زندگی نامه فاروق اعظم عمر بن خطاب رضی الله عنه

تاریخ زندگی خلیفه دوم مسلمین و شرح فعالیت‌های و خدمات وی در راه گسترش اسلام است. مؤلف در آغاز، به زندگی عُمر قبل از اسلام پرداخته و جایگاه وی در بین بزرگان مکه بررسی می‌کند و در ادامه، حوادثی را نقل می‌کند که منجر به تشرف او به اسلام شد. وی در ادامه روایت‌های مختلفی را از پیامبر اکرم و علی و منزلت و شأن عمر نقل می‌نماید و بدین شکل، جایگاه و شأن او را نزد پیامبر و خداوند متعال بیان می‌کند. سپس حکایت‌های متفاوتی از زندگی خلیفه دوم عرضه می‌کند تا جوانب مختلف روحی و شخصیتی او را به خواننده بشناساند. آنگاه به نقش وی در عزت و عظمت ‌بخشیدن به اسلام و گسترش آن در سرزمین‌های اسلامی پرداخته و در پایان، ماجرای شهادت ایشان را نقل می‌کند.

اسم الكتاب: سيرة الفاروق عمر بن الخطاب رضي الله عنه


تأليف: محمد كامل حسن الحامي


الناشر: موقع عقيدة


نبذة مختصرة: سيرة الفاروق عمر بن الخطاب رضي الله عنه

زندگي ‌نامه فاروق اعظم
 عمر بن خطاب 

 


مؤلف:
محمد كامل حسن الحامي

 


مترجم:
مولوي غلام حيدر فاروقي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
فهرست مطالب
پيشگفتار مترجم    4
مقدمهي مؤلف    6
عمر بن الخطاب رضى الله عنه در عصر جاهليت    7
شجاعت شگفتانگيز حضرت عمر رضى الله عنه    10
شيطان از حضرت عمر رضى الله عنه ميترسد!    16
زنان به طور عموم از حضرت عمر رضى الله عنه مي‌ترسيدند:    17
حضرت عمر رضى الله عنه از خودش قصاص ميگيرد!    22
حادثهي غمانگيز عبدالرحمن پسر حضرت عمر رضى الله عنه    24
رحم و شفقت حضرت عمر رضى الله عنه    28
پيرمرد يهودي    30
گريه كودك    31
خوش طبعي و مزاح حضرت عمر رضى الله عنه    31
حضرت عمر  و فهميدن الهام    34
حضرت عمر رضى الله عنه و عزت و عظمت اسلام    39
حضرت عمر رضى الله عنه از شهادتش آگاه مي‌شود    42
 
بسم الله الرحمن الرحيم
پيشگفتار مترجم
اين ترجمه‌ي كتابي از مجموعه كتاب‌هاي بزرگان اسلام است كه از بين اين مجموعه، كتاب حضرت عمر رضى الله عنه را انتخاب كرده‌ام، زيرا من كتاب‌هاي بسياري را در سيرت بزرگان خوانده‌ام كه بعضي از آنها فكر و انديشه بالايي داشته اند و بعضي ديگر بيان‌گيرا و بعضي اخلاص بالايي و بعضي آثار بزرگي از خود بجا گذاشته اند، من در بين همه اينها شخصي را كه جامع و داراي همه اين صفات باشد جز حضرت عمر رضى الله عنه نيافتم.
وقتي كه سيرت فقهاء و علماي اسلام را مي‌خوانيم مي‌بينيم كه حضرت عمر رضى الله عنه در رأس آنها قرار دارد، وقتي كه سيرت مبلغين اسلام را مي‌خوانيم مي‌بينيم كه اسم حضرت عمر رضى الله عنه در رأس آنها به چشم مي‌خورد، ووقتي كه سيرت افراد نابغه را مطالعه مي‌كنيم مي‌بينيم كه اسم حضرت عمر رضى الله عنه در صدر آنها قرار گرفته است. حضرت عمر رضى الله عنه جامع همه صفاتي است كه مردان بزرگ جهان به تنهايي داشته اند. او رهبر و پيشوايي است براي همه نابغه‌هاي جهان اسلام.
در مورد حضرت عمر رضى الله عنه كتابهاي بسياري تأليف شده است و هر قدر در مورد اين بزرگ مرد اسلام سخن گفته شود يا كتاب نوشته شود قطره‌اي از درياي بي‌كران خواهد بود.
همان گونه كه انديشه در طبيعت پهناور پايان نمي‌پذيرد، همچنان تفكر در زندگاني شخصيت‌هاي بي‌نظير چون عمر بن خطاب رضى الله عنه نيز با همه تكرار و تعمق هرگز نه فرسوده مي‌گردد، و نه پايان مي‌گيرد.
مرداني كه تاثيرات عميقي در مجاري حوادث داشته اند، مرداني به ياد ماندني در تاريخ بشريت هستند كه تاريخ به آنها افتخار مي‌كند، حضرت عمر رضى الله عنه يكي از اين مردان بزرگ تاريخ است كه مفهوم آيه استخلاف در زمان ايشان تحقق پيدا كرد و در زمان خلافت ايشان دو ابر قدرت زورگو براي هميشه در زباله‌دان تاريخ مدفون شدند.
به همين خاطر است كه دانشمندان و نويسندگان پيرامون تاريخ حضرت عمر رضى الله عنه نسبت به تاريخ خلفاي ديگر كتابهاي بيشتري نوشته اند، زيرا حضرت عمر رضى الله عنه نسبت به اكثر اهل زمان خويش عالمتر و افق نظر وسيعتري داشت، و در زمان خويش يك مجتهد درجه اول به شمار مي‌رفت و هر موضوعي كه در جامعه‌ي اسلامي رخ مي‌داد در آن نظر مي‌داد و مردم هم به رأي او اطمينان كامل داشتند، زيرا در هيچ موردي مصلحت شخصي را مدنظر قرار نمي‌داد و فقط بخاطر رضاي خدا و خير و صلاح مسلمين عمل مي‌كرد. با وجود آنكه حكمرواي امپراطور بزرگ جهان آن روز بود مانند يك فقير زندگي مي‌كرد و هيچ گونه رغبتي به دنيا و رفاه و آسايش دنيوي نداشت و يك زاهد به تمام معنی بود، و اين زهد و بي‌رغبتي او به دنيا يكي از عواملي بود كه او را در عدالت ضرب المثل و زبانزد خاص و عام ساخته بود و در اجراي عدل و انصاف همه مسلمانها نزد او برابر بودند، از فرزندانش در حضور مردم قصاص مي‌گيرد تا مردم بدانند در اجراي دستورات الهي بين خودش و ديگران فرقي نمي‌گذارد و به همين خاطر نام اين شخصيت بزرگ در تاريخ اسلام جاويدان مانده است.
خادم الإسلام غلام حيدر فاروقي
بيرجند 18/4/80 هـ ش
مطابق با 17/4/1422 هـ ق
 
مقدمه‌ي مؤلف
دانشمندان غربي شخصيت والا و ارزشمند حضرت عمر رضى الله عنه را يكي از مردان نام‌آور عرب و يكي از بزرگترين مردان دنياي اسلام مي‌دانند، فلاسفه و علماء و مورخين مشرق زمين نيز در مورد شخصيت كم‌نظير و بي‌همتاي او اتفاق نظر دارند و معتقدند كه اين مرد بزرگ در تمام كارهايش حكيمانه رفتار مي‌كرد و در اجراي احكام دين در مورد احدي گذشت و سهل انگاري نداشت. ((حكايت مجازات فرزندش كه بر او حد جاري كرد معروف است)).
حضرت عمر احساس مردم را به خوبي درك مي‌كرد و ارزش واقعي هر انساني را مي‌فهميد و شب و روز بدون هيچ گونه چشم داشتي براي اسلام تلاش مي‌كرد، كار و خدمت براي مردم شفاي روح دردمندش بود. اين مرد يكي از ستارگان درخشان اسلام است كه اگر بخواهيم حق مطلب را درباره‌ي ايشان ادا كنيم نياز به نوشتن چندين جلد كتاب داريم و در اين مختصر ما تنها به مواردي كه بتواند تا حدي معرف اين شخصيت بي‌نظير باشد، اكتفا كرده ايم زيرا او گوهر گرانبهايي است كه ارزش وجودش در تاريخ اسلام غير قابل تصور است.
((خدا را بر اعمال خودمان ناظر مي گيريم)).

