرد، ابوبكر، عقبه را از كنار پيامبر دور نمود و او را سرزنش كرد و گفت: «آيا مي‌خواهي مردي را بكشي كه مي‌گويد پروردگار من الله است در حالي كه از طرف پروردگارتان دلايل روشني ارائه كرده است» .
در صبح روز اسراء كه پيامبر از معراج برگشته بود، مشركين نزد ابوبكر آمدند و گفتند: آيا مي‌داني دوست تو چه مي‌گويد، او مي‌گويد كه ديشب به بيت المقدس برده شده است!
ابوبكر از آن‌ها پرسيد: آيا محمد چنين گفته است؟ مشركين گفتند: بله. ابوبكر قبل از اينكه پيامبر را ببيند و از او اخبار اسراء و معراج را بشنود گفت: «او راست گفته است من او را در چيزي بالاتر از اين كه او مي‌گويد: اخبار آسماني صبح وشام به او مي‌رسد تصديق مي‌كنم» .
ابوبكر بزرگوار وسخاوتمند بود و از آنجا كه اموال خود را به كثرت صدقه مي‌كرد خداوند در قرآن آيه‌اي در مورد ايشان نازل فرمود:
﴿وَسَيُجَنَّبُهَا ٱلۡأَتۡقَى ١٧ ٱلَّذِي يُؤۡتِي مَالَهُۥ يَتَزَكَّىٰ ١٨﴾ [اللیل: 17 – 18].
«ونجات مي‌يابد از آتش دوزخ كسي كه بيشتر از همه پرهيزكار است. ومال خود را در راه خدا مي‌دهد تا تزكيه شود».
حضرت عمر در مورد اينكه ابوبكر در صدقه كردن اموال خود از تمام صحابه سبقت مي‌گرفت، مي‌گويد: پيامبر به ما دستور داد تا در راه خدا صدقه كنيم، نزد من هم مقدار مال بود با خود گفتم امروز از ابوبكر سبقت خواهم گرفت ومن نصف دارايي خود را صدقه كرده و پيش پيامبر آوردم. پيامبر فرمود: براي خانواده‌ات چه گذاشتي؟ گفتم: همين مقدار را در خانه نيز گذاشته‌ام. اما ابوبكر تمام اموال ودارايي خود را آورده بود، پيامبر فرمود: اي ابوبكر براي خانواده‌ات چه گذاشته‌اي؟ گفت: براي آن‌ها خداوند و پيامبر را گذاشته‌ام. عمر با خود گفت در هيچ چيزي از او سبقت نمي‌توانم بگيرم . اين واقعه در روز آماده كردن لشكر عسره در غزوه تبوك روي داده است.
ابوبكر بسيار دانا وهوشيار بود، درمقابل مانعين زكات قاطعانه ايستاد وفرمود: «سوگند به خدا! با كسي كه ميان نماز وزكات فرق مي‌گذارد خواهم جنگيد، سوگند به خدا! اگر زانو بند شتري را كه آن‌ها به پيامبر مي‌دادند، ندهند با آن‌ها مي‌جنگم».
ابوبكر با زيركي خود هدف پيامبر را از سخنانش فهميد، كه آن حضرت فرمود: «خداوند تبارك و تعالي بنده‌اي را اختيار داده كه از دنيا يا آخرت يكي را قبول كند و آن بنده آنچه را نزد خداست اختيار نمود» .
ابوبكر بعد از شنيدن اين سخن پيامبر بلافاصله منظور پيامبر را درك نمود وشروع به گريه كرد و گفت: «پدر و مادرهايمان فدايت باد» ياران پيامبر ازگريه ايشان تعجب كردند. اما هنگامي كه وفات پيامبر نزديك شد و اجلش فرا رسيد آن‌ها دانستند كه بنده‌اي كه آنچه نزد خدا هست آن را قبول كرده، پيامبر است ونيز دانستند كه ابوبكر مردي زيرك وهوشيار است.
شجاعت وجرأت نيز از صفات بارز ابوبكر بود كه در صحنه‌هاي مختلفي اين صفت متجلي شد، در صدر اسلام، وقتي كه مسلمانان تعداد انگشت شماره بودند ابوبكر از پيامبر خواست تا از خانه ابي ارقم بيرون بروند و در كعبه، آشكارا مردم را به اسلام دعوت دهند، همه با رأي ابوبكر موافقت كرده وبه قصد كعبه از خانه ابي ارقم بيرون رفتند، وقتي به كعبه رسيدند متوجه شدند كه اشراف وسران قريش نشسته‌اند و به گفتگو مشغول‌اند، مسلمانان نزديك آن‌ها نشستند وابوبكر بلند شد و براي مردم سخنراني كرد و آن‌ها را به يگانگي خداوند و يكتاپرستي دعوت داد وقدرت بزرگ الله و نعمت‌هاي گسترده‌اش را به آن‌ها يادآوري نمود پيامبر به سخنان دوست خود گوش مي‌داد. ابوبكر استاده بود گويا او قريش و اشراف آن را به مبارزه مي‌طلبيد، عتبه بن ربيع يكي از اشراف قريش به سخنراني ابوبكر اعتراض كرد اما ابوبكر همچنان سخنانش را ادامه داد تا اينكه حاضرين شورش كردند وبه ابوبكر حمله ور شدند وبر سر وصورت او كوفتند خون از چهره‌اش سرازير شد و ابوبكر بيهوش بر زمين افتاد، خبر بيهوشي ابوبكر پخش شد وعموزاده‌هاي ابوبكر از قبيله بني تميم آمدند، آن‌ها فكر كردند ابوبكر مرده است، او را همچنان كه بيهوش بود به خانه‌اش منتقل كردند وبا همديگر عهد كردن كه اگر ابوبكر بميرد عتبه بن ربيع را به قتل برسانند. ابوقحافه پدر ابوبكر ومادرش ام الخير سلمي كنار بستر ابوبكر نشسته بودند، ديري نگذشت كه ابوبكر به هوش آمد و اولين سخني كه به زبان آورد گفت: محمد چه شد؟ پيامبر خدا چه شد؟ و همچنان تكرار مي‌كرد: محمد چه شد؟
وچون مطلع شد كه پيامبر به خانه ابي ارقم برگشته است همراه مادرش به آنجا رفت وقتي مطمئن شد كه پيامبر سالم است از او خواست كه مادرش را به اسلام دعوت دهد، پيامبر مادر ابوبكر را به اسلام دعوت داد و او بلافاصله اسلام را پذيرفت وابوبكر بسيار شادمان و احساس خوشبختي نمود.
حضرت علي به شجاعت ابوبكر شهادت داده است. هنگامي كه از او پرسيده شد كه دليرترين مردم نزد شما چه كسي است؟ گفت: ابوبكر، چون در جنگ بدر وقتي براي پيامبر سايباني ساختيم و گفتيم: چه كسي حاضر است كه همراه پيامبر بنشيند تا مشركين گزندي به ايشان نرسانند،‌ سوگند به خدا جز ابوبكر هيچ كس حاضر نشد. ابوبكر شمشير كشيد و در كنار پيامبر ايستاد و هيچ كس از مشركين جرأت نداشت كه به سوي پيامبر برود از اين رو مي‌دانم ابوبكر دليرترين مردم است .
وفات
ابوبكر وصيت كرد كه همسرش اسماء بنت عميس به كمك فرزندش عبدالرحمن  او را غسل بدهند، در آخرين لحظات زندگي‌اش مثني بن حارثه از عراق آمد وخبر پيروزي‌هاي مسلمين را در آنجا به اطلاع ابوبكر رساند در شامگاه دوشنبه هشتم جمادي الاول سال سيزدهم هجري ابوبكر جان به جان آفرين سپرد.
رحمت خدا بر يار غار و دوست باوفا و صادق پيامبر باد.

 

عمر بن خطاب  
«بار خدايا! هريك از اين دومرد، ابوجهل و عمر بن الخطاب را بيشتر دوست داري اسلام را به وسيله او كمك كن» .
پيامبر
عمر چه كسي بود؟
عمر كسي بود كه پيامبر او را فاروق كنيه داد چون خداوند به وسيله عمر حق را از باطل جدا كرد، پيامبر در مورد عمر فاروق فرموده است: «من شيطان‌هاي انس وجن را مي‌بينم كه از عمر فرار مي‌كنند».
پيامبر به عمر مي‌گفت: اي فرزند خطاب! سوگند به ذاتي كه جانم در دست اوست شيطان از راهي كه تو از آن گذر كني نخواهد رفت .
عمر بن خطاب سيزده سال پس از پيامبر به دنيا آمد. پدرش خطاب بن نفيل، مخزومي، قريشي ومادرش حنتمه دختر هاشم، از اينكه صاحب فرزندي شده بودند خوشحال شدند. عمر بن خطاب بن نفيل بن عبدالعزي است وقريشي از بني عدي است و در كعب بن لؤي نسبش به پيامبر مي‌رسد. كنيه‌اش ابو حفص است، حفص يعني بچه شير، پيامبر در جنگ بدر اين لقب را به عمر گذاشت. او سيزده سال بعد از عام الفيل به دنيا آمد .
پيامبر داماد عمر بود چون پيامبر با حفصه، دختر عمر ازدواج كرد. عمر زير نظر پدر ومادرش بزرگ شد و آن‌ها به خوبي او را تربيت كردند، هنگامي كه عمر جوان ونيرومند شد گاهي تجارت مي‌كرد وگاهي پدرش او را چوپان گله خود مي‌كرد.
عمر داراي چهره سفيد مايل به سرخي بود وقامتي بلند و سينه‌اي پهن داشت.
بازوهايش قوي بود هنگام راه رفتن سريع مي‌رفت وهمراهانش كمتر مي‌توانستند در هنگام راه رفتن به او برسند. جوانان قريش خيلي از او حساب مي‌بردند.
عمر رقيب نيرومند براي همسن و سال‌هايش بود، هرگاه با كسي كشتي مي‌گرفت او را به زمين مي‌زد، روزي در بازار عكاظ كشتي گرفت، مردم اطراف او و حريفش جمع شده بودند واين مبازره را تماشا مي‌كردند ديري نگذشت كه عمر حريف خود را به زمين زد وبر او پيروز شد. عمر اسب سوار ماهري بود كه همواره اسب سواري را تمرين مي‌كرد ونيز شاعر بود كه خواندن وحفظ كردن شعر را دوست مي‌داشت.
اسلام آوردن عمر
اسلام آوردن عمر باعث شادي وسرور مسلمين شد داستان اسلام آوردن او از اين قرار است:
عمر قبل از اينكه اسلام بياورد گفت: مي‌خواهم محمد را به قتل برسانم، اما وقتي مردم به او گفتند كه خواهر وشوهر خواهرش مسلمان شده‌اند، به شدت خشمگين شد گويا آتشي وجود او را فراگرفته بود و در همين حال عازم خانه خواهرش شد و چون به خانه خواهرش رسيد، ‌شنيد كه آيه‌هاي قرآن در آن تلاوت مي‌شود:
﴿طه ١ مَآ أَنزَلۡنَا عَلَيۡكَ ٱلۡقُرۡءَانَ لِتَشۡقَىٰٓ ٢ إِلَّا تَذۡكِرَةٗ لِّمَن يَخۡشَىٰ ٣ تَنزِيلٗا مِّمَّنۡ خَلَقَ ٱلۡأَرۡضَ وَٱلسَّمَٰوَٰتِ ٱلۡعُلَى ٤﴾ [طه: 1 - 4].
اين جا بود كه قلب عمر نرم شد واز خشونت وسختي به مهرباني و نرمي مبدل گرديد. پرسيد: محمد كجاست؟ وقصد رفتن به جايي را نمود كه پيامبر در آنجا ساكن بود. عمر قبل از اينكه نزد پيامبر بيايد در خانه خواهرش فاطمه بنت خطاب غسل كرده وقرآن را تلاوت كرده بود و هنگامي كه به خانه ارقم بن ابي ارقم رسيد و در زد، يكي از ياران پيامبر بلند شد ونگاه كرد سپس دوباره نزد پيامبر برگشت و گفت: اي پيامبر خدا! پسر خطاب شمشير خود را به كمربسته و مي‌آيد. در اينجا حمزه بن عبدالمطلب بلند شد و گفت: اي پيامبر خدا! به او اجازه بده اگر اراده خير داشته باشد مسلمان مي‌شود، وقصد بدي داشته باشد او را به قتل مي‌رسانم.
پيامبر به عمر اجازه ورود داد و از جايش برخاست. به محض اينكه عمر را ديد لباس‌هايش را گرفت و به شدت به طرف خود كشيد و گفت: اي عمر، آيا به جانب اسلام نمي‌آيي تا خداوند آيه‌هايي در مورد رسوايي تو نازل نكند هم چنان كه وليد بن مغيره را رسوا كرد .
عمر گفت: گواهي مي‌دهم كه هيچ معبودي جز خدا نيست و گواهي مي‌دهم كه تو بنده وپيامبر خدا هستي، اي پيامبر خدا! من آمده‌ام تا به خدا و پيامبرش و آنچه از جانب خدا آورده‌اي ايمان بياورم.
پيامبر تكبير بلندي گفت كه ياران دانستند عمر مسلمان شده است. حاضران نيز تكبير گفتند و در آن روز مسلمانان در دو صف بيرون آمدند كه در يك صف حمزه قرار داشت و در صف ديگر عمر بود. قريش وقتي آن‌ها را ديدند به شدت ناراحت شدند. و در آن روز پيامبر عمر را فاروق ناميد چون خداوند به وسيله او قدرت اسلام را ظاهر كرد وميان حق وباطل فرق گذاشت . واين گونه خداوند اسلام را با عمر عزت واقتدار بخشيد و عمر به گروه اولين مردان اسلام پيوست.