 
عمر بن الخطاب رضى الله عنه در عصر جاهليت
عمر بن الخطاب رضى الله عنه از بارزترين و بزرگترين شخصيت‌هاي اسلام است و اولين مردي است كه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم او را نابغه لقب داده و فرموده: «فَلَمْ أَرَ عَبْقَرِيًّا مِنْ النَّاسِ يَفْرِي فَرْيَهُ» (من هيچ نابغه‌اي را نديده‌ام كه قدرت انجام دادن كارهاي او را داشته باشد). [بخاري و مسلم]
حضرت عمر رضى الله عنه به قبيله بني عدي منسوب است كه اين طايفه از بزرگان و اشراف قبيله‌ي قريش بودند. از نظر ظاهري گفته شده كه قد بلندي داشت بطوري كه وقتي راه مي‌رفت گويي سوار بر مركبي است و بدن نيرومند و شانه‌هاي كشيده داشت، نيروي دست چپ و راستش مساوي بود و با هر دو دست كار مي‌كرد و مي‌نوشت بطوري كه بعضي مورخين نوشته‌اند كه وي چپ دست بوده است، چشم‌هاي نافذ و بزرگي داشت و در بين مردها كمتر كسي بود كه قدرت تيز بيني او را داشته باشد.
مورخين مي‌گويند: در زمان جاهليت مانند بسياري از مردم آن دوران، شراب مي‌نوشيده و با وجود آن در همان زمان نيز با داشتن توانايي جسمي و هيبت ظاهري كه در دل مردم ايجاد ترس و رعب مي‌كرد، مردي خيرخواه و در اجراي عدالت و حق طلبي مشهور بوده است.
يكي از لطيفه‌هايي كه قبل از اسلام در مورد حضرت عمر رضى الله عنه نقل شده اين است كه: روزي از آرايشگري خواست تا موهاي سرش را كوتاه كند، در آن زمان به آرايشگر حجامت كننده مي‌گفتند و هنگامي كه كوتاه كردن موها به پايان رسيد آن حضرت سرفه‌اي كرد و با نگاه نافذش به چهره‌ي آرايشگر نگريست، آن مرد پنداشت كه موهاي سر ايشان را خوب كوتاه نكرده است و از ترس نتوانست چيزي بگويد و بي‌درنگ بر زمين افتاد، آن حضرت و همراهانش با سعي و تلاش او را به هوش آوردند و آنگاه حضرت او را آرام كرد و با نرمي و لطف دستي بر شانه اش كشيد و دستور داد پنجاه درهم به او بدهند.
يكي از محاسن اخلاقي آن بزرگوار بي‌توجهي به امور ظاهری بود، چنانچه در ابتداي جواني موهاي سرش ريخته بود اما اهميتي به آن نمي‌داد و سعي نمي‌كرد كه با گذاشتن عمامه آن را بپوشاند، بلكه بيشتر اوقات عمامه را از سرش بر مي‌داشت، به زيبايي لباسش نيز بي‌توجه بود، اما در مورد نظافت آن بسيار مي‌كوشيد، نقل شده است كه پيش از اسلام و بعد از اسلام لباسهايي به رنگهاي تيره مي‌پوشيد و پيوسته نسبت به دنيا پارسا بود، بويژه بعد از وفات حضرت ابوبكر صديق رضى الله عنه كه خلافت را به دست گرفت. در بين ورزشها به كشتي علاقهء زيادي داشت و بيشتر مورخين به مبارزهء او و خالد بن وليد در مسابقهء كشتي اشاره كرده اند كه نتيجه به نفع خالد بود و در اين جريان استخوان پاي آن حضرت ترك برداشت بطوري که مدت زيادي لنگ لنگان راه مي‌رفت، بعضي از مورخين تاثير منفي اين واقعه را در ذهن خليفه سبب عزل خالد بن وليد رضى الله عنه در ابتداي حكومت خليفه دوم مي‌دانند. اين ادعاي بي‌اساس است و عقل سليم آن را نمي‌پذيرد، زيرا شخصيت آن خليفه عادل بزرگتر از آن است كه چنين ماجرايي سبب عزل يكي از فرمانداران شده باشد، بلكه اقدام وي براي بر كناري او علتي ديگر دارد كه آن را بيان خواهيم كرد (در كتابهاي ديگر مولف بيان شده است - مترجم).
عمر بن خطاب رضى الله عنه رزمنده نيرومندي بود كه با هر دو دست شمشير مي‌زد، او و خالد در ابتداي ظهور دعوت پيامبر از مخالفان اسلام بودند و هر كدام آرزو مي‌كردند پيامبر را به قتل برسانند. ابن اسحاق رضى الله عنه روايتي را در اين مورد نقل كرده است كه: حضرت عمر قبل از اينكه دين اسلام را بپذيرد تنفر شديدي نسبت به پيامبر و دين جديد داشت، اين نفرت زماني به اوج خود رسيد كه شنيد عده‌اي از مردان و زنان مسلمان در منزلي نزديك صفا جمع شده و به تلاوت آياتي از قرآن كريم كه توسط پيامبر قرائت مي‌شود گوش فرا مي‌دهند، در اين اجتماع ((حمزه عموي پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم، حضرت علي رضى الله عنه و حضرت ابوبكر صديق رضى الله عنه)) حضور داشتند. او در حالي كه شمشير بدست گرفته بود به طرف دارالاقم كه مسلمانان براي عبادت دور هم جمع شده بودند روانه شد. مردي كه نعيم بن عبدالله نام داشت او را ديده و پرسيد كجا مي‌روي؟
در حالي كه عصباني بود و به طرف منزل نگاه مي‌كرد با صداي بلند فرياد زد ((مي‌خواهم محمد را كه از دينش برگشته، و در بين قريش تفرقه ايجاد كرده، و ما را بي‌عقل ناميده و از دين پدرانمان عيب گرفته و معبودهاي ما را دشنام داده است بكشم!!))
نعيم مرد دلاور بود و افراد قبيله قريش برايش احترام خاصي قايل بودند پس از شنيدن اين سخنان گفت: ((آيا مغرور نفس خود شده‌اي؟)) حضرت عمر كه انتظار شنيدن چنين سخني را نداشت با تعجب پرسيد: چرا اين حرف را مي‌زني؟
نعيم با لحني تهديد آميز گفت: آيا خاندان عبد مناف پس از كشتن محمد خواهند گذاشت كه بر روي زمين راه بروي؟
او كه تصميمش را گرفته بود به اين تهديد نيز توجهي نكرد، دستهء شمشير را محكم فشرد و با قدمهاي كشيده به طرف خانه اي كه محل اجتماع مسلمانان بود حركت كرد، در اين هنگام خداوند متعال اين عبارت را بر زبان نعيم جاري ساخت و او با لحني تمسخر آميز فرياد زد: بهتر است پيش از آنكه به فكر كشتن محمد باشي به ميان افراد خانواده ات برگردي و آنها را اصلاح كني! پس از شنيدن اين سخنان عمر از تصميمش منحرف شده، ايستاد و دستش را از روي شمشير برداشت و با چهره‌اي درهم كشيده پرسيد: منظورت چيست؟
كدام خانواده من؟
نعيم گفت: مگر نمي‌داني خواهرت فاطمه و شوهرش مسلمان شده اند و از دين محمد پيروي مي‌كنند؟
حضرت عمر رضى الله عنه آنچه را كه شنيده، برايش باور كردني نبود، به فكر فرو رفت و از خودش پرسيد: چگونه اين موضوع اتفاق افتاده است؟ آيا خواهرم و همسرش فريب محمد را خورده و معبودهايشان را انكار كرده و تابع دين جديد شده اند؟ اين ننگ بزرگي براي او و خاندانش بود! در حالي كه بشدت عصباني بود پرسيد: آيا آن دو نفر در همين منزل همراه با فريب خوردگان هستند؟
نعيم گفت: نه من پيامبر و يارانش را ديدم كه وارد منزل شدند اما اعضاي خانوادهء تو در ميان آنان نبودند.
حضرت عمر رضى الله عنه پس از شنيدن اين سخنان، خشمگين و ناراحت به طرف خانهء خواهرش به راه افتاد، در حالي كه مرتب دسته‌ي شمشير را مي‌فشرد.
 
شجاعت شگفت‌انگيز حضرت عمر رضى الله عنه
اسلام آوردن حضرت عمر رضى الله عنه از اهميت خاصي برخوردار است، زيرا او پس از مسلمان شدن قهرمان بي‌نظير و دلاوري بي‌همتا شد كه تاريخ عرب آن لحظات گران قدر را براي امت اسلامي ثبت كرده است.
مورخين روايات مختلفي در مورد علل و شرايطي كه باعث شد حضرت عمر رضى الله عنه به دين اسلام مشرف شود بيان كرده اند و من ترجيح مي‌دهم آنچه را ابن اسحاق پيرامون اين مساله ذكر كرده نقل كنم، اين روايت متمم آن مطلبي است كه در فصل سابق اين كتاب ذكر كرديم.
حكايت رفتن حضرت عمر رضى الله عنه به سوي خانهء خواهرش مانند روز هيجان‌انگيز است كه شايد پر شورتر از رفتن او به صفا براي حمله به مسلمانان باشد زيرا اين دو ماجرا تاثير فراواني در روحيه‌ي او گذاشت كه زمينه‌ي اسلام آوردنش را فراهم كرد.
ادامه داستان:
نعيم رضى الله عنه را رها كرد و با گامهاي استوار به سوي خانه خواهرش به راه افتاد تا اين ننگ را از وجود قريش و خاندان بني عدي و خودش پاك سازد.
فاطمه و همسرش در خانه بودند و مردي بنام (خباب) كه اسلام را پذيرفته و از مسلمانان نخبه بود و بخوبي مي‌توانست قرآن را بخواند، آياتي از سوره ((طه)) را كه بر روي پوست نوشته شده بود براي آنان مي‌خواند، در اين هنگام فاطمه صداي گامهاي برادرش را شنيد صداي قدمهاي او نزد دوستان و آشنايان شناخته شده بود. ترس شديد وجودش را فرا گرفت، زيرا از مخالفت برادرش با پيامبر و اسلام خبر داشت.
خباب كه غرق در قرائت قرآن بود متوجه جريان نشد و فاطمه با ترس گفت: برادرم به سوي ما مي‌آيد! آنگاه با عجله صحيفه‌اي را كه آيات قرآن بر روي آن نوشته شده بود از دست خباب گرفت و پنهان کرد و همان جا نشست در اين هنگام عمر در حالي كه از شدت خشم بر افروخته بود وارد اتاق شد. همه منتظر بودند كه چه واكنشي نشان خواهد داد، او به ديگران اهميتي نداد بلكه به طرف خواهرش رفت. در اين موقع خباب از فرصت استفاده كرد و براي نجات جانش پشت يكي از ستونهاي منزل مخفي گرديد. عمر با صدايي بلند و پر از هيبت فرياد زد: اين صداي آهسته‌اي كه شنيدم چه بود؟
فاطمه با صدايي لرزان پرسيد:
كدام صدا؟ مگر تو چيزي شنيده‌اي؟
از شنيدن اين پاسخ بر شدت خشم عمر افزوده شد و بر سر خواهرش فرياد زد. تو مي‌داني كه من هرگز دروغ نمي‌گويم! من با خبر شده ام كه شما دين محمد را پذيرفته ايد!
سعيد و همسرش به هم نگاهي كردند، گويا هر كدام در جستجوي پاسخي بودند. او دوباره سوالش را تكرار كرد. همسر فاطمه پاسخ داد: بلی، ما مسلمان شده ايم.
با شنيدن اين پاسخ، حضرت عمر رضى الله عنه به سوي سعيد رفت و شروع كرد به كتك زدن. فاطمه ترسيد كه مبادا برادرش از فرط ناراحتي به سعيد آسيبي برساند.
در اين هنگام او فراموش كرد كه صحيفه‌اي را كه آيات قرآن بر روي آن نوشته شده پنهان كرده است، از جا برخاست تا نگذارد كه به شوهرش آسيبي برساند دو بازويش را از پشت محكم گرفت و شوهرش سعيد كه روي زمين افتاده بود برخاست. در اين درگيري ضرباتي به سر و صورت فاطمه وارد شد و خون زيادي از بيني و دهانش جاري گشت، ولي شدت خون ريزي اين زن شجاع را نترساند، بلكه سرش را با شهامت بلند كرد، دو قدم به عقب برداشت و فريادي همراه با تهديد به برادرش گفت: چرا با شمشيرت ما را نمي‌كشي؟ بله، ما مسلمان شده‌ايم و به خداي يگانه و پيامبرش ايمان آورده ايم!
شجاعت بي‌نظير فاطمه ذهن عمر را به خود مشغول كرد. تاكنون سابقه نداشت كه فاطمه با صداي بلند با برادرش صحبت كند.
در اين لحظه نگاهي به صورت خواهرش انداخت و ديد كه خون زيادي از دهان و بيني اش جاري شده و بر زمين مي‌ريزد.
لباسش نيز خون آلود شده بود. حضرت عمر از شجاعت او شگفت زده شده، احساس كرد كه بايد وجدانش را ملامت كند. اين موضوع از سرزنش و عذاب وجدان نيز سنگين‌تر بود. شايد در اين لحظات از خود پرسيد: اين دين جديد چيست كه براي پيروانش اين همه شجاعت و شهامت به ارمغان آورده است؟ اين چه ديني است كه خواهرم نه تنها به خوني كه از صورتش جاري است توجهي ندارد، بلكه در راه دستيابي به آن از مردن هم نمي‌ترسد!
در اين افكار غرق بود كه چشمش به صحيفه‌اي افتاد كه از جنس پوست بود. و روي زمين در محلي كه خواهرش قبلاً نشسته بود قرار داشت. فهميد صداي آهسته‌اي را كه شنيده مربوط به خواندن نوشته‌هاي روي آن بوده است.
او و ديگران مي‌دانستند كه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم بعضي از ياران خود را موظف كرده كه آيات قرآن را بر روي قطعه‌هايي از پوست يا برگهايي از درخت خرما بنويسند، قبل از آنكه تصميمش را براي برداشتن نوشته عملي كند خواهرش فاطمه متوجه او شد و با سرعت صحيفه را برداشت.
حضرت عمر رضى الله عنه با صداي آرامي‌گفت: نوشته‌اي را كه مي‌خوانديد به من بده تا ببينم، محمد صلى الله عليه وآله وسلم چه پيام (ديني) آورده است؟ خواهرش با صداي بلند فرياد زد: هرگز آن را لمس نمي‌كني! برادرش با شگفتي پرسيد: چرا؟ فاطمه با كمال شجاعت و ايمان فرياد زد: ﴿     ﴾ [الواقعة: 79] «به راستي اين قرآن را جز پاكان لمس نمي‌كنند» و تو نجس هستي!
حضرت عمر رضى الله عنه از شنيدن اين جملات خشمگين نشد بلكه، با تعجب بسيار پرسيد: من نجس هستم؟! چرا؟
خواهرش گفت: (زيرا كه تو بتها را مي‌پرستي و خداي يكتا را كه آفريننده‌ي آسمانها و زمين است ستايش نمي‌كني) اين سخنان او را به فكر فرو برد و سرش را پايين انداخت لحظاتي سكوت بر آنها حاكم شد.
خباب كه پشت يكي از ستونها پنهان شده بود، از سكوت بين آنها شگفت زده شد. سرش را از پشت ستون بيرون آورد پسر خطاب را ديد كه سرش را پايين انداخته و در حال فكر كرده است. حضرت عمر در اين لحظات سكوت به فكر اتفاقي كه چند روز پيش برايش روي داده بود، فرو رفت و بعد از آنكه دين اسلام را پذيرفت ماجرا را اين گونه بيان كرد: (من از اسلام دوري مي‌كردم و ما مجلس شب‌نشيني داشتيم كه مردان قريش در آن جمع مي‌شدند. شبي براي ديدن آنان از خانه بيرون رفتم ولي كسي را نيافتم. با خودم گفتم: نزد فلان مي فروش مي‌روم، زيرا من در جاهليت شراب مي‌نوشيدم ( ) و آن را دوست داشتم. آن شب مرد مي فروش را نيافتم و تصميم گرفتم كه به كعبه بروم و طواف كنم. رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را ديدم كه ايستاده و مشغول عبادت است. پيامبر در حين نماز رويش را به طرف سرزمين شام مي‌كرد و خانه كعبه را بين خود و شام قرار مي‌داد و جايش را بين ركن اسود و ركن يماني انتخاب مي‌كرد.
هنگامي كه او را ديدم با خودم گفتم: خوب است امشب به آنچه محمد مي‌خواند گوش فرا دهم و بشنوم كه چه مي‌گويد. زيرا مي‌دانستم كه اگر براي شنيدن به او نزديك شوم از خواندن منصرف مي‌شود نزديك‌تر رفتم بطوري كه بين من و محمد صلى الله عليه وآله وسلم (پوش كعبه) حائل بود وقتي آياتي از قرآن را شنيدم قلبم نرم شد و بر خلاف ميلم گريستم. آنگاه آهسته از آنجا دور شدم بطوري كه محمد صلى الله عليه وآله وسلم احساس نكند. اين واقعه نشان مي‌دهد كه با وجود مخالفت شديدي كه او نسبت به پيامبر داشت، هنگامي كه آيات خدا را مي‌شنود و فصاحت پند و اندرز آن را مي‌فهمد، قلبش متاثر مي‌شود، زيرا او از معدود كساني بود كه خواندن و نوشتن مي‌دانست، در آن لحظات او بخوبي فهميد كه هيچ انساني يا جني، توانايي و قدرت آوردن الفاظي مانند قرآن را ندارد اگر چه يكديگر را ياري كنند( ).