فضيلت و اخلاق عمر
پيامبر شناخت بسيار خوبي از عمر داشت. او شجاعت و شهامت وغيرت عمر را مي‌دانست. لذا در حديثي با اشاره به اين صفات عمر گفت: «من در خواب ديدم كه دربهشت هستم زني را ديدم كه در كنار قصري نشسته ومي درخشد. گفتم: اين قصر مال چه كسي است؟ گفتند: از عمر است. من به ياد شهامت وغيرت او افتادم و از آنجا روي گردانده وبرگشتم. هنگامي كه عمر اين سخن پيامبر را شنيد به گريه افتاد و گفت: آيا ممكن است نسبت به شما غيرتم به جوش بيايد؟!».
عمر مرد دليري بود كه مردم از او مي‌ترسيدند. شهامت و دليري او در روزي كه از مكه به سوي مدينه هجرت كرد متجلي گرديد. هنوز پيامبر از مكه هجرت نكرده بود، مسلماناني كه از مكه به مدينه هجرت مي‌كردند مخفيانه و به دور از چشم مشركين هجرت مي‌كردند. اما عمر شمشيرش را به كمر بسته و تير وكمان خود را برداشت و تير به دست گرفته وبه كعبه رفت. مردم قريش اطراف كعبه جمع بودند عمر هفت بار كعبه را طواف كرد و در مقام ابراهيم نماز گزارد، سپس به افراد قريش گفت: هر كسي مي‌خواهد كه مادر به عزايش بنشيند و فرزندانش يتيم و زنش بيوه شود پشت اين دره با من در بيفتد. بعد از آن، به سوي مدينه حركت كرد. و هنگامي كه پيامبر به مدينه آمد او همراه مردم به استقبال پيامبر رفت واز رسيدن پيامبر شادي وصف ناپذيري به عمر دست داد و عمر براي هميشه در مدينه ماند.
در روز صلح حديبيه، پيامبر با كفار عهد نامه صلح امضاء نمود عمر چون شرايط صلح را شنيد و از آنجايي كه به ظاهر، صلح نشانگر ضعف وناتواني مسلمين بود، ناراحت و خشمگين شد ونزد ابوبكر آمد و گفت: اي ابوبكر! آيا اين مرد پيغمبر خدا نيست؟ ابوبكر گفت: بله. عمر گفت: آيا ما مسلمان نيستيم؟ ابوبكر گفت: بله، اي عمر. عمر با سرزنش وخشم گفت: پس چرا ما در مورد دين خود ذلت را قبول كنيم وبپذيريم؟
بعد از آن عمر پيش پيامبر آمد وآنچه به ابوبكر گفته بود به پيامبر هم گفت، پيامبر در پاسخ او گفت: من بنده خدا و پيامبرش هستم، هرگز از دستور خدا سرپيچي نمي‌كنم، ونيز هرگز خداوند مرا شكست نخواهد داد . در اين موقع عمر سخنش را پايان داد و همه به مدينه برگشتند و در مدينه مژده از آسمان آمد وسوره فتح بر پيامبر نازل شد: ﴿إِنَّا فَتَحۡنَا لَكَ فَتۡحٗا مُّبِينٗا ١﴾ [الفتح: 1]. مشركين شرايط صلح را نقض كردند وصلح حديبيه كه عمر برآن اعتراض مي‌كرد سبب فتح مكه شد، فتح مكه، فتح بزرگي بود كه مسلمين بعداز سال‌ها دوري از مكه و در حالي كه با ترس ووحشت از مكه هجرت كرده بودند، بار ديگر قدرتمندانه به مكه بازگشتند، مسلمانان در هنگام فتح مكه بت‌ها را درهم شكستند. حضرت عمر به دنيا ومتاع آن بي‌علاقه بود. در زمان خلافت ايشان سفيران پادشاهان وامرايشان كه به مدينه مي‌آمدند گمان مي‌كردند اميرالمؤمنين داراي قصر بزرگي است كه نگهبانان اطراف آن را گرفته‌اند. اما هنگامي كه عمر را فروتن وبا لباس‌هاي ساده مي‌ديدند، تعجب وحيرت آن‌ها را فرا مي‌گرفت. ام المؤمنين حفصهل دختر عمر وقتي بي‌علاقگي پدرش نسبت به دنيا را ديد به او گفت: اي اميرالمؤمنين! اگر لباس مي‌پوشيدي كه از اين لباس نرم تر مي‌بود و غذايي مي‌خوردي كه از اين غذايت بهتر بود بسيار خوب بود، چون خداوند روزي وخير فراوان نصيب مسلمين كرده است. عمر گفت: مگر به ياد نداري كه پيامبر چگونه با سختي زندگي مي‌گذارانيد؟ و همچنان عمر حالات زندگي پيامبر و خليفه‌اش ابوبكر را به حفصه يادآوري نمود تا اينكه حفصه به گريه افتاد سپس عمر گفت: سوگند به خدا اگر بتوانم مانند آن‌ها به سختي دنيا را بگذرانم اميد است كه در زندگي پرآسايش آخرت با آن‌ها شريك شوم.
ياران عمر به قاطعيت وصلابت وي شهادت داده‌اند، حضرت معاويه مي‌گويد: عمر به خاطر خدا مردم را مي‌ترساند .  حضرت عمر عادل بود وقبل از همه عدالت را بر خود اجرا مي‌نمود سپس بر ديگران، در طول سال‌هايي كه مسلمانان از فقر و تنگدستي در مضيقه بودند او نيز جز نان وروغن چيز ديگري نمي‌خورد چون او مي‌خواست هرچه مردم مي‌خورند او نيز بخورد.
شهادت حضرت عمر
عمر از خداوند مي‌ترسيد واز روز قيامت هراس داشت يكي از ياران او ميگويد: عمر را ديدم كه پر كاهي را از زمين برداشت و گفت: «كاش كه من پركاهي بودم، كاش من چيزي نمي‌بودم، كاش كه مادرم مرا نمي‌زائيد!» حضرت عمر درحالت امامت نماز صبح بود كه ابولؤلؤ مجوسي بر او حمله نمود وايشان را مجروح ساخت، سپس حضرت به فرزندش عبدالله گفت: نزد ام المؤمنين عايشه برو وبه ايشان بگو عمر بن خطاب به تو سلام مي‌گويد ونگو امير المومنين، چون از امروز به بعد من امير المومنين نيستم وبگو عمر اجازه مي‌خواهد در كنار يارانش (محمد وابوبكر) دفن شود، اگر عايشه اجازه داد من را در آنجا دفن كنيد واگر اجازه نداد آنگاه در قبرستان عمومي مسلمانان دفنم كنيد. ام المؤمنين با خواسته عمر موافقت نمود واجازه داد كه ايشان در كنار يارانش محمد وابوبكر به خاك سپرده شود. عهد خلافت حضرت عمر سرشار از خوبي وعدالت بود وفتوحات بزرگي نصيب مسلمانان گرديد واسلام در دورترين نقاط دنيا منتشر شد.
رحمت خدا بر فاروق اعظم باد ومبارك باد او را بهشتي كه به آن مژده داده شده بود.
حضرت عثمان بن عفان
«آيا از مردي حيا نكنم كه فرشتگان از او شرم مي‌كنند».
(رسول اكرم صلي الله عليه وسلم)
اصل و نسب عثمان
شهر طايف شهر زيباي حجاز است، طايف بهشت وگلزار حجاز و باغ پرميوه آن است، خانواده عثمان در اين شهر زيبا زندگي مي‌كردند. أروي دختر كريز بن ربيعه... بن عبد مناف صاحب نوزاد كوچكي به نام عثمان شده بود، عثمان بن عفان بن ابي العاص بن اميه... قريشي اموي . عثمان در سال ششم عام الفيل يعني شش سال بعد از تولد پيامبر به دنيا آمد اسم عثمان هم در دوران جاهليت و هم در اسلام عثمان بود و كنيه‌اش ابوعبد الله وابو عمرو كه با هر دو ميان مردم مشهور بود. همه مردم عثمان را دوست داشتند تا جايي كه زنان براي فرزندان خود اينگونه مي‌سرودند: «أحبك والرحمن حب القريش لعثمان» ترجمه: سوگند به خداي رحمن، تو را چنان دوست دارم كه قريش عثمان را دوست دارند.
عثمان مردي ميانه بود، داراي قامتي نه بلند ونه كوتاه داشت، چهره‌اش زيبا وسفيد مايل به سرخي بود. در صورتش خال‌هايي آبگونه وجود داشت، بازوهايش پن بود. موهايش بازوهايش را پوشانده بود. البته وسط سرش موي نداشت و دهان و دنداني زيبا داشت .
اسلام آوردن عثمان
عثمان پنجمين نفري بود كه اسلام آورد، وي داستان اسلام آوردنش را چنين تعريف مي‌كند: من مردي بودم علاقمند به مصاحبت زنان، در يكي از شب‌ها با گروهي از مردان قريش در صحن كعبه نشسته بودم، به ما گفته شد: محمد دخترش رقيه را به عقد ازدواج عتبه بن ابي لهب در آورده است، رقيه زني زيبا بود من حسرت خوردم كه چرا بر پسر ابولهب پيش نگرفتم وبا دختر محمد ازدواج نكردم، ديري نگذشت كه من به خانه رفتم، آنجا خاله‌ام سعديه بنت كريز كه به دين قومش بود وكهانت وفالگيري را آموخته بود به من گفت: چراغ او چراغ واقعي است، ودينش رستگار وكارش موفقيت آميز خواهد بود، سنگلاخ مكه به امر او تسليم خواهد شد.
عثمان پرسيد: اين چه كسي است؟ خاله عثمان گفت: او محمد بن عبدالله پيامبر خداست، او با قرآن آمده وبه سوي خدا دعوت مي‌دهد. عثمان از آنجا برگشت در حالي كه به شدت تحت تاثير سخنان خال‌هاش قرار گرفته بود، همچنان كه او در مورد سخنان خال‌هاش فكر مي‌كرد نزد ابوبكر صديق رفت، عثمان مي‌گويد: من نزد ابوبكرصديق آمدم، هيچ كس نزد او نبود كنارش نشستم. او ديد كه درحال فكر كردن هستم، پرسيد: به چه فكر مي‌كني؟ او را از گفته خاله‌ام با خبر كردم. ابوبكر گفت: واي بر تو عثمان، تو مرد دانا وهوشياري هستي كه حق وباطل را تشخيص مي‌هدي، اين بت‌ها ارزش ندارد كه قوم آن‌ها را مي‌پرستند؟ آيا مگر اين بت‌ها سنگ‌هايي نيستند كه نه مي‌بينند ونه می‌شنوند؟ گفتم: بله سوگند به خدا كه بت‌ها چنين‌اند. ابوبكر گفت: سوگند به خدا خاله‌ات راست گفته است. خدا محمد بن عبدالله، را به رسالت برگزيده و براي مردم فرستاده است، آيا مي‌خواهي نزد وي بروي واز او بشنوي؟ گفتم: بله! ديري نگذشت كه پيامبر وعلي بن ابي طالب در حالي كه پارچه‌اي بر دوش داشتند ازكنار ما گذشتند، ابوبكر بلند شد و در گوش پيامبر چيزي نجوا كرد، پيامبر آمد ونشست ورو به من كرد و گفت: عثمان دعوت الهي را بپذير كه بهشت را به تو مي‌بخشد. من پيامبري هستم كه براي جهانيان فرستاده شده‌ام.
عثمان مي‌گويد: سوگند به خدا بعد از شنيدن سخن پيامبر بي‌اختيار اسلام را پذيرفتم وگواهي دادم كه هيچ معبودي جز خدا نيست ومحمد بنده وپيامبر خدا است، ومدتي بعد با دختر پيامبر، رقيه ازدواج كردم. عموي عثمان، حكم بن ابي العاص مردي سنگدل و تندخوي بود، با خشونت با عثمان برخورد مي‌كرد وقتي از اسلام آوردن عثمان با خبر شد او را گرفت وبا طنابي سخت بست وبا خشونت به عثمان گفت: آيا از دين پدر ونياكان خود بر مي‌گردي وبه آيين جديد روي مي‌آوري؟
سپس عمويش سوگند خورد و گفت: سوگند به خدا تا تو از اين دين دست برنداري تو را باز نخواهم كرد. عثمان با اصرار و بدون ترس گفت: اي عمو! سوگند به خدا كه هرگز اين دين را رها نخواهم كرد واز اين دين جدا نخواهم شد .
صفات و شمايل عثمان
عثمان مردي بود كه جان و مالش را فداي رسول الله نمود، اخلاق او الگوي خوبي براي مسلمانان بود، مهربان وبا حيا بود، طوري كه فرشتگان از عثمان شرم مي‌كردند، عايشه مي‌گويد: پيامبر در خانه‌اش به پهلو تكيه داده بود وساق پايش لخت بود. ابوبكر اجازه ورود به خانه را خواست ووارد شد پيغمبر همچنان تكيه داده بود، سپس عمر اجازه ورود خواست، پيامبر همچنان تكيه زده بود وبا آن‌ها سخن مي‌گفت: بعد از آن عثمان اجازه ورود خواست وچون وارد شد پيامبر راست نشست و لباس‌هايش را مرتب كرد وبا او سخن گفت. عايشهل شاهد قضيه بود، گفت: اي پيامبرخدا! ابوبكر وارد شده وشما تكان نخورديد وتوجه نكرديد بعد عمر وارد شد شما باز هم تكان نخورديد وتوجه نكرديد اما وقتي عثمان آمد شما نشستيد و لباس‌هايتان را جمع وجور كرديد...! پيامبر خدا فرمود: «آيا من از مردي حيا نكنم كه فرشتگان از او شرم دارند».
عثمان مردي بزرگوار وسخاوتمند در اين زمينه براي ديگران الگو بود. سخاوت‌هاي عثمان يادگارهاي نيكويي از او ماند. در آن زمان آب كالاي اساسي ومهمترين ضرورت زندگي بود كه مردم به وسيله آب به زندگي خود وگوسفندان وشترهايشان ادامه مي‌دادند. چاهي بنام «بئر رومه» متعلق به فردي از بني غفار بود، وهر دلو آب اين چاه را به چندين درهم مي‌فروخت. مردم به ستوه در آمده بودند، پيامبر به صاحب چاه گفت: آيا اين چشمه را به چشم‌هاي در بهشت نمي‌فروشي؟ مرد غفاري گفت: اي پيامبر خدا! من و خانواده‌ام چشم‌هاي ديگر جز اين نداريم و من نمي‌توانم اين را بخشش كنم.
وقتي اين خبر به عثمان رسيد چاه را از آن مرد به مبلغ سي وپنج هزار درهم خريد و بعد نزد پيامبر آمد و گفت: براي من چشم‌هاي در مقابل آن چاه در بهشت مي‌دهي؟ پيامبر فرمود: بله اينطور است. عثمان گفت: من آن چاه را خريدم و آن را براي مسلمانان وقف نمودم. آري، عثمان اينگونه بود، بارها پيامبر او را مژده بهشت داده بود.
سخاوتمندي‌هاي او همواره راه را براي او به سوي بهشت باز گذاشته بود. در روز صلح حديبيه، پيامبر صلي الله عليه وسلم، عثمان را نزد قريش و رهبر شان ابوسفيان (كه در آن زمان اسلام را نپذيرفته بود) فرستاد تا به آن‌ها بگويد كه پيامبر به قصد جنگ نيامده است، بلكه او براي زيارت كعبه آمده وهم چنان حرمت كعبه را حفظ خواهد نمود ونيز پيامبر به عثمان گفت كه به مردان وزنان مسلماني كه در مكه بسر مي‌برند مژده بده كه فتح وپيروزي نزديك است، عثمان به مكه آمد وپيام رسول اكرم را به ابوسفيان وبزرگان قريش رساند، وقتي عثمان پيام را به آن‌ها رساند وسخنش تمام شد، گفتند اگر تو مي‌خواهي كعبه را طواف كني طواف كن . عثمان گفت: تا زماني كه پيامبر طواف نكند من طواف نخواهم كرد.
در اين هنگام قريش عثمان را بازداشت كردند وتا سه روز او را نگه داشتند تا اينكه به پيامبر خبر رسيد كه عثمان  كشته شده است. پيامبر فرمود: ما بر نمي‌گرديم تا زماني كه با قريش بجنگيم. وانتقام خون عثمان را بگيريم آنگاه پيامبر مردم را براي بيعت فرا خواند وبه آن‌ها گفت كه خداوند به من دستور داده تا از شماها بيعت بگيرم. مردم همه به سوي پيامبر آمدند وزير درخت با او بر مرگ وفرار نكردن از جنگ بيعت كردند نيز عهد كردند كه يا فتح مكه يا شهادت .
پيامبر به نيابت از عثمان  بيعت كرد بدين صورت كه دست راستش را بر دست چپش گذاشت و گفت: «بارخدايا! عثمان به دنبال كار خدا وپيامبرش رفته است ومن به جاي او بيعت مي‌كنم». و پيامبر دست راستش را بر دست چپ خويش نهاد.
بعد خبرهاي موثقي رسيد كه عثمان صحيح وسالم است و بازداشت شده است.
يكي از افتخارات ديگر عثمان اين است كه با دو دختر پيامبر ازدواج نمود يعني بعد از وفات يكي با ديگري ازدواج كرد به اين سبب ذي النورين گفته مي‌شود.
رحمت خداوند بر او باد. او يكي از شش نفري است كه پيامبر درگذشت، واز آن‌ها اعلام خشنودي كرد ويكي از كساني بود كه قرآن را جمع نمود.
رحمت خدا بر عثمان كه پيامبر در روز تبوك در مورد او گفت: عثمان از امروز به بعد هر عملي انجام دهد براي او ضرر نخواهد داشت.
رحمت خداوند برعثمان بن عفان جامع قرآن وفاتح شهرها.
حضرت علي ابن ابي طالب  
«مرا از كتاب خدا بپرسيد، چون در قرآن آيه‌اي نيست مگر اينكه من مي‌دانم كه در شب نازل شده است يا در روز، در كوه نازل شده است يا در شب».
علي بن ابي طالب كرم الله وجهه
جوان هاشمي
ابو طالب رهبر قريش وسردار اشراف آن با فاطمه دختر اسد بن هاشم ازدواج كرد وعلي ابن ابي طالب به دنيا آمده، فاطمه اولين زن هاشمي بود كه فرزندي هاشمي به دنيا آورد، فاطمه اسلام را پذيرفت و به دين خدا ايمان آورد و هنگامي كه هجرت كرد فضل الهي بيشتر شامل حال او شد.
ابوطالب پدر علي، فقير وتنگدست وداراي فرزندان زيادي بود. اما فقر وتنگدستي او بر علي سايه نيافكند، چون فضل خداوند شامل حال علي شد پيامبر او را به خانه خود برد، و به تربيت او پرداخت و در سفر وحضر همواره همراه آن حضرت بود، تا اينكه خدا آن حضرت را به پيامبري برگزيد.
علي سي و دو سال بعد از ميلاد پيامبر در كعبه متولد شد، مورخين فضايل علي را در دفاع از پيامبر وقتي كه مشركين قريش به اذيت و آزار او برخاستند نوشته‌اند. هنگاميكه پيامبر دعوت مي‌داد علي جواني نوپا بود قبيله قريش دست به اذيت و آزار پيامبر زدند او از پيامبر دفاع مي‌نمود.

اسلام آوردن علي
مورخين نوشته‌اند كه علي هرگز بت‌ها را نپرستيده و آن‌ها را سجده نكرده است، چون او كم سن وسال بود و در كودكي اسلام را پذيرفت. علي مي‌گويد: پيامبر روز دوشنبه مبعوث شد ومن روز سه شنبه ايمان آوردم. سن وسال او وقتي كه مسلمان شد 10 سال و يا كمتر از آن بود .
روزي علي به خانه پسر عمويش پيامبر رفت ديد كه او و همسرش خديجهل مشغول خواندن نماز بودند، علي پرسيد: اين چه عملي است؟ پيامبر فرمود: اين عبادت خداست كه بر آن مرا برگزيده وپيامبرانش را مبعوث كرده است، من تو را به پرستش خداوند يكتا كه شريكي ندارد دعوت مي‌دهم .
علي اسلام آورد واسلامش را از تمام اطرافيان پنهان مي‌كرد. بارها همراه پيامبر مخفيانه و به دور از ديد قريش به دره‌هاي اطراف مكه مي‌رفت وبا پيامبر نماز مي‌خواند، و هنگام غروب هر دو به مكه باز مي‌گشتند.
ابوطالب دانست كه فرزندش مسلمان شده است. به او گفت: اين چه ديني است كه تو برآن هستي؟ علي  گفت: من به دين كه محمد آورده است ايمان آورده‌ام، به خدا وپيامبرش ايمان آورده و با محمد نماز گزارده واز او پيروي مي‌كنم.
ابوطالب بر علي اعتراض نكرد و او را به حال خودش رها نمود. مورخين نوشته‌اند، روزي ابوطالب ديد كه علي وپيامبر مشغول خواندن نماز هستند، علي در طرف راست پيامبر ايستاده بود، جعفر فرزند ابوطالب از راه رسيد، ابوطالب فرمود: آن طرف پسر عمويت را بايست وجعفر از طرف چپ به نماز ايستاد. جعفر كمي بعد از حضرت علي اسلام را پذيرفته بود .
از كودكان حضرت علي اولين نفري بود كه ايمان آورده، بعد از او زيد بن حارثه خادم ومولاي پيامبر ايمان آورد بنابر اين ابتدا، خانواده پيامبر كه از علي وزيد وخديجه همسر پيامبر تشكيل مي‌شد، اسلام را پذيرفتند.
صحنه‌هاي آغازين
علي كودكي بود كه صحنه‌هاي ابتدايي دعوت محمدي را مشاهد نمود، پيامبر را مي‌ديد كه هنگام نزول اين آيه‌ها اقوام نزديك خود را به اسلام دعوت داد:
﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤ وَٱخۡفِضۡ جَنَاحَكَ لِمَنِ ٱتَّبَعَكَ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٢١٥ فَإِنۡ عَصَوۡكَ فَقُلۡ إِنِّي بَرِيٓءٞ مِّمَّا تَعۡمَلُونَ ٢١٦﴾ [الشعراء: 214 - 216].
«خويشاوندان نزديك خود را بيم بده و در برابر مومنان فروتني نشان بده. اگر آنان نافرماني كردند، بگو من از اعمال شما بيزارم».
روزي پيامبر خويشاوندان خود را براي صرف نهار به خانه خود دعوت نمود وتلاش كرد كه آن‌ها را به دين خدا دعوت دهد اما ابولهب عموي پيامبر سخن پيامبر را قطع كرد واز مردم خواست تا متفرق شوند وپيامبر را ترك كنند، علي با تعجب وحيرت نگاه مي‌كرد، او خشونت وسنگدلي ورفتار نامناسب عمويش با پيامبر را نمي‌پسنديد، اما پيامبر  روز بعد دو باره آن‌ها را به خانه‌اش دعوت كرد وچون آن‌ها غذا خوردند، بعد از صرف غذا پيامبر به آن‌ها گفت: انساني را مي‌شناسيد كه بهتر از آنچه كه من برايتان آورده‌ام، براي قومش آورده باشد، من خير دنيا وآخرت را برايتان آورده‌ام و پروردگارم به من دستور داده تا شما را به سوي او دعوت دهم. كداميك از شما حاضر است كه در اين امر با من همكاري كند.
آنها از پيامبر روي گردانده و او را ترك گفتند اما علي نوجوان آن‌ها را نگذاشت بروند و با اينكه نوجواني كوچك بود در ميان همه آن اشراف وبزرگان ايستاد و گفت: اي پيامبر! من تو را كمك مي‌كنم، هر كس با تو بجنگد من با او مي‌جنگم .
افرادي از بني هاشم كه اين نوجوان را دوست مي‌داشتند از شهامت او احساس خوشحالي كردند وبعضي از آن‌ها سخنان او را مورد تمسخر قرار داده وبرگشتند.
داماد پيامبر صلي الله عليه وسلم
در سال هشتم هجري علي به خواستگاري فاطمه زهرا دختر پيامبر صلى الله عليه وسلم رفت وپيامبر بي‌درنگ خواسته او را پذيرفت، علي براي بجا آوردن شكر الهي سربه سجده گذاشت. وچون سرش را از سجده برداشت پيامبر به او گفت: خداوند بر شما بركت بدهد وشما را خوشبخت كند و فرزندان زياد وپاكيزه اي به شما عطا نمايد.
در مراسم عقد فاطمه وعلي، ابوبكر وعمر وعثمان وطلحه و زبير وهمه مهاجرين وانصار شركت جستند. هنگامي كه مردم در جاي خود نشستند، پيامبر فرمود: سپاس خداوندي را كه داراي صفات نيكوست، خداوند توانا كه معبود همه است وصلت نسب را پيوند مي‌دهد، ازدواج امري ضروري است وحكمي عادلانه وخير كاملي است خداوند به وسيله ازدواج رابطه خويشاوندي را برقرار مي‌كند. مردم خويشاوند يكديگر مي‌شوند خداوند در قرآن فرموده است:
﴿وَهُوَ ٱلَّذِي خَلَقَ مِنَ ٱلۡمَآءِ بَشَرٗا فَجَعَلَهُۥ نَسَبٗا وَصِهۡرٗاۗ وَكَانَ رَبُّكَ قَدِيرٗا ٥٤﴾ [الفرقان: 54].
«خداوند آن كسي است كه از آب انسان را آفريد و براي او نسب و وصلت قرار داده است و پروردگار تو قادر است».
بعد پيامبر افزود شما را گواه مي‌گيرم كه فاطمه را به مهريه چهار صد مثقال نقره به عقد علي در آوردم اگر او به اين سنت پايدار و فريضه واجب خشنود است، پيوند آن‌ها مبارك باشد، خداوند نسل آن‌ها را پاكيزه كند، گفته ام را پايان داده واز خداوند آمرزش مي‌خواهم.
و بدين صورت فاطمهل به خانه همسرش علي بن ابي طالب برده شد. جهيزيه فاطمهل جز يك تخت كه با برگ خرما بست بود ويك بالش پوستي كه با پوشال خرما پر بود ويك مشك آب ويك غربال چيز ديگري نبود.
علي از فاطمه صاحب فرزندي شد، ابتدا او را حرب ناميدند اما پيامبر آمد و گفت: فرزندم را به من نشان دهيد، اسم او را چه گذاشته‌ايد؟ گفتند: ما او را حرب نام گذاشته ايم، پيامبر فرمود: نه بلكه او حسن است.
ونيز حسين وزينب فرزندان ديگر فاطمه وعلي بودند، پيامبر پدر بزرگ آن‌ها بود و با آن‌ها شوخي مي‌كرد، گاهي يكي از آن‌ها كه بر شانه‌اش سوار بود، سجده را طولاني مي‌كرد تا او خودش پايين بيايد و مي‌گفت: اگر برخيزم مبادا كودك بيافتد.
فاطمه بعد از مدت كمي پس از پيامبر چشم از جهان فرو بست وعلي درسن شصت وسه سالگي به دست ابن ملجم در كوفه به شهادت رسيد، رحمت خداوند بر علي باد كه همواره دعا مي‌كرد: بار خدايا! از نگاه‌هاي ناجايز وسخنان بيهوده وخطاي قلب ما در گذر فرما.
رحمت خداوند بر علي باد كسي كه پيامبر به او مژده بهشت داده بود.
ابو عبيده بن جراح  
«هر امتي اميني دارد و امين امت من ابوعبيده بن جراح است» .
ابوعبيده چه كسي بود؟
ابوعبيده بن جراح امين امت اسلام است، واين لقب را پيامبر را بر او گذاشت، نسب او در فهربن مالك به پيامبر مي‌رسد نامش ابو عبيده بن جراح بن عامر بن عبدالله بن الجراح... بن فهر بن مالك است.
مادرش: اميمه دختر غنم بن جابر بن عبدالعزي است. كنيه‌اش ابوعبيده و پيامبر او را امين اين امت لقب داد. ابوعبيده يكي از افرادي است كه خيلي زود وقبل از ديگران در ابتداء اسلام را پذيرفت او يكي از ده نفري است كه پيامبر به آن‌ها مژده بهشت داده بود، احاديثي از پيامبر روايت كرده است و در جنگ‌هاي زيادي همراه پيامبر بوده است .
ابوعبيده لاغر اندام وداراي ريشي نازك وكم مو وچهره اي كم گوشت بود. قامتي دراز داشت وازبس كه قدش دراز بود گويا پشتش كج بود، در جنگ احد، وقتي با دندان تيري را كه به صورت پيامبر فرو رفته بود محكم كشيد كه به پشت سرافتاد و هنگامي كه بلندشد، ديد كه از دهانش خون مي‌ريزد و دندان‌هايش شكسته است.
 اسلام آوردن ابوعبيده
ابو عبيده زمزمه مردم را در مورد دعوت محمد صلى الله عليه وسلم شنيد و دانست كه نزديك‌ترين فرد به پيامبر ابوبكر است وتمام كارهاي پيامبر به دست اوست، بنابر اين به خانه ابوبكر رفت واز نزديك اسلام را شناخت، ديدار ابوبكر وابوعبيده پايان گرفت وبا هم قرار گذاشتند كه روز بعد با پيامبر ديدار كنند.
پيامبر به تازگي در خانه ارقم بن ابي ارقم اقامت گزيده بود، در روز بعد در وقت مقرر، ابوعبيده به قصد ديدار پيامبر حركت كرد، در راه افرادي را ديد كه آن‌ها هم قصد زيارت پيامبر را داشتند. آن‌ها عثمان بن معظون، عبيده بن حرث بن مطلب وعبدالرحمن بن عوف و ابو سلمه بن عبدالاسد  بودند. همه با هم نزد پيامبر آمدند و اسلام را پذيرفتند پيامبر از آن‌ها به عنوان اولين شاگردان مكتب خود وافراد پيشرو در ايمان واسلام به گرمي استقبال نمود.
خبر مسلمان شدن ابوعبيده به خانواده‌اش رسيد،‌ بعضي از خويشاوندان او پدرش را طعنه مي‌زدند كه پسرت ابو عبيده مسلمان شده است و با تو مخالفت كرده واز دين محمد كه مخالف دين پدران و نياكانت مي‌باشد پيروي كرده است.
همچنان طعنه زدند تا اينكه پدر ابوعبيده به شدت خشمگين شد. شمشيرش را به دست گرفت وفرياد زد: من فرزندم عامر (ابوعبيده) را با اين شمشير مي‌كشم. اما ابوعبيده از اسلام دست برنداشت تا اينكه جايگاه مهمي ميان مسلمانان اول كه به بهشت مژده داده شده بودند، كسب كرد.
هجرت و جهاد
ابوعبيده هجرت كرد وافتخار هجرت به حبشه را با مسلمانان به دست آورد او سختي وخستگي فراوان در مسير هجرت را تحمل نمود و در حبشه ماند تا اينكه پيامبر به مدينه هجرت نمود، آن وقت ابوعبيده از حبشه به مدينه هجرت كرد وبه پيامبر پيوست.
درجنگ بدر، امين امت قهرماني بزرگ واسب سواري دلير و پيشرو بود وشرف افتخار آمرزش اهل بدر كه خداوند گناهان گذشته و آينده آن‌ها را بخشيد، نصيب ابوعبيده نيز گرديد.
 در جنگ احد، ابوعبيده مجاهدي بود كه از پيامبر دفاع مي‌كرد ودندان‌هايش در اين روز شكسته شد، ابوعبيده از كساني بود كه در برابر تجاوز وسوء قصد قريش به جان پيامبر سينه سپر نمودند.
بعد از اينكه در جنگ احد، دندان‌هاي پيشين شكسته شده بود، عمر  مي‌گفت: مردي كه دندان‌هاي پيشينش از ته شكسته باشد زيباتر وخوش قيافه تر از ابوعبيده نديده‌ام.
در جنگ ذات السلاسل، وقتي پيامبر خبر شد كه گروه بزرگي از قبيله قضاعه جمع شده وقصد حمله به مدينه را دارند پرچم را به دست عمر وبن عاص داد و او را براي سركوب دشمن فرستاد، عمرو بن عاص چون به آنجا رفت ومتوجه گرديد كه دشمن بيشتر از آن است كه آن‌ها فكر مي‌كردند از پيامبر درخواست كمك نمود، پيامبر دويست نفر از مهاجرين وانصار را كه ابوبكر وعمر نيز در ميان آن‌ها بودند به فرماندهي ابوعبيده براي كمك به عمر و بن عاص فرستاد. ابوعبيده چون به آنجا رسيد به عمرو بن عاص گفت: پيامبر به من توصيه نموده كه در كنار شما باشم وبا يكديگر اختلاف نكنيم. سوگند به خدا! اگر تو با من مخالفت كني باز هم من از تو اطاعت خواهم كرد. همه راويان اين سريه اتفاق نظر دارند كه ابوعبيده خوش اخلاق ونرم خو بود، ومانند سايرين همه به عمرو بن عاص اقتدا مي‌كرد. زيرا عمرو در آن روز امير مسلمين بود.
امين امت
گروه مسيحيان نجران در مسجد پيامبر همراه با علماي يهود حاضر شدند آن‌ها نزد پيامبر با همديگر اختلاف كردند علماي يهود گفتند: ابراهيم يهودي بوده است ومسيحيان گفتند: ابراهيم مسيحي بوده است در اينجا خداوند اين آيه نازل كرد:
﴿يَٰٓأَهۡلَ ٱلۡكِتَٰبِ لِمَ تُحَآجُّونَ فِيٓ إِبۡرَٰهِيمَ وَمَآ أُنزِلَتِ ٱلتَّوۡرَىٰةُ وَٱلۡإِنجِيلُ إِلَّا مِنۢ بَعۡدِهِۦٓۚ أَفَلَا تَعۡقِلُونَ ٦٥ هَٰٓأَنتُمۡ هَٰٓؤُلَآءِ حَٰجَجۡتُمۡ فِيمَا لَكُم بِهِۦ عِلۡمٞ فَلِمَ تُحَآجُّونَ فِيمَا لَيۡسَ لَكُم بِهِۦ عِلۡمٞۚ وَٱللَّهُ يَعۡلَمُ وَأَنتُمۡ لَا تَعۡلَمُونَ ٦٦ مَا كَانَ إِبۡرَٰهِيمُ يَهُودِيّٗا وَلَا نَصۡرَانِيّٗا وَلَٰكِن كَانَ حَنِيفٗا مُّسۡلِمٗا وَمَا كَانَ مِنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ ٦٧﴾ [آل عمران: 65 - 67].
«اي اهل كتاب! چرا در باره ابراهيم مجادله مي‌كند؟ ابراهيم نه يهودي، نه نصراني ونه مشرك بود بلكه مسلماني راستين بدور از هرگونه كجي‌ها بود».
پيامبر همچنان با مسيحيان نجران گفتگو كرد تا اينكه آن‌ها را قانع نمود، سپس آن‌ها از پيامبر خواستند كه كسي را پيش آن‌ها بفرستد تا دين واحكام اسلام و قرآن را به آن‌ها بياموزد، ‌پيامبر دستش را روي شانه ابوعبيده بن جراح گذاشت و به آن‌ها گفت: «همراه شما مرد اميني را مي‌فرستم، امين واقعي، امين به حق» و امين امت به همراه آن‌ها رفت تا به آن‌ها دين جديد وقرآن را بياموزد، پيامبر به ابوعبيده گفت: «با آن‌ها برو و به آن‌ها دين را بياموز و در صورت بروز اختلاف در ميانشان قضاوت كن». اين چنين پيامبر به امانت داري ابوعبيده گواهي داد، امانتداري تنها منحصر به ابوعبيده نيست بلكه او امين تمام امت محمدي مي‌باشد.
روز سقيفه
بعد از رحلت پيامبر صلي الله عليه وسلم، وقتي مردم در سقيفه بني ساعده براي انتخاب جانشيني براي پيامبر جمع شدند، ابوعبيده نيز در آنجا بود. او مسلمانان را به وحدت وهمدلي فرا خواند. اما هنگامي كه مردم با هم اختلاف كردند ابوعبيده در ميان انصار ايستاد و به سخنراني پرداخت و گفت: «اي گروه انصار، شما اولين كساني بوديد كه پيامبر را كمك و پشتيباني نموديد مبادا اولين كساني باشيد كه بعد از او تغيير كرده و ايجاد اختلاف نمائيد».
اين سخنان ابوعبيده آرامش مردم را بازگرداند و دل‌هاي انصار تسكين يافت وكار با بيعت تمام مسلمين از انصار و مهاجر با ابوبكر صديق خاتمه يافت وهمه او را به عنوان جانشين پيامبر پذيرفتند. ابوعبيده در مورد بيعت، با علي سخن گفت علي به ابوعبيده گفت: «از من چيزي نمي‌بيني جز آنچه تو را خوشحال كند وابوبكر نيز از ما چيزي نمي‌يابد جز آنچه او را خشنود خواهد ساخت».
اين چنين امين امت در گفتارش امين بود، در مواضع خود صادق و مسلمين را به دوستي وهمدلي فرا مي‌خواند. داراي ايمان قوي وزباني صادق بود، خداوند از او راضي بود و او را خشنود كند.
جنگ يرموك
درجنگ يرموك، ابوعبيده فرمانده لشكر ويكي از قهرمانان مسلمين بود. ابوبكر خالد بن وليد را براي كمك ابوعبيده به شام فرستاد و در نامه اي خطاب به ابوعبيده گفت: «خالد بن وليد را براي كمك تو وعقب راندن لشكريان روم فرستاده‌ام ومن او را امير تمام لشكر نموده‌ام، تو از او اطاعت كن وبا او در چيزي مخالفت نكن».
در حالي كه معركه يرموك جريان داشت ابوبكر وفات كرد و خلافت به عمر بن خطاب رسيد، عمر، خالد را از فرماندهي عزل وابوعبيده را فرمانده لشكر قرار داد. ابوعبيده هنوز به خالد نرسيده بود كه پيروزي توسط خالد بدست آمد و هنگامي كه خبر عزل خالد به وي رسيد و گفت: «خداوند بر ابوبكر رحم كند، من او را از همه مردم بيشتر دوست داشتم سپاس خدا را كه بعد از ايشان امر خلافت را به عمر سپرد». خالد اضافه كرد: «خداوند به تو پاداش نيك بدهد، اي ابوعبيده! من سربازي از سربازانت هستم براي من فرق نمي‌كند كه فرمانده لشكر باشم يا سربازي در لشكر».