پس از لحظاتي حضرت عمر رضى الله عنه سكوت را شكست و با صداي آرام به خواهرش گفت: ((اين صحيفه را به من بده مي‌خواهم بدانم آنچه محمد صلى الله عليه وآله وسلم آورده چيست؟)) فاطمه مخالفتي نكرد و با قلبي سرشار از ايمان احساس كرد كه خداوند توانا و دانا برادرش را بسوي نور اسلام هدايت كرده است، او صحيفه را از خواهرش گرفت و با صدايي بريده و لرزان شروع به خواندن كرد. (این واقعه بعد از وضوء ویا غسل کردن عمر رضى الله عنه صورت می‌گیرد.)
او نسبت به فرهنگ و فصاحت و بلاغت عرب آشنايي كامل داشت و همين امر باعث مي‌شد كه هميشه در بالا بردن سطح فرهنگ فرزندانش بكوشد. دخترش حضرت حفصه ام المومنين رضي الله عنهما خواندن و نوشتن را به خوبي مي‌دانست، و در جمع كردن قرآن سهم بزرگي داشت. آياتي كه بر روي پوست نوشته شده بود آيات 1 تا 8 سوره طه بود كه آن روز خباب  براي سعيد و فاطمه ب مي‌خواند. حضرت عمر شروع به خواندن كرد ﴿    ﴾ بنام خداوند بخشنده و مهربان.
﴿                                                       ﴾. [طه: 1- 8]
«طا، ها. قرآن را بر تو نازل نکردیم که در رنج و زحمت بیفتی. بلکه تنها یادآوری و پندی برای کسانی است که می‌ترسند. از سوی ذاتی نازل شده که زمین و آسمان‌های برافراشته را آفریده است. پروردگار رحمان بر عرش استقرار یافت. آنچه در آسمانها و زمین و آنچه میان آنها و آنچه زیر خاک است، از آنِ اوست. و اگر بلند سخن بگویی، به‌راستی که او سخن نهان و پنهان‌تر (از آن) را می‌داند. الله، هیچ معبود برحقی جز او وجود ندارد و دارای بهترین نامهاست».
با خواندن آيات قرآن، چشمانش از اشك پر شد، به خواهرش نگاهي كرد و گفت: چقدر اين سخن زيبا و پر معنی است!
هنگامي كه خباب اين سخن را شنيد، از مخفي گاه بيرون آمد، به طرف عمر رضى الله عنه رفت و گفت: (به خدا اين واقعه‌يكي از كرامات رسول خدا است.)
ديروز از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم شنيدم كه در دعايش فرمود: ((خدايا! اسلام را به وسيله يكي از اين دو عمر نصرت بفرما).
من اميدوارم كه خداوند به خاطر دعاي پيامبر تو را برگزيده باشد. از شنيدن اين سخنان قطرات اشك بر گونه‌هاي حضرت عمر رضى الله عنه جاري شد، اين اولين بار بود که فاطمه اشكهاي برادرش را مي‌ديد. با سرعت بسوي او رفت. قلبش از خوشحالي مي‌تپيد در حالي كه از شوق اشك مي‌ريخت با مهرباني بوسه‌اي بر گونه‌ي برادرش زد.
ابن اسحاق بقيه ماجرا را اين گونه روايت مي‌كند: ابن خطاب شمشيرش را حمايل كرد و آنگاه به طرف دارالارقم به راه افتاد. وقتي به خانه‌ي محل اجتماع پيامبر و يارانش رسيد، دروازه را كوبيد. مردي از ياران رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم برخاست و از فاصله‌ي بين دو لنگه درب خانه نگاهي به بيرون انداخت و وقتي عمر را ديد كه شمشيرش بر پهلويش آويزان دارد با بيم و هراس موضوع را به حضرت محمد صلى الله عليه وآله وسلم خبر داد. حضرت حمزه رضى الله عنه عموي پيامبر كه مسلمان دلاور و شجاعي بود برخاست و گفت: به او اجازه بدهيد وارد شود، اگر نيت خير داشته باشد شايسته احترام است و اگر قصدي بدي داشت او را با شمشيرش مي‌كشيم.
پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمودند: به او اجازه‌ي ورود بدهيد و آنگاه برخاسته و به طرفش رفتند تا او را ملاقات كنند.
پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم پس از ديدنش پرسيدند: اي پسر خطاب، چه عاملي باعث آمدن تو به اينجا شده است؟
حضرت عمر رضى الله عنه با صداي بريده و لرزان كه همراه با حس پند پذيري بود، گفت: «اي رسول خدا! به خدمت شما آمده ام تا به خدا و پيامبر خدا و آنچه كه از نزد خدا آورده‌ايد ايمان بياورم». (رسول خدا با شنیدن این سخن، با صدای بلند تکبیر گفت، بگونه‌ای که حاضران در خانه پی بردند که عمر به اسلام مشرف گردید. آن‌گاه اصحاب رسول خدا آن‌جا را در حالی ترک کردند که با مسلمان شدن عمر و با وجود حمزه در شمار مسلمانان، احساس سربلندی و عزت می‌نمودند و می‌دانستند که آن دو از رسول خدا دفاع و پشتیبانی می‌نمایند. و بدین ترتیب، مسلمانان می‌توانند از طریق آن دو به پاره‌ای از حقوق خود دست یابند و حق خویش را از دشمنانشان بگیرند).
شيطان از حضرت عمر رضى الله عنه مي‌ترسد!
عمر بن خطاب رضى الله عنه مسلمان شد. او پيامبر را بسيار دوست داشت و محبت قلبي او به رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم به حدي بود كه مرگ پيامبر را باور نكرد بعد از وفات ايشان بين مردم رفت و با خشم زياد فرياد زد: بريده باد دست و پاي كساني كه گمان مي‌كنند محمد صلى الله عليه وآله وسلم مرده است! حضرت ابوبكر رضى الله عنه به نزد وي رفت و او را آرام كرد سپس اين سخنان را كه بسيار معروف است براي مسلمانان گفت: ((هان! كسي كه محمد صلى الله عليه وآله وسلم را عبادت مي‌كرد بايد بداند كه محمد صلى الله عليه وآله وسلم مرده است و كسي كه خدا را عبادت مي‌كرده است پس خدا زنده است و نمي‌ميرد. سپس این آیة کریمه را خواند: ﴿           •                   ﴾ [آل عمران: 144] «جز اين نيست كه محمد صلى الله عليه وآله وسلم پيامبري است كه پيش از او پيامبراني بوده و رفته اند، آيا اگر بميرد يا كشته شود، شما به آيين پيشين خود باز مي‌گرديد؟ هر كس كه باز گردد، كوچكترين زياني به خدا نمي‌رساند و خدا به سپاسگزاران پاداش خواهد داد».
با شنيدن اين سخنان، حضرت عمر بر زمين افتاد و خدا را سجده كرد. شخصيت او با وجود هيبت و بزرگواري در برابر شخصيت رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم محو مي‌شد. اما پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم كه بطور فطري بسيار با ادب بودند و با لطف و نرمي با ديگران رفتار مي‌كردند، هميشه شخصيت حضرت عمر رضى الله عنه را در مقابل مردم و خانواده شان مورد احترام قرار مي‌دادند. مورخين بعضي حوادث جالب و شگفت انگيز را روايت كرده اند. يكي از اين داستانها در مورد كنيزي است كه در يكي از غزوات نذر كرده بود اگر پيامبر سالم برگردد، براي شادماني نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم دايره بزند. پس از اينكه پيامبر سالم از ميدان جنگ برگشتند او نزد ايشان رفت و براي اداي نذري كه كرده بود، اجازه خواست، پس از موافقت آن حضرت، كنيز شروع به دايره زدن و خواندن اشعاري در بزرگداشت مقام ايشان و مسلمين كرد، پس از مدتي حضرت ابوبكر صديق و حضرت علي ب وارد شدند، هنوز كنيز مشغول خواندن بود كه عثمان  و تعدادي از صحابه نيز به ديدار پيامبر آمدند، اما آن زن همچنان به خواندن شعرها ادامه داد تا اينكه حضرت عمر  وارد شد و به محض اينكه چشم كنيز به ايشان افتاد ساكت شد، گويا زبانش بند آمده است. دايره اش را پشت سرش گرفت و به دنبال جايي مي‌گشت تا پنهان شود. با ديدن اين منظر، پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم در حالي كه لبخند به لب داشتند فرمودند: «اي عمر، بدرستي كه شيطان از تو مي‌ترسد!»( ).
اين داستان نمونه‌اي از چگونگي رفتار پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم با ياران و تازه مسلمانان است، كه نشان دهنده شخصيت عظيم آن رسول گرامي است. زيرا ايشان با توجه به آينده نگري و نظريات روشن بينانهء خود مي‌دانستند كه باقي ماندن شخصيت و هيبت حضرت عمر رضى الله عنه به نفع اسلام و مسلمين است.
زنان به طور عموم از حضرت عمر رضى الله عنه مي‌ترسيدند:
داستان كنيز تنها موردي نيست كه ذكر شده، بلكه زماني كه ايشان براي خواستگاري شخصي را نزد ام ابان دختر عتبه فرستاد، زن در جواب قاصد گفت: ((من راضي به ازدواج با خليفه نيستم زيرا او مردي است كه به خاطر آخرت، دنيايش را فراموش كرده، گويي با دو چشمش بسوي الله مي‌نگرد)).
بار ديگر در زمان خلافت و زمامداري خود تصميم به ازدواج با ام كلثوم دختر حضرت ابوبكر صديق رضى الله عنه گرفتند و توسط ام المومنين حضرت عايشه صديقه از خواهر ايشان خواستگاري كردند، اما هنگامي كه ام المومنين در اين رابطه با خواهرش صحبت كرد، او گفت: من نيازي به ازدواج با عمر رضى الله عنه ندارم. حضرت عايشه فرمودند: آيا از اميرالمومنين روي بر مي‌گرداني؟ ام كلثوم گفت: بله، او مردي سخت پوش و سخت‌گير است! عمر بن خطاب رضى الله عنه مردي متواضع بود و لباسهاي خشن و زبر بر تن مي‌كرد و بعد از مرگ به جز ذكر خير، چيزي به عنوان ارث از خودش باقي نگذاشت. او از دنيا رفت و در حالي كه قرض دار بود، اما وجدانش به او اجازه نداد كه يك درهم از بيت المال بر دارد!
الله اكبر! اميرالمومنين قرض دار از دنيا رحلت كند، زيرا مدتي قبل چند درهم از عبدالرحمن بن عوف رضى الله عنه گرفته بود و در حال احتضار به پسرش عبدالله وصيت كرد كه اين قرض را ادا كند!
خليفه در شرايطي اين گونه رفتار مي‌كرد كه دامنه‌ي خلافتش از ايران تا شمال آفريقا امتداد داشت!
سخن ام ابان بنت عتبه در مورد او كه مي‌گفت: عمر با دو چشمش بسوي الله مي نگرد درست بود، زيرا او خداوند پاك را در تمام شئون زندگي حتی در آنچه در فكر و ذهنش مي‌گذشت شاهد و ناظر مي‌ديد، ناچار شيطان نيز از چنين شخصي كه خدا را مي‌بيند مي‌ترسد، زيرا مي‌داند كه چنين بنده‌اي خدا را مي‌بيند و خدا نيز ناظر بر اعمال اوست.
حضرت شفاء دختر عبدالله در سخناني كوتاه اوصاف حضرت عمر رضى الله عنه را اين گونه بيان مي‌كند:
«عمر بن خطاب رضى الله عنه هنگامي كه صحبت مي‌كرد سخنش را به ديگران مي‌فهماند و هنگامي كه راه مي‌رفت با سرعت راه مي‌رفت و زماني كه مجرمي را تنبيه مي‌كرد دردناكش مي‌كرد، او بدون شك زاهدي تمام عيار بود».
حضرت عايشه صديقه همسر محبوب پيامبر درباره‌ي حضرت عمر رضى الله عنه مي‌فرمايد: «او يگانه مرد روزگارش بود و با وجود آنكه خشن بود، زبان پاكي داشت كه فحش و ناسزا را ناپسند مي‌دانست». شاعري بنام خطيئه كه به هجو گويي در اشعارش شهرت داشت، وقتي به دستور خليفه در مورد پرهيز از فحش و ناسزا در اشعار توجهي نكرد، زنداني شد و پس از آزادي از زندان، در دوران خلافت شان از سرودن هجويات دست برداشت. اما پس از وفات خليفه اين كار را دوباره شروع كرد. او در دشنام‌گويي چنان حريص بود كه اگر كسي را پيدا نمي‌كرد تا در اشعارش نكوهش كند و دشنام دهد، اشعارش را در بدگويي از خودش مي‌سرود!
اميرالمومنين دروغگويي را نوعي نفاق و نشانه‌ي ضعف و ترس مي‌دانست، و شايستگي انسان را تنها به حرص و علاقه زياد در انجام نماز و اداي زكات نمي‌دانست، بلكه معتقد بود لياقت افراد را بايد در رابطه با رفتار آنان با مردم ارزيابي كرد. در اين مورد مي‌فرمايد: «به روزه و نماز كسي نگاه نكنيد، بلكه ببينيد كه هنگام صحبت كردن صداقت داشته باشد و هنگامي كه امانتي به او سپرده مي‌شود به صاحبش برگرداند و زماني كه قصد مرتكب شدن گناهي را داشته باشد از آن بپرهيزد».
سخن ايشان در مورد تلاش براي معاش نيز مشهور است كه فرمودند: «از آسمان براي انسان طلا و نقره فرو نمي‌ريزد بلكه خداوند پاك انسانها را به وسيله يكديگر روزي مي‌دهد».
اين سخنان در مورد مردي گفته شده كه زندگي اش را وقف نماز خواندن و روزه گرفتن كرده بود و مردم او را «روزه دار زمان» لقب داده بودند، و گروهي از مردم مخارج زندگي او را پرداخت مي‌كردند. حضرت عمر رضى الله عنه از آن مرد خواست كه نصيحتش را بپذيرد و به نمازهاي پنجگانه و روزه‌ي ماه رمضان بسنده كند و با كار و تلاش روزگار بگذراند، آن مرد نصايح حضرت عمر رضى الله عنه را نپذيرفت و به انجام آن راضي نشد. خليفه برخاست و با دره‌اش او را كتك زد و گفت: بخور اي روزگار، بخور اي روزگار!
با اين رفتار به او فهماند كه اگر كار نكند، دستور مي‌دهد زنداني شود و سپس كار مناسبي براي او در نظر گرفت. پس از اين جريان مرد با سعي و تلاش براي گذراندن زندگي، دين و دنيا را با هم بدست آورد.
سخن پيرامون شجاعت عمر طولاني شد و در اينجا به آنچه اميرالمومنين حضرت علي رضى الله عنه پيرامون شجاعت ايشان هنگام هجرت به مدينه بيان كرده است اكتفا مي‌كنم.
علي بن ابي طالب رضى الله عنه مي‌فرمايد: همه مهاجرين مخفيانه هجرت كردند به جز عمر رضى الله عنه كه هنگام هجرت به مدينه شمشيرش را به گردن آويزان كرد و كمانش را بر روي شانه انداخت و در حالي كه گروهي از قريش در اطرافش بودند هفت دور خانه‌ي كعبه را طواف كرد و سپس در مقام ابراهيم عليه السلام نماز گزارد و آنگاه به مشركين قريش گفت: «زشت باد چهره تان! خدا شما را ذليل كند! هر كسي از شما بخواهد كه مادرش در عزايش بنشيند، يا فرزندانش يتيم گردند، يا همسرش بيوه شود در پشت اين وادي با من ملاقات كند!» هيچ يك از افراد قريش جرات نكرد به او اهانتي كند يا جوابش را بدهد. او با سربلندي و سرافرازي مشركين را ترك كرد، گويي پهلواني از قهرمانان افسانه‌اي بود.
شجاعت حضرت عمر رضى الله عنه از همان روزهاي اولي كه اسلام را پذيرفت آشكار شد. او مي‌خواست همه‌ي اهل مكه از موضوع با خبر شوند، لذا شخصي را به دنبال «جميل بن الجمحي» كه در خبر رساني بين مردم مشهور بود، فرستاد و با صراحت به او گفت كه اسلام را پذيرفته است و از او خواست كه اين خبر را به مردم اعلام كند.
ابن جمحي از او خواست تا خانه‌ي كعبه با او همراه شود و وقتي آنجا رسيدند به ميان مردم رفته با صداي بلند فرياد زد: اي جماعت قريش! بدانيد كه اين مرد از دين برگشته است. حضرت عمر رضى الله عنه با شنيدن اين سخنان فرياد زد: «اي ابن جمحي! دروغ گفتي من مسلمان شدم و گواهي دادم كه هيچ معبودي به جز خدا نيست و محمد صلى الله عليه وآله وسلم بنده و فرستاده‌ي اوست». ابن جمحي چندين بار با صداي بلند سخنانش را تكرار كرد و هر بار او با شهامت فرياد مي‌زد كه اسلام آورده و دين جديد را پذيرفته است. مردم دور آنان جمع شدند و مي‌خواستند او را كه به دين محمد صلى الله عليه وآله وسلم گرويده بود، اذيت كنند، همان طور كه با بقيه‌ي مسلمين رفتار مي‌كردند. حضرت عمر به فكر فرو رفت، تعداد مشركين زياد بود و نمي‌توانست به تنهايي با اين گروه بسيار به مبارزه برخيزد، تصميم گرفت با شخصي كه از همه قويتر است مبارزه كند. در ميان آن جمع، مردي به نام «عتبه بن ربيعه» را به مبارزه طلبيد و چند لحظه بيشتر طول نكشيد كه در مقابل چشمان همه بر زمين افتاد. حضرت عمر رضى الله عنه از دوستداران ورزش كشتي و با فنون آن آشنا بود، از اين رو بر روي سينه‌ي حريف زانو زد و بعد از تنبيه بسيار تهديد كرد كه او را كور خواهد كرد و آنگاه انگشت سبابه اش را به طرف چشمهاي او گرفت، عتبه بن ربيعه از او خواست كه به خاطر جوانمردي و شهامتي كه دارد او را ببخشد. حضرت عمر رضى الله عنه گفت: «اين دو چشم بينا چه سودي دارد! زيرا براي ديدن حقيقت نابيناست و نور الهي را نمي‌بيند».
پس از گفتن اين سخنان، عتبه را بخشيد. برخاست تا محل را ترك كند، احدي از مشركين جرات نكرد جلويش را بگيرد.