درگذشت ابوعبيده
ابوعبيده بن جراح امين امت در سرزمين شام درگذشت. او در جايي بنام فحل نزديك بيسان جان به جان آفرين تسليم نمود.
رحمت خداوند بر او باد وخداوند قبر او را باغي از بهشت بگرداند.
زبير بن عوام
«هر پيامبري در بهشت ياري دارد و تو اي زبير يار مني».
پيامبر
پيامبر خدا كجاست؟
زبير بن عوام در مكه بدون اينكه از كسي هراسي داشته باشد در حركت بود، تمام آنچه در خاطر او بود ملاقات با پيامبر درخانه ارقم ابن ابي ارقم بود، جايي كه مسلمانان به اميد روزي كه بتوانند آشكارا در خيابان‌هاي مكه، اسلام خود را اظهار نمايند، پنهان شده بودند، زبير به خانه ارقم بن ابي ارقم، جايي كه پيامبر مخفيانه در آنجا به اسلام دعوت مي‌داد رسيد، اما بر خلاف هر روز، آن حضرت در آن هنگام آنجا نبود، دروغ پردازان شايع كرده بودند كه پيامبر توسط مشركين به قتل رسيده است وبعضي مي‌گفتند: آن‌ها پيامبر را ربوده‌اند و درجايي دور وناشناخته بازداشت كرده‌اند.
در اين هنگام زبير شمشير از نيام بيرون كشيد وديوانه وار در كوچه و خيابان‌هاي مكه دور مي‌زد وفرياد مي‌كشيد: اگر كسي از قريش بر پيامبر تعدي كرده باشد، شمشير من سر بسياري از قريش را از تن جدا خواهد كرد.
و همچنان يار پيامبر به دنبال دوستش مي‌گشت تا اينكه سراغ آن حضرت را در يكي از غارهاي اطراف مكه گرفت که پيامبر مشغول نماز بود، زبير منتظر ماند تا پيامبر نمازش را تمام كرد آنگاه پيامبر به او گفت: زبير چه خبر داري؟ زبير گفت: من آمده‌ام تا با شمشير كسي را كه تو را اسير كرده است به دو نيم كنم.
پيامبر لبخندي زد وبا نگاهي محبت آميز ومهربانامه براي زبير دعاي خيركرد و گفت: هر پيامبري ياراني دارد و تو اي زبير يار من هستي.
اما اين يار و دوست پيامبر چگونه كسي است؟
زبير چه كسي هست؟
زبير عوام مردي بلند قامت بود كه چون سوار بر مركب مي‌شد پاهايش به زمين مي‌خورد. داراي ريشي كم پشت وگونه‌هاي ضعيف بود. زبير از طرف مادرش داراي نسبي عالي بود. پدرش «عوام» سردار و مرد شريف قومش بود. عوام پسر خويلد برادر ام المؤمنين خديجهل بود. و خديجه عمه زبير بود. مادر زبير صفيه دختر عبدالمطلب جد پيامبر بود ودائي هايش ابوطالب و برادران او بودند، حمزه عموي پيامبر وشير اسلام كه لرزه به اندام مشركين افكند و ابوجهل را كه به پيامبر اهانت نموده بود سرجايش نشاند نيز از دايي‌هاي زبير است. زبير در كودكي پدرش را از دست داد ومادرش صفيه دختر عبدالمطلب عهده دار تربيت فرزندش گرديد، او فرزندش را با برادرش حمزه، به شكار وجنگ مي‌فرستاد گاهي مادرش او را با چوب مي‌زد وزبير ضربه‌هاي چوب را بر بدنش تحمل مي‌نمود وبه اندازه توان با دست‌هايش از خود دفاع مي‌كرد. مردم مادرش را سرزنش مي‌كردند. اما او به گمان خود مي‌خواست به فرزندش جوانمردي و صلابت را بياموزد.
زبير چون جوان شد چنان قهرمان وسواركار ماهري گشت كه زبانزد همه قرار گرفت.

اسلام آوردن زبير
زبير در هشت سالگي به اسلام مشرف شد . زبير نزد عمه‌اش خديجه در خانه پيامبر مي‌رفت با پسر دائي‌اش علي بن ابي طالب كه كودكي در سن وسال او بود ملاقات مي‌كرد. در يكي از روزها علي را ديد كه نماز مي‌خواند او از نماز علي تعجب كرد وبا او به سخن پرداخت وچيزهايي در مورد اسلام از زبان علي شنيد، ابوبكر نيز با او در مورد اسلام ودعوت محمد سخن مي‌گفت،‌ زبير به قصد ديدار پيامبر حركت كرد، پيامبر به گرمي از او استقبال نمود وخوش آمد گفت و او را در كنار خود نشاند.
زبير در سنين نوجواني صادقانه و قاطعانه به اسلام روي آورد، او در ابتدا اسلام خود را مخفي نگه مي‌داشت اما با مشكلات فراوان مواجه شد. عمويش نوفل از اسلام آوردن زبير خبر شد با او در مورد ترك اين دين سخن گفت. اما زبير ترك دين را نپذيرفت بنابراين عمويش به گونه‌هاي مختلفي به شكنجه او پرداخت، گاهي او را در حصيري مي‌پيچاند واطراف او را آتش مي‌افروخت. طوري كه نزديك بود زبير در اثر دود آتش خفه شود. در آن حال عمويش او را صدا مي‌زد كه به دين محمد كفر بورزد تا از عذاب رهايي يابد. اما زبير به اصرار تكرار مي‌كرد: «بعد از اين امكان ندارد كه به كفر برگردم وتحمل هر شكنجه اي در راه خدا آسان است». وقتي عمويش اصرار او را ديد او را به حالش رها كرد.
و اينگونه زبير مسلمان نيرومندي گرديد كه در پذيرفتن اسلام از سابقين اولين به شمار مي‌رود.
زبير دركنار همسرش اسماء
زبير با اسماء دختر ابوبكر معروف به ذات النطاقين ازدواج كرد، اسماء داستان ازدواج خود را چنين تعريف مي‌كند: «زبير با من ازدواج كرد وجز اسبش چيز ديگري نداشت من اسب او را خدمت مي‌كردم و به آن علف مي‌دادم وبرايش هسته خرما كوبيده و آرد خمير تهيه مي‌كردم هسته‌ها را از زميني كه پيامبر به زبير داده بود و در فاصله دوري قرار داشت روي سر مي‌گذاشتم وبه خانه مي‌آوردم» .
زبير از اسماء صاحب فرزندي به نام عبد الله شد، عبد الله اولين فرزند مهاجري بود كه در دوران هجرت به دنيا آمد، اسماء فرزندش را پيش پيامبر برد، پيامبر دست مطهر خود را بر صورت عبد الله كشيد ودعا كرد كه خداوند او را چون پدرش زبير نيك وصالح بگرداند.
زبير مجاهد راه خدا
زبير يكي از قهرمانان اسلام بود، در آن زمان افتخاري بالاتر از شركت در جنگ‌هاي بدر واحد نبود. زبير در اين جنگ‌ها شركت جسته بود، در جنگ بدر مسلمين پيروز شدند اما بعضي از افراد شهيد شده بودند مشركين به خاطر كشته‌هاي خود خبيب را دستگير وبه دار آويختند، وشهيد كردند. پيامبر فرمود: چه كسي حاضر است جسد خبيب را از دار پائين و نزد مادرش بياورد؟ خداوند بهترين پاداش را به او خواهد داد.
زبير گفت: من حاضرم به كمك مقداد بن عمرو اين را انجام دهم،‌ در آنجا چندين نفر از مشركين نگهبان جسد خبيب بودند اما زبير از غفلت نگهبانان استفاده نمود وجسد او را روي دوشش گذاشت و برگشت. هنگامي كه نگهبانان متوجه شدند براي دستگيري زبير تلاش كردند، زبير اعلام كرد: من زبير هستم، من و رفيقم دو شير قوي هستيم، ‌براي مرگ حتمي آماده باشيد يا اينكه ازما دور شويد. نگهبانان از راهي كه آمده بودند برگشتند وزبير ودوستش جسد خبيب بن عدي را پيش پيامبر آوردند در اين هنگام جبرئيل فرود آمد تا به پيامبر گفت: «فرشتگان به اين دو نفر از اصحاب تو افتخار مي‌كنند» .
در جنگ احد، قريش تلاش مي‌كرد تا مسلمين را به عقب بر گردانند وكساني را كه در ميدان جنگ باقي مانده‌اند كشته واز بين ببرند، اما زبير وابوبكر وهفتاد نفر از اصحاب پيامبر براي عقب راندن مشركين به جلو رفتند، قريش از تصميم آن‌ها خبر شدند و به عقب برگشتند وفكر بازگشت به ميدان جنگ را از سرخود بيرون كردند . واين آيه نازل شد:
﴿ٱلَّذِينَ ٱسۡتَجَابُواْ لِلَّهِ وَٱلرَّسُولِ مِنۢ بَعۡدِ مَآ أَصَابَهُمُ ٱلۡقَرۡحُۚ لِلَّذِينَ أَحۡسَنُواْ مِنۡهُمۡ وَٱتَّقَوۡاْ أَجۡرٌ عَظِيمٌ ١٧٢﴾ [آل عمران: 172].
«آنان كه به دعوت الله ورسولش لبيك گفتند، بعد از اينكه مواجه ضرر شده بودند، براي نيكوكاران و پرهيزگاران از آنان مزد وپاداش بزرگ هست».
در غزه خندق نيز، زبير يكي از مدافعان و مبارزان شهر مدينه بود. مادرش صفيه نيز در كمين يهوديي كه قصد سوء به مسلمين را داشت نشسته بود تا اينكه بالاخره موفق شد آن يهودي را از بين ببرد، مادر و پسر اين چنين در راه خدا جان فشاني نمودند.
زبير با يكي از انصار در مورد اينكه كداميك قبل از ديگري باغش را آبياري كند اختلاف پيدا كرد و براي حل اختلاف به پيامبر مراجعه نمودند، پيامبر فرمود: زبير! ابتدا باغ خود را آبياري كن و سپس آب را براي همسايه‌ات رها كن. مرد انصاري خشمگين شد وبه پيامبر گفت: تو به خاطر اينكه زبير پسر عمه‌ات است چنين مي‌گويي، رنگ از چهره پيامبر تغيير يافت و گفت: زبير! باغ خود را آبياري كن وسپس آب را نگاه دار تا به ديوار‌هاي باغ برسد .
زبير مي‌گويد: سوگند به خدا من فكر مي‌كنم اين آيه در همين مورد نازل شده است:
﴿فَلَا وَرَبِّكَ لَا يُؤۡمِنُونَ حَتَّىٰ يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيۡنَهُمۡ ثُمَّ لَا يَجِدُواْ فِيٓ أَنفُسِهِمۡ حَرَجٗا مِّمَّا قَضَيۡتَ وَيُسَلِّمُواْ تَسۡلِيمٗا ٦٥﴾ [النساء: 65].
«هرگز چنين نيست، سوگند به پروردگار تو آنان مؤمن نمي‌شوند مادام كه تو را در مسايل اختلافي خود داور قرار ندهند و در برابر قضاوت تو احساس ناراحتي كنند وهمه تن تسليم تو نشوند».
شهادت حضرت زبير
زبير بن عوام در رجب سال سي وششم هجري به شهادت رسيد و فرزندش عبد الله را چنين وصيت نمود:
فرزندم تو را وصيت مي‌كنم كه قرض‌هايم را بپردازي، اگر از پرداختن ديون مان ناتوان ماندي از مولايم كمك بگير.
عبد الله گفت: پدرم مولايمان كيست؟ زبير گفت: الله عزوجل. بعد از مرگ پدر، عبدالله مي‌گفت: به خدا سوگند به هيچ مشكلي در مورد اداي قرض‌هاي پدرم مواجه نشدم مگر اينكه مي‌گفتم: اي مولاي زبير قرض زبير را بپرداز. وخداوند اسباب اداي قرض را فراهم نمود. رحمت خداوند بر زبير بن عوام باد.
طلحه بن عبيد الله
«هركس دوست دارد به مردي نگاه كند كه روي زمين راه مي‌رود و وظيفه‌اش را انجام داده به طلحه بن عبيدالله نگاه كند».
پيامبر
شهيد زنده
روز جنگ احد وقتي مسلمين شكست خوردند واز كنار پيامبر پراكنده شدند فقط طلحه بن عبيد الله ويازده نفر از انصار كنار پيامبر باقي ماندند، در آن روز به طلحه لقب شهيد زنده داده شد.
پيامبر وافرادي كه همراهش بودند از کوه بالا مي‌رفت، مشركين به پيامبر رسيدند ومي خواستند او را به قتل برسانند پيامبر فرمود: «چه كسي اين افراد را از ما دور مي‌كند؟ هركسي چنين كاري را انجام دهد يار من در بهشت خواهد بود».
طلحه گفت: اي پيامبر خدا! من حاضرم. پيامبر فرمود: تو در كنار من باش. مردي از انصار گفت: اي پيامبر خدا! من اين كار را مي‌كنم. پيامبر پذيرفت.
مرد انصاري با مشركين جنگيد تا اينكه شهيد شد. سپس پيامبر وهمراهانش از كوه بالا رفتند تا اينكه دوباره مشركين به آن‌ها رسيدند. پيامبر فرمود كه آيا مردي نيست كه با اين‌ها بجنگد؟! طلحه گفت: من حاضرم اي پيامبر خدا!
پيامبر فرمود: نه تو در كنار من باش. مردي از انصار گفت: من حاضرم. پيامبر پذيرفت، انصاري با مشركين جنگيد تا اينكه شهيد شد.
پيامبر همچنان به بالا رفتن كوه ادامه مي‌داد ومشركين رسيدند. پيامبر همچنان گفته خود را تكرار مي‌كرد و طلحه مي‌گفت: من حاضرم. پيامبر باز او را باز مي‌داشت و به مردي از انصار اجازه مي‌داد تا اينكه همه شهيد شدند و فقط طلحه با پيامبر باقي ماند ومشركين رسيدند در اين وقت پيامبر به طلحه گفت: الان تو اجازه داري با مشريكن بجنگي.
پيامبر دندان‌هايش شكسته شده بود وپيشاني‌اش زخمي و لبهايش خونين بود و خون بر چهره‌اش جاري بود طلحه به مشركين حمله مي‌كرد و آن‌ها را از رسيدن به پيامبر  باز مي‌داشت واز كنار پيامبر دور مي‌كرد و بر مي‌گشت وپيامبر را كمي بالاتر مي‌برد و آنجا او را مي‌نشاند ودوباره به مشركين حمله ور مي‌شد طلحه همچنان ادامه داد تا مشركين را نگذاشت به پيامبر گزندي برسانند.
ابوبكر صديق مي‌گويد: در آن هنگام من وابوعبيده بن جراح از پيامبر دور بوديم وچون خود مان را به پيامبر رسانديم و خواستيم كمكش كنيم فرمود: «من را بگذاريد و به ياري دوست‌تان بشتابيد». منظورش طلحه بود.
در اين هنگام خون از بدن طلحه مي‌چكيد وحدود هفتاد واندکی ضربه شمشير ونيزه تيز به بدنش اصابت كرده بود ودستش قطع شده بود وبيهوش درچاله‌اي افتاده بود . وپيامبر مي‌گفت: «هركسي دوست دارد به مردي نگاه كند كه وظيفه‌اش را انجام داده به طلحه نگاه كند».
طلحه بن عبيدالله كيست؟
طلحه داراي چهره‌اي سفيد مايل به سرخي بود وقدش ميانه و سينه‌اش گشاده وچهار شانه بود، پاهاي پهني داشت وچون به سويي نگاه مي‌كرد كاملا خودش را برمي گرداند . فرزند موسي بن طلحه چنين توصيف نموده است:
طلحه بن عبيد الله قريشي و از قبيله تيم بن مره و از اهالي مكه بود وكنيه ولقبش ابو محمد بود ويكي از ده نفري است كه پيامبر به بهشتي بودن آن‌ها گواهي داده است.
احاديث زيادي از طلحه روايت شده است دو حديث از وي، بخاري ومسلم هردو روايت كرده‌اند و در حديث از او فقط بخاري به تنهايي روايت كرده است و سه حديث نيز در مسلم آمده است. شوراي شش نفره اي كه حضرت عمر براي انتخاب خليفه برگزيده، طلحه يكي از اعضاي آن شورا بود.
اسلام آوردن طلحه داستان زيبايي دارد. طلحه آن را چنين تعريف كرده است: من براي تجارت به بازار بصري (شهري است در حوران واقع در جنوب دمشق) رفته بودم. در آنجا راهبي را ملاقات كردم كه گفت: آيا ميان شما كسي از اهل حرم (منظورش از حرم حجاز بود) هست؟ طلحه گفت: من از اهل حرم هستم. راهب گفت: پيامبري بزودي از اهل حرم مبعوث مي‌شود و پيامبران گذشته از آمدن او خبر داده‌اند، زمان بعثت او فرا رسيده است . سخن راهب در قلب طلحه جاي گرفت، سپس طلحه را سفارش كرد كه بلافاصله به آخرين پيامبر و نبي رحمت ايمان آورده او را تصديق كند. طلحه چون به مكه بازگشت از بعثت پيامبر اطلاع پيدا كرد. همچنين با خبر شد كه دوستش ابوبكر صديق نيز به او ايمان آورده ودعوتش را پذيرفته و از او اطاعت مي‌كند طلحه چون اسم ابوبكر را شنيد با خودش گفت سوگند به خدا آن دو هرگز به گمراهي اتفاق نمي‌كنند. منظورش محمد و ابوبكر بود.
طلحه به قصد خانه ابوبكر حركت كرد وچون با ابوبكر ملاقات كرد از او پرسيد: آيا تو از محمد پيروي كرده‌اي؟ ابوبكر گفت: بله. سپس ابوبكر از محمد وبعثتش سخن گفت وبه او گفت كه محمد به عبادت خداوند يگانه دعوت مي‌دهد. چند روزي نگذشت تا اينكه طلحه اسلام آورد وبه دين محمد داخل شد او هشتمين نفري بود كه اسلام را پذيرفت ونيز يكي از افرادي بود كه توسط ابوبكر مسلمان شده بود.
طلحه مجاهد
طلحه در ميدان جهاد در راه خدا شركت مي‌جست. در غزوه بدر پيامبر به طلحه دستور داد تا همراه سعيد بن زيد به راه شام بروند و اخبار كاروانهاي قريش را بياورند. طلحه وسعيد لشكر خود را در منطقه حورا مستقر كردند. اما متوجه شدند كه كاروان قريش از شام به سوي مكه، از راهي ديگر حركت كرده است. آن‌ها به مدينه بازگشتند و ديدند كه پيامبر از مدينه بيرون رفته و در بدر با كفار جنگيده و بر آن‌ها پيروز شده است. طلحه وسعيد از اينكه موفق به شركت در جنگ نشده بودند متاسف شدند پيامبر متوجه شد كه آن‌ها از اينكه از جنگ بدر باز مانده‌اند، ناراحت‌اند. بنابر اين براي تسكين خاطر شان به اندازه مجاهدين به آن‌ها از غنيمت داد.
طلحه نيكوكار
طلحه تاجري بزرگ وداراي ثروتي هنگفت بود، روزي به اندازه هفتصد هزار درهم مالي از حضرموت برايش آمده بود، شب را با اضطراب وناراحتي واندوه سپري كرد، همسرش ام كلثوم دختر ابوبكر صديق پيش او آمده گفت: ترا چه شده اي ابو محمد؟ نكند ناراحتي!! طلحه گفت: تو بهترين همسري هستي كه شايسته يك مسلمان است، اما من در تمام شب با خود فكر كردم و گفتم: مردي اين اندازه مال در خانه‌اش باشد نسبت به پروردگارش چه گمان مي‌كند؟! همسرش گفت: تو چرا ناراحتي؟ صبح آن را ميان دوستان و خويشاوندان مستمند خود تقسيم كن.
طلحه گفت: رحمت خدا بر تو باد نظر خوبي دادي. وصبح فردا آن مال را ميان فقراي مهاجرين وانصار تقسيم كرد.
يكي از فرزندانش نيكوكاري طلحه را چنين روايت مي‌كند: پدرم لباس زيبايي پوشيده بود و همچنان كه راه مي‌رفت مردي لباس را از او گرفت. مردم بلند شدند ولباس پدرم را از آن مرد پس گرفتند. طلحه گفت: لباس را دوباره به آن مرد بدهيد!!
مرد چون طلحه را ديد خجالت كشيد ولباس را زمين انداخت، طلحه گفت: لباس را بگير خداوند آن را برايت مبارك كند مرا از خداوند شرم مي‌آيد كه كسي نسبت به من اميد داشته باشد ومن او را نا اميد كنم .
روزي مردي نزد طلحه بن عبيدالله آمد واز او كمك خواست ونيز به او متذكر شد كه با هم خويشاوند هستيم، طلحه گفت: تا كنون كسي اين خويشاوندي را براي من نگفته است. من زميني دارم كه عثمان بن عفان آن را به سيصد هزار درهم خواسته است، اگر مي‌خواهي زمين را به تو واگذار كنم وگرنه آن را به سيصد هزار درهم براي تو مي‌فروشم و پول آن را به تو مي‌دهم. مرد گفت: زمين را بفروش وپول آن را بده طلحه زمين را فروخت وقيمتش را به همان مرد داد. رحمت خداوند بر طلحه باد او مردي سخاوتمند ونيكوكار بود.
وفات طلحه
در جنگ جمل تيري به طلحه اصابت كرد و بر اثر آن بعدا شهيد شد او نمونه سخاوت وبخشش بود. در هنگام وفاتش حضرت علي بر بالينش حاضر شد او را نشاند وگرد وغبار را از چهره‌اش پاك مي‌كرد ومي گفت:  كاش بيست سال قبل مرده بودم.
بالاخره طلحه زندگي را بدورود گفت وبه خاك سپرده شد او چهارده فرزند داشت. ده پسر كه يكي محمد نام داشت وزياد سجده مي‌كرد وسجاد ناميده مي‌شد ونيز عمران وعبس از فرزندان او هستند وچهار دختر بنام‌هاي عايشه كه با مصعب بن زبير ازدواج كرده بود و ام اسحاق و صعب ومريم. طلحه در سال سي وششم هجري در گذشت.
رحمت خداوند بر طلحه باد.