 
حضرت عمر رضى الله عنه از خودش قصاص مي‌گيرد!
حضرت عمر رضى الله عنه مردي بود كه به عدالت مطلق در ميان مردم، مشهور بود و پس از اينكه دين اسلام را پذيرفت، شهرتش در عدالت خواهي بيشتر شد، او قبل از اسلام نيز در ميان طايفه‌ي بني عدي از احترام خاصي برخوردار بود و آنان در قضاوت در مورد مهمترين و خطرناك‌ترين مسائل خود با او مشورت مي‌كردند و قضاوت و داوري او را مي‌پذيرفتند. ميل به عدالت خواهي او باعث شد كه بعد از مشرف شدن به دين مبين اسلام سعي مي‌كرد، مردم از او قصاص بگيرند و آن را با خشنودي مي‌پذيرفت.
شرح مطلب از اين قرار است كه: (در ابتداي دعوت پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم او و ديگر مشركين با مسلمين مخالفت مي‌كردند و آنان مجبور مي‌شدند كه در غارها و دره‌ها پنهان شوند تا فريضه‌ي نماز را به جاي آورند هنگامي كه حضرت عمر رضى الله عنه به اسلام مشرف شد، رفتار خود و اقوامش را نسبت به مسلمين بخاطر آورد و تصميم گرفت از خودش انتقام بگيرد. و خودش را مورد آزار مشركين قرار دهد، تا جام تلخي را كه مسلمانان ديگر چشيده بودند، بنوشد، در روزهايي كه حضرت عمر رضى الله عنه دين اسلام را پذيرفت، تعداد مسلمانان كم بودند، او مشركين را با سخنانش تحريك مي‌كرد، خشم آنها را بر مي‌انگيخت و اين كار را زماني كه تعداد زيادي از مشركين دور هم جمع بودند انجام مي‌داد. در نتيجه در اثر غلبه و يورش آنان مورد آزار قرار مي‌گرفت. در يكي از درگيريها دايي عمر بن خطاب كه مردي با نفوذ و قدرتمند بود، مشاهده كرد كه جمعي از مشركين با خشم و عصبانيت خواهرزاده اش را كتك مي‌زنند. فرياد زد: من او را پناه دادم بعد از اين اگر كسي به او آسيبي برساند گردنش را قطع خواهم كرد. جماعت مشركين از اطراف او پراكنده شدند، پس از اين واقعه احدي جرات نمي‌كرد كه به او آزار برساند. اما قبول اين مسئله براي حضرت عمر رضى الله عنه يك نوعي ضعف به حساب مي‌آمد، زيرا مي‌ديد كه مسلمين توسط مخالفان كتك مي‌خوردند ولي به خاطر اينكه دايي‌اش او را پناه داده است از شر مشركين در امان مانده است، او نمي توانست خودش را از مسائلي كه مسلمانان با آن روبرو بودند كنار بكشد، بدين جهت به خانهء دايي اش رفت و در حالي كه عده‌ي زيادي از بزرگان قوم بني عدي در آنجا حضور داشتند، براي سخن گفتن بالاي سركويي بلند ايستاد و با صداي رسا كه همه بشنوند، گفت: اي دايي! نزد همه اعلام مي‌كنم كه پناه دادنت را رد مي‌نمايم! آيا شنيديد؟! دايي‌ام به من پناه داده ولي من پناه دادنش را رد مي‌كنم، زيرا اين درد بر وجدانم سنگيني مي‌كند كه از آنچه مسلمين به آن گرفتارند و آزار مي‌بينند، در امان باشم.
دايي حضرت عمر رضى الله عنه كه از شنيدن سخنان خواهرزاده اش شگفت زده شده بود برخاست و گفت: «پناه دادنم را رد نكن اين كار درست نيست». اما حضرت عمر در حالي كه بر تصميم خود مصر بود، خانه را ترك كرد.
بعد از چند روز گروهي از مشركين او را كتك زدند، او تا مدتي مقاومت كرد ولي هنگامي كه تعداد آنها زياد شد تاب نياورد و مهاجمين او را بر روي زمين انداختند نيم خيز شد و سعي كرد، بنشيند در حالي كه مشركين بالاي سرش ايستاده بودند به آنها گفت: «هر كاري كه دلتان مي‌خواهد انجام دهيد، به خدا قسم، هرگاه سيصد مرد شديم يا شما مكه را براي ما رها مي‌كنيد يا ما آن را به شما واگذار مي‌كنيم!»
واقعه‌ي ديگري كه در مورد انتقام گرفتن او از خودش نقل كرده اند، مربوط به «اياس بن سلمه»، يكي از افراد معمولي جامعه مي‌باشد. روزي حضرت عمر به بازار مدينه رفت و پسر سلمه را ديد كه در محلي از گذرگاه مردم نشسته و بساطش را پهن كرده است و كالاهايي را مي‌فروشد، اين كار باعث شده بود كه عبور و مرور به كندي انجام شود، خليفه وقتي اين صحنه را ديد با عصاي بلندي كه همراهش داشت آهسته ضربه‌اي به پشت ((اياس)) زد و گفت: از مسير راه مردم برخيز! پسر سلمه كه مقصر بود حق را به ايشان داد و چيزي نگفت. اميرالمومنين وقتي به خانه بازگشت به خاطر آن ضربه آرام كه قبل از اخطار با عصا بر پشت اياس زده بود، وجدان خود را ملامت كرد و پس از چند روز وقتي دوباره او را ديد پرسيد: اي ابن سلمه، امسال مي‌خواهي به حج بروي؟ او در جواب گفت: اي اميرالمومنين، من هر سال مي‌خواهم به حج بروم اما... در اين هنگام ساكت شد. حضرت دست اياس را گرفت گفت: تو نياز به پول داري آيا اين طور نيست؟ قبل از اينكه او پاسخ بدهد، حضرت عمر رضى الله عنه وي را به خانه خود برد و ششصد درهم براي دلجويي به او داد و فرمود: اي ابن سلمه، از اين پول براي سفر حج استفاده كن و بدان كه اين حق تو است!
مرد با تعجب پرسيد: «حق من! چرا؟»
حضرت در حالي كه به آرامي بر پشت او دست مي‌كشيد گفت: اين به خاطر آن ضربه‌ي آرامي كه در بازار به پشت تو زدم.
ابن سلمه فرياد زد! اي اميرالمومنين من آن را فراموش كرده بودم شما آن را به يادم آوريد!
اميرالمومنين فرمود: ولي به خدا قسم من آن را فراموش نكرده بودم! ابن سلمه فرياد زد: اي عمر، به راستي كه عظمت روح و نفس تو شگفت انگيز است!
در جوامع امروزي هرگز چنين اتفاقي رخ نمي‌دهد، امروزه يك پليس يا مامور ساده از قدرت نمايي و آزار ديگران پرهيز نمي‌كند، زيرا قدرت شغلي او باعث مي‌شود كه خدا را فراموش كند. حتي براي كسب پست و مقام وجدانش را از ياد مي‌برد و علاقه به قدرت، او را از ديدن اين حقيقت باز مي‌دارد كه هر انساني در روز قيامت پاسخگوي اعمالش خواهد بود و هر عمل بزرگ يا كوچكي كه در دنيا انجام داده در نامه‌ي اعمالش ثبت شده است.
همان طور كه خوانديم خليفه دوم در حالي وفات يافت كه قرضدار بود و در چنين حالتي ششصد درهم به ابن سلمه به خاطر ضربه‌ي آرامي كه با عصايش به او زده بود داد تا وجدانش راحت باشد.
دوباره تكرار مي‌كنم به راستي اي عمر بزرگواري تو عجيب است از همه شگفت انگيزتر تعاليم ديني است كه گوهر وجودي تو را صيقل داد و فضايلي را كه در وجود تو نهفته بود، آشكار كرد!
حادثه‌ي غم‌انگيز عبدالرحمن پسر حضرت عمر رضى الله عنه
در آن هنگام عمرو بن عاص حاكم مصر بود، وي اين حادثه را اين چنين براي ما نقل مي‌كند.
يك روز عبدالرحمن بن عمر رضى الله عنه و دوستش ابوسروعه در حالي كه از خجالت سرهايشان را پايين انداخته بودند نزد من آمدند و گفتند: «بر ما حد خدا را جاري كن زيرا ما ديشب شراب نوشيديم» من آنها را مورد سرزنش قرار دادم و از خود راندم. اما عبدالرحمن تهديد كرد كه اگر بر ما حد را جاري نكني هنگامي كه پدرم آمد موضوع را به او خواهم گفت.
عمرو بن عاص مي‌گويد: من كه قصد داشتم آنها را از خود دور كنم و از منزل بيرون نمايم، اما پس از شنيدن سخنان عبدالرحمن، آنها را به حياط خانه آورده و حد را جاري كردم، و عبدالرحمن پسر حضرت عمر، برادرش و ابوسروعه را به خانه برد و سر آنها را تراشيد. در اين قسمت از حادثه بايد مقداري بينديشم!
پسر خليفه با دوستش شراب مي‌نوشد و پس از آن در اثر عذاب وجدان نزد حاكم مي‌رود و از او مي‌خواهد كه مجازات شرعي را در مورد آنان اجرا كند اما حاكم از اجراي مجازات سرباز مي‌زند، ولي پسر خليفه او را تهديد مي‌كند كه اگر فرقي بين او و بقيه مسلمين قايل شود به پدرش اميرالمومنين خبر خواهد داد. عمرو بن عاص مجبور مي‌شود كه قوانين شرعي را در مورد آنان اجرا كند و سرشان را بتراشد! در اين مورد بايد بگوييم؟ زيرا اين موضوع نياز به شرح بيشتر و حاشيه نويسي ندارد. طبيعي است كه مردم از موضوع با خبر مي‌شوند و آنچه را كه براي فرزند خليفه اتفاق افتاده مي‌فهمند. زيرا آنان در حياط منزل حاكم كه در معرض ديد عابرين قرار داشته مجازات شده اند.
اين خبر پس از تحريف به حضرت عمر رضى الله عنه رسيد و گفته شد كه عمرو بن عاص مجازات لازم را در حياط منزلش اجرا نكرده تا مردم ببينند، بلكه آنان را در داخل منزلش تنبيه كرده است، اين خبر، خشم خليفه را بر انگيخت و آنگاه نامه‌اي به حاكم مصر به اين مضمون نوشت: «من از عمل و جرات تو تعجب مي‌كنم، زيرا بر خلاف پيمان من عمل كردي. نظرم اين است كه تو را از كار بر كنار كنم و اين رفتار براي تو زشت است، تو عبدالرحمن را در خانه‌ات مجازات كردي و سرش را در خانه‌ات تراشيدي و مي‌داني كه با اين كار در واقع با من مخالفت كرده‌اي؟ عبدالرحمن يك نفر از عامه‌ي مردم است، با او همان رفتار را بايد داشته باشي كه با ديگران داري، اما تو با خودت گفته‌اي كه او فرزند اميرالمومنين است! مي‌داني من در حقي كه خدا واجب كرده است براي هيچ كس گذشت و سهل‌انگاري ندارم. هرگاه نامه‌ي من به دستت رسيد فرزندم را با عبايي پاره نزد من بفرست تا نتيجه‌ي عمل زشت خودش را ببيند.
عمرو بن عاص نامه‌اي به خليفه نوشت و به او خبر داد كه فرزندش را در حياط منزل حد زده است و نامه‌اي را به عبدالرحمن داد و براي اجراي دستور خليفه مجبور شد عبايي زبر و خشن به رنگ تيره بر تن مجرم كند و سپس او را نزد پدرش فرستاد.
عبدالرحمن دچار بيماري سختي شد و زماني كه به حضور پدرش رسيد توانايي راه رفتن را نداشت، خليفه كه بشدت ناراحت بود، علاقه‌اي به ديدن او نداشت و همين كه چشمش به او افتاد با خشم فرياد زد: «اي عبدالرحمن، آيا شراب نوشيدي و مست شدي؟» عبدالرحمن بن عوف هم آن روز در آنجا حاضر بود و گفت: «اي اميرالمومنين، او يك مرتبه مجازات شده است».
خليفه فرياد زد: تو ساكت باش!
عبدالرحمن بن عوف رضى الله عنه ديگر چيزي نگفت.
در اين موقع عبدالرحمن از پدرش خواست كه به علت بيماري از مجازات او صرف نظر كند و گفت: من بيمارم اگر دستور دهي مرا بزنند تو قاتل من هستي!
عمر بن خطاب رضى الله عنه به بيماري پسرش و اينكه گفته شده بود كه حد بر او يك مرتبه جاري شده، توجهي نكرده و شايد باور نكرده بود و يقين داشت كه عمرو بن عاص با عبدالرحمن به خوبي رفتار كرده، زيرا او فرزند خليفه بوده است. شايد هم حق خودش مي‌دانست كه به عنوان يك پدر كه حاكم حكومت اسلامي نيز هست پسرش را ادب كند تا روش بدي براي ديگران باقي نماند. دستور مجازات پسرش را صادر كرد و بعد از جاري شدن حكم، او را زنداني نمود كه پس از مدتي عبدالرحمن بر اثر بيماري درگذشت.
بعضي از تاريخ نويسان مي‌گويند: عبدالرحمن هنگام شلاق خوردن فوت كرد و پدرش دستور داد تا حد شرعي را بعد از مردن او تكميل كنند، ولي اين روايت قابل قبول نيست. بسياري از مورخين اين حادثه را مفصلتر بيان كرده اند ولي در مجموع، اين روايات براي ما روشن مي‌كند كه عمر بن خطاب رضى الله عنه در اجراي عدالت دقيق بود و اوامر حق را در مورد همگان يكسان اجرا مي‌كرد. و در مورد احدي گذشت نداشت.
رفتاري كه حضرت عمر رضى الله عنه با پسرش داشت در واقع انتقام از خودش محسوب مي‌شود، زيرا عبدالرحمن پاره‌ي تن او بود!