حضرت سعيد بن زيد
خداوند متعال فرموده است:
﴿طه ١ مَآ أَنزَلۡنَا عَلَيۡكَ ٱلۡقُرۡءَانَ لِتَشۡقَىٰٓ ٢ إِلَّا تَذۡكِرَةٗ لِّمَن يَخۡشَىٰ ٣ تَنزِيلٗا مِّمَّنۡ خَلَقَ ٱلۡأَرۡضَ وَٱلسَّمَٰوَٰتِ ٱلۡعُلَى ٤ ٱلرَّحۡمَٰنُ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ ٱسۡتَوَىٰ ٥﴾ [طه: 1 - 5].
«قرآن نفرستاده‌ايم تا تو خود را در زحمت بيندازي، قرآن تذكري است براي كساني كه مي‌ترسند، ا ز سوي آفريدگار زمين و آسمان‌ها فرو فرستاده شده است. او رحمن و بر عرش مستقر است».
مسلمان پرهيزگار
سعيد بن زيد خبر رسالت ودعوت محمد را شنيد و اسلام آورد، همسرش فاطمه بنت خطاب نيز مسلمان شد آن‌ها چون مسلمان شدند از خباب بن ارت كه يكي از مهاجرين بود خواستند تا به آن‌ها قرآن بياموزد. همسر سعيد خواهر عمر بن خطاب بود.
در يكي از روزها عمر از خانه بيرون رفته بود مردي از بني زهره عمر را ديد به او گفت: كجا مي‌روي اي عمر!
عمر گفت: مي‌خواهم محمد را به قتل برسانم!!
مردگفت: اگر محمد را بكشي چگونه از دست بني هاشم و بني زهره در امان بماني؟!
عمر گفت: به نظر من تو هم بي‌دين شده اي ودينت را رها كرده‌اي.
مردگفت: آيا خبر عجيبي را به اطلاع تو نرسانم؟!!
عمر تعجب كرد و گفت: آن خبر چيست؟ بگو!
مرد گفت: داماد وخواهرت فاطمه مسلمان شده‌اند و ديني را كه تو بر آن هستي رها كرده اند .
عمر از اين سخن به شدت خشمگين شد و بدون اينكه چيزي بگويد به سوي خانه خواهرش فاطمه و دامادش سعيد حركت كرد، عمر چون به خانه آن‌ها رسيد خباب بن ارت كه معلم آن‌ها بود وبه آن‌ها قرآن مي‌آموخت در داخل خانه پنهان شد، عمر گفت: اين زمزمه چه بود كه ازخانه شما بگوش مي‌رسيد؟ آن‌ها سوره طه را مي‌خواندند.
سعيد وهمسرش فاطمه كه خواهر عمر بود گفتند: با همديگر حرف مي‌زديم.
عمر گفت: شايد شما مسلمان شده‌ايد!
دامادش سعيد بن زيد گفت: اي عمر، چه مي‌گويي اگر دين تو حق نباشد و ما ديني را بر حق است بپذيريم؟
عمر به سعيد حمله كرد وضربه شديدي بر او وارد ساخت، فاطمه براي دفاع از همسرش دخالت كرد، عمر چنان ضربه محكمي به خواهرش زد كه خون از چهره‌اش جاري شد فاطمه فرياد زد و به عمر گفت: اي عمر! حق در دين تو نيست من شهادت مي‌دهم كه هيچ معبودي جز خدا نيست وگواهي مي‌دهم كه محمد پيامبر خداست.
عمر ايستاد و بعد از اندكي تامل گفت: قرآن را بياوريد تا كمي بخوانم، اما سعيد وهمسرش گفتند تو بايد ابتدا وضو بگيري بعد قرآن را بخواني عمر وضو گرفت وسوره طه را تلاوت كرد واز خواندن قرآن بسيار متاثر شد. عمر گفت: مرا راهنمايي كنيد تا نزد محمد بروم، سپس عمر به خانه پيامبر رفت واسلام آورد وخداوند به سبب مسلمان شدن عمر اسلام را قدرت بخشيد، وسعيد بن زيد سبب اسلام آوردن عمر شد.

 

سعيد را بشناسيم
مورخين معتمد در مورد او چنين مي‌گويند: او سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل بن عبدالعزي. نسبتش به كعب بن لؤي بن غالب مي‌رسد،‌ كنيه‌اش ابوالاعور قريشي عدوي است.
پدرش زيد در دوران جاهليت هنگامي كه قريش گوسفندان را براي بت‌ها به قصد عبادت سر مي‌بريدند اين عمل آنان را نمي‌پسنديد، او مي‌گفت: «گوسفند را خدا آفريده و ازآسمان برايش باران مي‌فرستد و در زمين برايش گياهان را مي‌روياند وشما گوسفند را براي غير خدا سر مي‌بريد!!» .
سعيد بن زيد يكي از ده نفري است كه پيامبر به بهشتي بودن آن‌ها گواهي داده است و او را از سابقين واولين وبدري است و از كساني است كه خداوند در قرآن فرموده است من از آن‌ها و آن‌ها از من خشنودم .
در بسياري از جنگ‌ها وصحنه‌ها همراه پيامبر بوده است در محاصره دمشق وفتح آن حضور داشت. بعد از فتح دمشق ابوعبيده بن جراح او را امير دمشق مقرر كرد، واولين فردي از امت اسلامي است كه به عنوان نائب خليفه در دمشق حكمراني نمود .
سعيد بن زيد مردي قد بلند داراي سر وريش گنجان وچهره‌اش گندمگون بود.  
مهاجر مجاهد
سعيد بن زيد وهمسرش چون ديگر مسلمانان از مكه به مدينه هجرت كردند و در مدينه پيش رفاعه بن المنذر اقامت گزيدند. او وهمسرش زندگي جديد خود را با برادران وخواهران مهاجر و انصار در مدينه آغاز كردند. خداوند از همه مهاجرين وانصار راضي باد وخداوند باغهاي بهشت را كه نهر فراواني در آن جاري است براي آن‌ها مهيا نموده است، در صحيحين دو حديث از او روايت شده است و يك حديث را به تنهايي بخاري روايت كرده است.
از احاديثي كه سعيد بن زيد از پيامبر روايت نموده يكي اين است كه: «هر كسي يك وجب زمين را به ناحق از كسي بگيرد خداوند هفت زمين را به گردنش طوق مي‌نمايد وهر كسي كه به خاطر مالش كشته شود شهيد است» .
ونيز سعيد از پيامبر روايت مي‌كند كه پيامبر فرمود: كوه حراء ثابت باش روي تو قرار ندارد مگر پيامبر يا صديقي يا شهيدي. بعدا سعيد نه نفر را نام برد كه روي حرا قرار داشتند كه عبارت بودند از: پيامبر صلي الله عليه وسلم، ابوبكر، عمر، عثمان، علي، طلحه، زبير، عبدالرحمن بن عوف وسعد بن مالك. سعيد گفت: اگر مي‌خواستم اسم نفر دهم را ببرم او را هم مي‌گفتم. منظورش ازنفر دهم خودش بود .
دعاي پذيرفته شده
سعيد بن زيد صحابي مژده داده شده به بهشت، دعايش پذيرفته مي‌شد و هنگامي كه مظلومانه دست به دعا بلند مي‌كرد خداوند دعايش را رد نمي‌كرد. روايت مي‌شود كه زني كه اروي بن اويس خوانده مي‌شد نزد فرماندار مدينه، ‌ابن خرم آمد وبه او گفت: اي اباعبدالملك سعيد بن زيد ديواري در زميني كه متعلق به من است بنا كرده است با او حرف بزن كه ازحق من دست بردارد واگر نه سوگند به خدا كه فردا در مسجد پيامبر خواهم آمد وميان مردم اعلام مي‌كنم كه حق مرا خورده است.
ابن خرم به او گفت: صحابي پيامبر را اذيت نكن او بر تو ظلم نكرده وحق تو را نگرفته است.
اما آن زن در هر كجا كه مي‌رفت از سعيد شكايت مي‌كرد، نزد عماره بن عمر وعبد الله بن سلمه رفت واز سعيد شكايت كرد آن‌ها نزد سعيد كه در عقيق در زمينش بود رفتند. سعيد به آن‌ها گفت: براي چه آمده‌ايد؟ گفتند: اروي بنت اويس آمده وگمان مي‌برد كه تو زمين او را حصار كشيده‌اي وحق او را گرفته اي وسوگند خورده كه اگر تو از زمين دست بر نداري صبح فردا در مسجد پيامبر بيايد و در ميان مردم ا ز تو شكايت كند بنابر اين ما آمده‌ايم تا تو را خبر كنيم .
سعيد گفت: من از پيامبر شنيده‌ام كه مي‌گفت: هركسي يك وجب از زمين كسي ديگر را به ناحق بگيرد، خداوند هفت زمين را روز قيامت به گردنش خواهد آويخت .
سپس سعيد افزوده: او بيايد و آنچه مي‌خواهد بگيرد، بار خدايا اگر او دروغ مي‌گويد او را نمي‌توان تا چشم‌هايش را كور نكرده‌اي، و در اثر كوري در جاي بيفتد وهمانجا دفن شود.
در اين هنگام عماره بن عمرو وهمراهش برگشتند و آن زن را به آنچه سعيد گفته بود خبر كردند، او ديوار سعيد را تخريب كرد وآنجا خانه اي ساخت، ديري نگذشت كه آن زن كور شد شب بلند مي‌شد كنيزي داشت كه دست او را مي‌گرفت تا او كارگران را بيدار كند، در يكي از شب‌ها از خواب بلند شد و كنيزش را بيدار نكرد و از خانه بيرون رفت و همچنان مي‌رفت تا اينكه در چاه افتاد ومرد. خلاصه اينكه سعيد مردي مستجاب الدعاء بهشتي ومجاهد بود و در معركه‌هاي جنگ وفتح شهرها همراه مسلمين شركت مي‌كرد، در جنگ يرموك يكي از سربازان لشكر اسلام بود. از يكي از برادران مسلمانش شنيد كه به فرمانده لشكر ابوعبيده مي‌گفت: من تصميم قطعي براي شهادت در راه خدا گرفته و در اين لحظه مي‌خواهم شهيد بشوم، آيا تو پيغامي براي پيامبر نداري كه بفرستي؟! ابوعبيده گفت: بله! ازطرف من و مسلمين پيامبر را سلام كن و به او بگو: اي پيامبر خدا! آنچه پروردگارمان به ما وعده داده ما آن را يافتيم .
سعيد بن زيد كه در نزديك آن مرد وابوعبيده قرار داشت اين گفتگو را، سعيد مي‌گويد: ديري از سخنان او نگذشت كه من او را ديدم كه شمشيرش را از نيام كشيده و به سوي دشمنان خدا مي‌تازد. من به هيجان آمدم وخود را به زمين انداختم و دو زانو نشستم ونيزه را راست كردم ويكي از اسب سواران دشمن را كه به سوي من مي‌آمد از پاي در آوردم، سپس بر دشمن حمله ور شدم، خداوند ترس را از من بيرون كرده بود وهمه مردم بر رومي‌ها يورش بردند و آن‌ها را شكست دادند.
سعيد اين چنين افتخار جهاد در آن روز حساس وجنگ يرموك را بدست آورد.
وفات حضرت سعيد
در روز جمعه سال پنجاه ويك هجري سعيد بن زيد در منطقه عقيق درگذشت. جنازه او را براي خاك سپاري به قبرستان بقيع آوردند بسيار از اصحاب پيامبر كه سعد بن ابي وقاص و عبدالله بن عمرل نيز در ميان شان به چشم مي‌خوردند براي خداحافظي برادر مسلمان خود در تشييع جنازه‌اش حضور داشتند.
رحمت خداوند بر سعيد بن زيد كه حق بر زبانش جاري بود مالش را در راه خدا خرج مي‌كرد وهواي نفس را زير پا گذاشته بود، و در بدر شريك بود و به دنيا ورياست بي‌علاقه بود واز فتنه وشرارت دوري نمود.
رحمت بيكران خداوند بر سعيد بن زيد باد.

حضرت عبدالرحمن بن عوف
«خداوند بركت دهد آنچه را به او در دنيا داده است والبته پاداش آخرت بزرگتر است، من از پيامبر شنيده‌ام كه مي‌گفت: عبدالرحمن بن عوف در حالي كه به خود پيچيده ونشسته وارد بهشت خواهد شد» .
ام المؤمنين عايشه صديقهل
كارواني مبارك
مدينه تكان خورد وشنهاي روان به هوا برخاست ومردم صداي شتران را مي‌شنيدند همه به كاروان شترها خيره شده بودند، مدتي گذشت اما بازهم قطار شتران تمام نمي‌شد، مردم از هم مي‌پرسيدند: اين سر وصدا وهياهو چيست؟ خبر رسيد كه اين كاروان قافله عبدالرحمن بن عوف است، كاروان از هفتصد شتر تشكيل مي‌يافت كه انواع كالا وغذا وديگري نيازمنديهاي مردم را بار داشت. وقتي عايشه پرسيد: اين صداي چيست؟ به او گفته شد كاروان عبدالرحمن بن عوف است. هفتصد شتر از گندم و آرد و غذا، بر پشت دارند.
عايشه گفت: خداوند به آنچه در دنيا به او داده بركت بدهد، اما پاداش آخرت بزرگتر است من از پيامبر شنيده‌ام كه مي‌گفت: عبدالرحمن بن عوف در حالي كه به خود پيچيده ونشسته وارد بهشت خواهد مي‌شود .
وقبل از آمدن شترهاي نر وماده به عبدالرحمن بن عوف مژده بهشت داد و گفته ام المؤمنين كه او را مژده بهشت داده بود به اطلاع عبدالرحمن بن عوف رسيد، عبدالرحمن بن عوف چون اين مژده را شنيد خودش را شتابان نزد ام المؤمنين عايشه رساند و گفت: مادرم! آيا تو اين را از پيامبر شنيده‌اي؟! ام المؤمنين عايشهل گفت: بله.
عبدالرحمن بسيار خوشحال شد و ازشادي در پوستش نمي‌گنجيد و گفت: من ايستاده وارد بهشت مي‌شوم پس تو را گواه مي‌گيرم كه تمام اين كاروان شترها با بارشان در راه خدا صدقه مي‌باشد . اين مژده به عنوان انگيزه ومحركي بود كه عبدالرحمن بن عوف تمام مالش را در باقي مانده زندگي‌اش همواره در راه خدا صدقه كند، در روايت آمده است كه او چهل هزار سكه طلا وچهل هزار نقره در راه خدا صدقه كرد وپانصد اسب در اختيار مجاهدين راه خدا قرار داد ونيز هزار وپانصد شتر براي سواري مجاهدين در اختيارشان گذاشت. اما عبدالرحمن كه به بهشت وعده داده شده بود چه كسي است؟
عبدالرحمن بن عوف چه كسي است؟
عبدالرحمن بن عوف يكي از ده نفر مژده داده شده به بهشت است ويكي از اعضاي شوراي شش نفره اي بود كه عمر بن خطاب براي خلافت بعد از خود انتخاب نموده است، ويكي از هشت نفري است كه قبل از ديگران اسلام را پذيرفتند . در دوران جاهليت اسمش عبد عمرو يا عبدالكعبه بود وپيامبر او را عبدالرحمن ناميد.
عبدالرحمن بن عوف ده سال بعد از عام الفيل در قبيله زهره بن كلاب به دنيا آمد، مادرش شفاء بنت عوف بود كه نسبش به زهره بن كلاب مي‌رسد. پدر ومادرش زهري هستند، مادرش به اسلام مشرف شد وهجرت كرد. عبدالرحمن بر ادب وخوبي اخلاق تربيت شد او عربي اصيل وداراي اخلاق اصيل عربي بود، در كودكي از پرستش بت‌ها دوري مي‌كرد به مجالس لهو وموسيقي مكه شركت نمي‌كرد، كتاب‌هاي سيرت او را اينگونه تعريف كرده اند: او داراي چهره‌اي زيبا، قدبلند نازك پوست، سفيد رنگ مايل به سرخي بود، موهاي سر وريشش را رنگ نمي‌زد قدم‌هايش كلفت وانگشتانش نيز چنين بودند در جنگ مجروح شد وبر اثر آن مي‌لنگيد .
عبدالرحمن بن عوف بدست ابوبكر مسلمان شد قبل از آنكه پيامبر به خانه ارقم بن ابي ارقم بيايد .
بعد از اينكه پيامبر به مسلمين اجازه هجرت به مدينه را داد، عبدالرحمن نيز از مكه هجرت كرد او پيشاپيش مهاجريني كه براي خدا مكه را ترك وبه سوي مدينه هجرت مي‌كردند، قرار داشت. در مدينه، پيامبر ميان او وسعد بن ربيع انصاري عقد برادري برقرار كرد، سعد بن ربيع به عبدالرحمن بن عوف گفت: اي عبدالرحمن بن عوف، من از همه اهالي مدينه بيشتر مال دارم، من دوتا باغ ودوتا زن دارم، نگاه كن كدام باغ را بيشتر مي‌پسندي تا آن را به تو بدهم وكدام زنم را بيشتر مي‌پسندي تا آن را طلاق بدهم و تو با او ازدواج كني. عبدالرحمن به برادر انصاري خود گفت: خداوند به خانواده ومالت بركت بدهد مرا به بازار راهنمايي كن تا كسب وكار كنم، سعد بن ربيع او را به بازار راهنمايي كرد وعبدالرحمن تجارت را شروع كرد واز تجارت سود مي‌برد وقسمتي از سودش را پس انداز مي‌نمود. چند روزي نگذشت تا اينكه پول ازدواج خود را پس انداز كرد وازدواج نمود، سپس خود را پيشاپيش پيامبر رساند در حالي كه بوي خوشبويي وعطر از او به مشام مي‌رسيد. پيامبر به او گفت: چه شده عبدالرحمن! عبدالرحمن گفت: ازدواج كرده‌ام. پيامبر فرمود: به همسرت چه مهريه داده‌اي؟
عبدالرحمن گفت: به اندازه وزن يك هسته خرما به او طلا داده‌ام. پيامبر فرمود: وليمه كن گرچه يك گوسفند باشد، خداوند در مالت برايت بركت بدهد.
عبدالرحمن مي‌گويد: به بركت دعاي پيامبر دنيا به من روي آورد طوري كه اگر سنگي را از زمين بلند مي‌كردم انتظار داشتم كه زيرش طلا يا نقره اي باشد.
كسي كه با جان و مالش جهاد مي‌كرد
عبدالرحمن بن عوف مجاهد بزرگي بود، در جنگ بدر حق جهاد در راه خدا را ادا كرد، دشمن خدا، عمير بن عثمان بن كعب تميمي را به قتل رساند. در جنگ احد همچنان ثابت قدم و پابرجا بود و هنگامي كه مسلمانان شكست خورده وپا به فرار گذاشتند او در كنار پيامبر باقي ماند ومقاومت كرد.
بعد از اينكه جنگ به پايان رسيد بيش از بيست زخم كه بعضي خطرناك بودند بر بدنش نمايان بود.
اين جهاد جاني او بود، ‌اما جهاد مالي‌اش از حد گذشته بود، او وقتي از پيامبر شنيد كه مي‌خواهد لشكري را مجهز نمايد و مي‌گفت: «در راه خدا صدقه بدهيد مي‌خواهم لشكري را به جايي بفرستم». در اين هنگام عبدالرحمن دوان دوان به خانه‌اش رفت وچهار هزار درهم آماده كرد و گفت: پيامبر خدا من چهار هزار درهم داشتم دو هزار را به خدايم قرض مي‌دهم و دو هزار را براي خانواده‌ام باقي گذاشتم.
پيامبر خدا فرمود: «خداوند به آنچه بخشش كرده‌اي بركت بدهد و به آنچه براي خود باقي گذاشته‌اي بركت بدهد».
در غزوه تبوك عبدالرحمن بن عوف دويست اوقيه طلا كمك كرد.
عمر بن خطاب به پيامبر گفت: به نظر من عبدالرحمن بن عوف مرتكب گناهي شده چون براي خانواده‌اش چيزي باقي نگذاشته است، پيامبر از عبدالرحمن بن عوف پرسيد: آيا براي خانواده‌ات چيزي باقي گذاشته اي اي عبدالرحمن؟ عبدالرحمن گفت: بله براي آن‌ها بيشتر وبهتر از آنچه انفاق نموده ام گذاشته‌ام، پيامبر فرمود: چقدر گذاشته‌اي؟ عبدالرحمن بن عوف گفت: آنچه خداوند وپيامبرش از روزي وخوبي وپاداش وعده داده‌اند آن را برايشان گذاشته‌ام.
مقام بلند عبدالرحمن
خداوند مي‌خواست عبدالرحمن بن عوف را اكرام كند، او نماز مي‌خواند و پيش نماز مردم بود و پيامبر به او اقتدا كرده وپشت سر او نماز خواند. در جنگ تبوك وقت نماز فرا رسيد و پيامبر در آن لحظه حضور نداشت، عبدالرحمن بن عوف پيش نماز مردم شد و نزديك بود كه ركعت اول تمام شود پيامبر سر رسيد و به صف نمازگزاران پيوست عبدالرحمن خواست عقب بيايد اما پيامبر او را اشاره كرد كه در جايش بماند و همچنان امام مردم در نماز باشد وعبدالرحمن نماز خواند وپيامبر پشت سر او نماز را ادا كرد و به او در نماز اقتدا نمود .
وفات عبدالررحمن
عبدالرحمن بن عوف هنگام وفاتش تعداد زيادي از بردگانش را آزاد كرد ووصيت كرد كه به هر فردي از اهل بدر چهار صد دينار طلا بدهند وتعداد افرادي كه آن زمان بدري بودند صد نفر بود كه هر يك چهار صد دينار گرفت ونيز وصيت كرد كه به هر يك از همسران پيامبر مال زيادي بدهند.
عايشه گفت: خداوند او را از چشمه سلسبيل كه در بهشت است بنوشاند.
او طلا ونقره زيادي از خود به جاي گذاشت اين همه مال وثروت او را به فتنه مبتلا نكرده بود، جنازه‌اش را سعد بن ابي وقاص دايي پيامبر به دوش گرفت وعثمان بر او نماز خواند وحضرت علي در جنازه‌اش شركت کرد و مي‌گفت: او صفاي دنيا وخوبي آن را دريافت واز كجي وانحراف دنيا دور بود.
رحمت خداوند بر عبدالرحمن بن عوف باد.
حضرت سعد بن ابي وقاص
«اكنون مردي از اهل بهشت بر شما وارد مي‌شود».
رسول اكرم صلي الله عليه وسلم
مژده بهشت
روزي رسول اكرم با اصحابش نشسته بودند، سپس آن حضرت نگاهش را به آسمان دوخت وسكوت همه چيز را فرا گرفته بود، يارانش به او نگاه كردند منتظر بودند كه چه مي‌گويد: تا اينكه او نگاهش را به سوي آن‌ها انداخت وفرمود: «اكنون مردي از اهل بهشت برشما وارد مي‌شود» .
ياران پيامبر به اين طرف و آن طرف نگاه مي‌كردند تا اين مرد خوش قسمت ومژده داده شده به بهشت را ببينند. لحظاتي گذشت كه سعد بن ابي وقاص بر آن‌ها وارد شد، عبدالله بن عمرو بن عاص به سوي او رفت و او را به گوشه‌اي برد و از اين مقام بلندي كه خداوند به او عنايت كرده بود جويا شد از او پرسيد كه چه عبادتي انجام مي‌دهد كه پيامبر به او مژده بهشت داده است. سعد گفت: «عبادتي كه همه مان انجام مي‌دهيم من بيشتر از آن انجام نمي‌دهم اما كينه وبدخواهي مسلماني را در دل ندارم».
آري، چنين بود سعد بن ابي وقاص دايي پيامبر، روزي سعد از روبرو مي‌آمد، پيامبر فرمود: «اين دايي من است اگر كسي كه دايي‌اش از او  بهتر است به من نشان بدهد» .