 
رحم و شفقت حضرت عمر رضى الله عنه
ممكن است براي گروهي از خوانندگان كتاب اين فصل كه درباره شفقت حضرت عمر رضى الله عنه، قدري شگفت انگيز به نشر برسد. آن هم بعد از آنكه فهميديم كه او بسيار سختگير بود و بسياري از زنها به همين خاطر ازدواج با او سرباز مي‌زدند در حالي كه او اميرالمومنين بود.
صحبت كردن از خوش طبعي، مزاح كردن و خنديدن در مورد آن حضرت عجيب به نظر مي‌رسد و شگفت انگيز تر از همه اينكه او در بعضي مواقع زود گريه مي‌كرد.
عبدالله بن مسعود رضى الله عنه در مورد حضرت عمر رضى الله عنه مي‌فرمايد: «اسلام آوردنش پيروزي براي اسلام و هجرت او براي مسلمانها نصرتي جديد و حكومتش براي مسلمين رحمتي بزرگ بود».
يكي از عادتهاي خليفه اين بود كه شبها از خانه خارج مي‌شد و در اطراف مدينه به صورت ناشناس گشت مي‌زد تا از حال مردم آگاه شود، بطوري كه كسي نفهمد او اميرالمومنين است. در يكي از شبها با خادمش (اسلم) از دارالخلافه بيرون آمد و تصميم گرفت به روستاي ضرار كه در نزديكي مدينه بود، از دور شعله‌هاي آتش را ديد به (اسلم) گفت: من فكر مي‌كنم آنها سواركاراني باشند كه در سرماي شب در بيابان مانده اند بيا با هم به آنجا برويم.
هنگامي كه هر دو به آتش نزديك شدند زني را ديدند كه جلوي آتش نشسته و ديگي را روي آن قرار داده و كودكان خردسالش در اطراف او در حال گريه كردن هستند. خليفه گفت: سلام بر شما اي اهل روشنايي! نپسنديد كه بگويد: اي اهل آتش، پس از پاسخ آن زن، پرسيد: آيا مي‌توانم نزديك شوم؟
با خواندن اين سطور مي‌فهميم كه چقدر با ادب، متواضع و با حياء بوده است زيرا از زن فقيري براي نزديك شدن اجازه مي‌گيرد. زن گفت: اگر نيت خيري داري نزديك شو و گرنه ما را به حال خودمان رها كن!
حضرت عمر رضى الله عنه به آنان نزديك شد و علت گريه كودكان را پرسيد، زن فقير پاسخ داد: بچه‌ها از گرسنگي گريه مي‌كنند. حضرت پرسيد: مشغول پختن چه غذايي هستي؟ زن پاسخ داد: مقداري گوشت را براي فرزندانم مي پزم. سپس برخاسته و به سوي خليفه آمد، آهسته طوري كه كودكان صدايش را نشنوند، گفت: مي‌ترسم كه اگر از شما براي خوردن غذا دعوت نكنم، مرا متهم به بخل كنيد. در ديگ فقط مقداري سنگ گذاشته‌ام. حضرت عمر رضى الله عنه با تعجب پرسيد: سنگ! با اين سنگها چه مي‌كني؟ زن با صدايي غمگين گفت: من اين سنگها را در آب مي‌جوشانم و با اين كار كودكان را ساكت مي‌كنم تا كم كم به خواب بروند.
غم و اندوه در چهره زن نمايان‌تر شد و در حالي كه بغض گلويش را مي فشرد گفت: من زن فقيري هستم كه شوهرم مرده و خليفه نيز براي ما كاري انجام نداده است خدا در بين ما و خليفه قضاوت خواهد كرد!
اشك از چشمان حضرت عمر رضى الله عنه جاري شد و با صداي لرزان در حالي كه به شدت تحت تاثير قرار گرفته بود پاسخ داد: خدا به تو و فرزندانت رحم كند. آيا عمر از حال شما خبر دارد؟ زن كه خليفه را نمي شناخت با ناراحتي پاسخ داد: او بر ما حكومت مي‌كند و امير ما مي‌شود اما از حال ما غافل است. پس از شنيدن اين سخنان حضرت سخنان زن را تاييد كرد و به او گفت: حق با تو است.
سپس با عجله به خادمش اشاره كرد و گفت: بيا برويم. عمر بن خطاب رضى الله عنه با عجله به طرف انبار آرد مي دويد و اسلم از خستگي پشت سرش در حالي كه نفس نفس مي‌زد به سرعت حركت مي‌كرد و وقتي به محل انبار رسيدند خليفه كيسه‌اي آرد از آنجا بيرون آورد و از اسلم خواست كه كمك كند و آن را بر روي پشت خليفه بگذارد و اسلم گفت: اي اميرالمومنين، من بجاي شما كيسه آرد را بر پشتم مي‌گذارم!
حضرت با ناراحتي فرياد زد: آيا گناهان مرا هم در روز قيامت حمل خواهي كرد؟! آنگاه كمرش را خم كرد و اسلم كيسه سنگين آرد را بر پشت خليفه قرار داد، گوشت گوسفند و مقداري روغن نيز آماده كردند و به سرعت نزد زن فقير و فرزندانش برگشتند. او به اين كارها اكتفا نكرد، بلكه پختن گوشت را نيز به عهده گرفت. در حالي كه به آتش زير ديگ مي‌دميد، توجهي به دود زيادي كه وارد دهان و چشمهايش مي‌شد نداشت. وجدانش آرام نگرفت تا اينكه حلوايي از آرد و روغن پخت و كودكان خوابيده را بيدار كرد و مورد نوازش قرار داد و به غذا خوردن تشويق نمود.
زماني كه قصد بازگشت را داشتند، آن زن گفت: چه قلب مهرباني داري! اي كاش قلب عمر بن خطاب هم مثل تو مهربان مي‌بود!
حضرت عمر رضى الله عنه سكوت كرد و چيزي به او نگفت و دستور داد تا ماهانه از بيت المال براي او حقوق تعيين گردد، تا زندگي زن و فرزندانش تامين شود.
اين روايت تنها نمونه‌اي از رحم و شفقت خليفه دوم است.
پيرمرد يهودي
طي يكي از برنامه‌هاي بازديد كه حضرت عمر رضى الله عنه بخاطر جويا شدن از حال مردم در شهر گشت مي‌زد، پيرمرد نابينايي را ديد كه در كنار خانه‌اي ايستاده و از مردم كمك مي‌خواهد، براي خليفه ناگوار بود كه فردي از رعيت خود را ببيند كه نيازمند باشد. جلو رفت و از پير مرد پرسيد! چه چيز تو را مجبور به تكدي و گدايي كرده است؟ پيرمرد نابينا گفت! از خليفه بپرس و دگرگوني زمانه.
حضرت عمر رضى الله عنه پرسيدند: آيا نياز داري از بيت المال نمي‌گيري؟
پيرمرد جواب داد: هرگز! زيرا من يهودي هستم.
پس از شنيدن اين پاسخ، خليفه دستش را به آرامي بر پشت پير مرد كشيد آنگاه دست‌هاي ضعيف و ناتوان پير مرد فقير را در ميان دستهايش گرفت و با محبت از او خواست همراهش برود. مرد نابينا كه حضرت عمر رضى الله عنه را نمي‌شناخت پرسيد: كجا بايد بيايم؟ حضرت بدون آنكه خود را معرفي كند فرمود: به خانه‌ي من بيا. مي‌خواهم مقداري پول به تو بدهم، زيرا اكنون چيزي همراه ندارم. پير مرد به راه افتاد و حضرت عمر رضى الله عنه مرد يهودي را به خانه اش برد و به خزانه‌دار بيت المال گفت: اين پير مرد يهودي است، به خدا قسم كه ما در حق او به عدالت رفتار نكرده‌ايم، زيرا صدقات از آن فقراء و مساكين مسلمان و اهل كتاب است در حالي كه او از افراد نيازمند است كه اهل كتاب مي‌باشد. پير مرد يهودي وقتي فهميد او اميرالمومنين است مسلمان شد. به پير مرد نابينا مبلغي پول داد سپس براي امثال او از غير مسلمانها حقوقي تعيين كردند تا گدايي نكنند و آبروی شان محفوظ بماند.
گريه كودك