اما سعد بن ابي وقاص چگونه كسي است؟
سعد بن ابي وقاص صحابي بزرگوار از خاندان بني زهره بود، بني زهره خاندان آمنه بنت وهب مادر پيامبر بودند وپيامبر به خويشاوندان مادرش افتخار مي‌كرد.
او سعد بن ابي وقاص امير ابواسحاق قريشي زهري مكي يكي از ده نفري است كه پيامبر به آن‌ها مژده بهشت داده بود ونيز يكي از اولين افرادي است كه به اسلام روي آورد ويكي از شركت كنندگان در جنگ بدر وصلح حديبيه ونيز يكي از اعضاي شوراي شش نفره كه حضرت عمر براي خلافت بعد از خود انتخاب كرده بود، مي‌باشد .
مادرش حمنه بنت ابوسفيان بن اميه بن عبدشمس بن عبدمناف بود. سعد در هفده سالگي به دين اسلام گرويد، ‌قدي كوتاه داشت و داراي اندامي درشت وكلفت وموهاي زيادي بود .
سعد فرزند مالك بن اهيب بن عبدمناف ابن زهره است.
احاديث زيادي از پيامبر روايت نموده است پانزده حديث از احاديث او را بخاري ومسلم به اتفاق روايت كرده‌اند وپنج حديث فقط بخاري روايت كرده است وهيجده حديث مسلم به تنهايي از سعد روايت كرده است. اسلام آوردن سعد ومخالفت كردن مادرش داستان زيبايي دارد.
داستان اسلام آوردن سعد
اسلام آوردن سعد داستان زيبايي دارد كه خودش آن را چنين روايت مي‌كند: سه شب قبل از اينكه مسلمان بشوم در خواب ديدم كه گويا من در ميان امواج خروشان وظلماني دريا در حال غرق شدن هستم. در اين هنگام ميان امواج غوطه مي‌خوردم، چشمم به نور ماه درخشاني افتاد به سوي آن حركت كردم. ديدم چند نفر قبل از من خود را به آن ماه رسانده‌اند. آن‌ها زيد بن حارثه وعلي بن ابي طالب و ابوبكر صديق بودند، من به آن‌ها گفتم: شما كي به اينجا آمده‌ايد؟! درجواب گفتند: همين حالا.
در فرداي آن روز خبر شدم كه پيامبر مخفيانه به اسلام دعوت مي‌دهد، دانستم كه طبق خوابي كه ديده‌ام خداوند اراده خير نسبت به من دارد ومي خواهد مرا به وسيله پيامبر از تاريكي‌ها برهاند وبه سوي نور هدايتم بدهد. شتابان خود را به پيامبر در يكي از دره‌هاي مكه به نام جياد، رساندم او نماز عصر را خوانده بود من آنجا اسلام آوردم، در اسلام آوردن به جز افرادي كه در خواب ديدم هيچ كسي بر من پيشي نگرفته بود.
خداوند نعمت اسلام را به سعد ارزاني نمود، اما اسلام آوردن او باعث مشكلاتي براي او در خانه‌اش شد، اما اين مشكلات از جانب چه كسي بود، همه از جانب مادرش بود. ادامه داستان را پي مي‌گيريم.
پيروي در گناه هرگز
مشكلاتي كه براي سعد بعداز پذيرفتن دين اسلام پيش آمد، اولين كسي كه مشكل ايجاد مي‌كرد مادرش حمنه بنت ابوسفيان بن اميه بود. سعد مي‌گويد: مادرم چون از اسلام آوردن من خبر شد، خشم او به جوش آمد، من جواني بودم كه با مادرم به مهرباني رفتار مي‌كردم مادرم نزد من آمد و گفت: سعد اين چه ديني است كه تو آن را پذيرفته اي واز دين پدر ومادرت روي گردانده‌اي؟ سوگند به خدا يا دين جديد را رها مي‌كني يا من نه آب مي‌نوشم ونه غذا مي‌خورم تا بميرم، ‌آنگاه دل تو در اندوه تكه پاره خواهد شد وبركاري كه كرده‌اي پشيمان خواهي شد ومردم تا ابد بر تو عيب خواهند گرفت. سعد مي‌گويد من گفتم: مادرم چنين كاري نكن من براي هيچ چيزي از دين خود دست بر نمي‌دارم. اما مادرش تهديدش را عملي كرد و اعتصاب غذا نموده چند روزي آب وغذا نخورد تا اينكه بدنش لاغر وپژمرده شد وتوان ونيرويش را از دست داد، من لحظه به لحظه نزد او مي‌آمدم كه آبي بياشامد يا غذايي بخورد. اما مادرم همچنان از خوردن غذا وآشاميدن آب خودداري مي‌ورزيد وسوگند مي‌خورد كه همچنان اعتصاب آب وغذا را ادامه خواهد داد، تا اينكه بميرد يا من از دينم دست بردار شوم. در اين هنگام به او گفتم: مادرم با اينكه تو را خيلي دوست دارم اما خدا وپيامبرش را از تو بيشتر دوست دارم. سوگند به خدا اگر هزار جان داشته باشي ويكي را پس از ديگري از دست بدهي من دين خود را براي هيچ چيزي ترك نخواهم كرد. هنگامي كه مادرم ديد من قاطعانه سخن مي‌گويم تسليم شده و با اينكه نمي‌پسنديد خوردن ونوشيدن را آغاز كرد وخداوند در مورد ما آيه نازل فرمود:
﴿وَإِن جَٰهَدَاكَ لِتُشۡرِكَ بِي مَا لَيۡسَ لَكَ بِهِۦ عِلۡمٞ فَلَا تُطِعۡهُمَآ﴾ [العنکبوت: 8].
«اگر والدين تلاش كنند كه تو با من كسي را شريك بگيري كه درباره آن علم نداري، از آنان اطاعت نكن البته در دنيا به خوبي با آنان رفتار كن».
اينگونه سعد با مادرش رفتار كرد ومادرش او را در تنگنا قرار داده بود. اما اسلام از اطاعت فرزندان از والدين در جايي كه گناه است نهي فرموده است، اگر سعد از مادرش اطاعت مي‌كرد از دستور خداوند سرپيچي مي‌نمود و ديني را كه به آن ايمان آورده بود رها مي‌كرد، بنابر اين پيروي هيچ كس در گناه ومعصيت خداوند جايز نيست.
فرمانده مجاهد
عبدالرحمن بن عوف بسيار زيبا سعدبن ابي وقاص را توصيف نموده است او مي‌گويد: «دستان سعد چون چنگال شيراند». آري، سعد شيري بود در برابر دشمنان خدا. در جنگ بدر، سعد بن ابي وقاص و برادرش عمير از خود شهامت جاوداني به يادگار گذاشتند، سعد در آن روز نوجواني كوچك بود كمي از سن بلوغش گذشته بود هنگامي كه پيامبر از لشكر مسلمين بازديد به عمل آورد عمير خودش را مخفي مي‌كرد از ترس اينكه پيامبر به سبب كم سني به او اجازه شركت در جنگ ندهد، اما پيامبر او را ديد و او را رد كرد، عمير به شدت گريه كرد طوري كه دل پيامبر به حالش سوخت و به عمير اجازه شركت در جهاد وكسب افتخار مبارزه در راه خدا را داد، در اين هنگام سعد نگاهي مسرت آميز به عمير انداخت. هر دو با هم براي جهاد در راه خدا حركت كردند، هنوز جنگ به پايان نرسيده بود كه سعد متوجه شد برادرش عمير بن ابي وقاص شهيد شده است، سعد از خداوند اجر وپاداش عمير را طلب كرد وصبر پيشه كرد.
در جنگ احد مردم شكست خورده به عقب برگشتند. تقريبا ده نفر در كنار پيامبر باقي مانده بودند، از ميان اين افراد يكي سعد بن ابي وقاص بود كه مقاومت كرد واز پيامبر با تيركمانش محافظت مي‌نمود او هر تيري كه ميزد يكي از مشركين را از پاي در مي‌آورد. وقتي پيامبر ديد كه او چنين دقيق تيراندازي مي‌نمايد او را به تيراندازي بيشتر تشويق نمود وفرمود: «تير بزن سعد... تيراندازي كن پدر ومادرم فدايت باد». سعد در طول زندگي همواره به اين جمله پيامبر افتخار مي‌كرد و مي‌گفت: پيامبر براي هيچ كس پدر و مادرش را فدا نكرده اما به من اين جمله را گفت: «پدر و مادرم فدايت باد».
درجنگ قادسيه سعد قهرماني دلير و شجاع بود وبا مهارت شگفت انگيزي جنگ را اداره مي‌نمود وسپس از آن جا به سوي مدائن حركت كرد.
وفات سعد
هفتاد وچند سال از عمر سعد مي‌گذشت تا اينكه در سال پنجاه وهفت هجري به ديار باقي شتافت وجان به جان آفرين تسليم نمود و در مسجد پيامبر بر او نماز خوانده شد. او وصيت كرده بود تا او را در جبه اي پشمي كفن كنند و گفت: من در جنگ بدر همين جبه را پوشيده بودم وبا مشركين مي‌جنگيدم و اين را براي چنين روزي مخفي نگاه داشته‌ام.
خداوند از سعد و از تمام ياران پيامبر راضي وخشنود باد.

 

ده یار بهشتی

دانلود

درباره کتاب

نویسنده :

عبد المنعم الهاشمي

ناشر :

www.aqeedeh.com

دسته بندی :

Biographies & Scholars