حضرت عمر رضى الله عنه هنگامي كه صداي گريه كودكان را مي‌شنيد بسيار تحت تاثير قرار مي‌گرفت و در يكي از روزها كه در مسجد نشسته بود صداي گريه كودكي را شنيد، چون مدت زيادي گذشت و كودك آرام نشد، حضرت براي اينكه به علت بي‌قراري كودك پي ببرند از مسجد خارج شدند كودك را ديدند كه همراه با مادرش بود. فرمودند: واي بر تو به نظر من تو مادر بدي هستي! چرا فرزندت اين قدر گريه مي‌كند؟ زن كه خليفه را نمي‌شناخت گفت: بهتر آن است كه از عمر سوال كني! حضرت به او گفت: گريه‌ي فرزندت به عمر چه ربطي دارد؟ زن پاسخ داد: فرزندم چهار روز است كه گريه مي‌كند زيرا او را از شير گرفته‌ام در حالي كه هنوز يك ساله نشده است.
و وقتي علت اين كار را جويا شد پاسخ داد: اميرالمومنين فقط براي كودكاني از بيت المال سهميه برقرار مي‌كند كه از شير مادر گرفته شده باشند.
حضرت فوراً شخصي را فرستادند تا در بين مردم اعلام كند، كه فرزندانشان را زودتر از موقع از شير مادر محروم نكنند، زيرا بعد از اين براي هر كودك از لحظه‌ي تولد سهميه برقرار مي‌شود.
خوش طبعي و مزاح حضرت عمر رضى الله عنه
حضرت عمر رضى الله عنه كمتر مي‌خنديد، زيرا توجه به آخرت او را از ميل به مسائل دنيوي باز داشته بود، اما هر زمان با پيامبر روبرو مي‌شد و مي‌ديد كه ايشان مي‌خنديد چهره‌اش بشاش مي‌شد و چين و چروك‌هاي پيشانيش از هم باز مي‌گرديد. با وجود اينكه علت خنده‌ي پيامبر را نمي‌دانست شادي وجودش را فرا مي‌گرفت.
روزي گروهي از زنان قريش نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم درباره‌ي مسائل اسلامي پرس و جو مي‌كردند و طبق عادت زنان، سر و صدا و همهمه، زياد شده بود ولي پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم با بزرگواري و شكيبايي تحمل مي‌كردند.
وقتي حضرت عمر رضى الله عنه اجازه گرفتند تا وارد خانه شوند، زنان پس از شنيدن صداي ايشان پراگنده شده و با عجله چهره‌هاي خود را پوشانيدند. پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم از ديدن اين صحنه خنديدند و زماني كه حضرت عمر رضى الله عنه پيامبر را خندان ديدند با چهره بشاش، در حالي كه لبخند بر لبهايشان ظاهرشده بود فرمودند: اي پيامبر! خدا شما را خندان داشته باشد!.
پيامبر فرمود: من از اين رفتار زنان تعجب كردم زيرا همين كه صداي تو را شنيدند فوراً حجابشان را رعايت كردند! حضرت عمر رضى الله عنه در حالي كه لبخند مي‌زد سرش را با تعجب به طرف زنها بر گرداند و با لحني جدي كه توأم با شوخي بود گفت: اي ظالمها، از من مي‌ترسيد و از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم نمي‌ترسيد؟! آنگاه سرش را بسوي پيامبر برگرداند و گفت: اي رسول خدا، شايسته است كه از شما بترسند!
زني از ميان آن گروه پاسخ داد كه! شما خشن و سختگيرتر از پيامبر هستيد! حضرت عمر رضى الله عنه سكوت كرده لبخند بر لبهايش ظاهر بود و به خاطر سعادت پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم احساس خوشبختي مي‌كرد و او با وجود آنكه شخصي نيرومند و داراي ابهت بود ولي در محضر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم مانند كودك مطيع بود. او صداقت و محبت خودش را نسبت به پيامبر اين گونه بيان فرموده است: «من براي رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم برده، خدمتگزار و نگهبان بودم و پيامبر همان طور كه خدا در مورد ايشان فرموده: با مومنين بسيار مهربان بودند و من در مقابل رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم چون شمشير برهنه‌اي بودم كه به فرمان ايشان به حركت در مي‌آمدم».
محبت اين مرد بزرگ، نسبت به پيامبر آن قدر زياد بود كه هرگاه پيامبر را خندان و شاد مي‌ديد از فرط خوشحالي اشك شوق از چشمهايش جاري مي‌شد.
روزي پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم در ميان جمعي از ياران خود كه حضرت عمر نيز يكي از آنان بود فرمودند: من يك بار زني را در خواب ديدم كه در كنار قصري از بهشت وضو مي‌گيرد، پرسيدم: اين قصر متعلق به چه كسي است؟ فرشتگان پاسخ دادند: اين كاخ عمر است، من در عالم خواب غيرت او را به خاطر آوردم و به سرعت از آنجا دور شدم.
پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم و صحابه شروع به خنديدن كردند و حضرت عمر رضى الله عنه در حالي كه گريه مي‌كرد، گفت: يا رسول الله! آيا من نسبت به شما با غيرت هستم؟
يكي از ماجراهاي جالبي كه درباره‌ي شوخ طبعي خليفه نقل شده اين است كه: يك بار، ايشان از شهر بازديد مي‌كردند، مردي را ديدند، ايشان جلو رفته و نامش را پرسيدند. آن مرد خودش را جمره (يعني اخگر آتش) فرزند شهاب معرفي كرد (شهاب يعني شعله آتش) حضرت پرسيدند: اهل كجا هستي؟ مرد پاسخ داد: اهل حرقه (يعني گرما) وقتي نام قبيله‌اش را پرسيدند گفت: من از قبيله بني حزام هستم. حضرت عمر رضى الله عنه با خنده گفتند: خانواده‌ات را درياب كه سوختند! با شنيدن اين سخن آن مرد و همه كساني كه با حضرت همراه بودند خنديدند.
با وجود شوخي ايشان هرگز ابهت خود را از دست نمي‌دادند، بطور مثال ماجراي رفتار ايشان با حطيئه شاعري كه در اشعارش ديگران را هجو مي‌كرد و ناسزا مي‌گفت جالب است:
روزي حضرت عمر رضى الله عنه طبق دستور شان حطيئه را نزد ايشان آوردند و آنگاه فرمان داد به دستهايش دستبند بزنند و مته و چاقويي را بياورند و با اين كار به حطيئه فهماند كه اگر از سرودن هجويات( ) دست بر ندارد زبانش را قطع خواهد كرد. حطيئه به شدت وحشت كرد و با فريادي همراه با ترس تقاضاي بخشش نمود، حضار هم وساطت كردند و خليفه از او تعهد گرفت كه ديگر كسي را دشنام ندهد، و در عوض قول داد كه سه هزار درهم به حطيئه بپردازند!

 
حضرت عمر  و فهميدن الهام
منظور از غيب، فهميدن آنچه كه به طور عادي از درك و فهم مردم پنهان است و گر نه كسي جز خدا غيب نمي‌داند، انسانها بر علم خدا احاطه ندارند مگر به مقداري كه خدا بخواهد، مشهور است كه خداوند متعال به دوستان نيكوكارش، چيزهاي بسياري را الهام مي‌كند كه عامه‌ي مردم آن را نمي‌دانند. از حضرت عمر رضى الله عنه هم پيرامون همين موضوع روايات بسياري نقل شده است كه پذيرفتن آنها در بعضي موارد مشكل به نظر مي‌رسد، به همين خاطر به رواياتي كه در صحت آن يقين داريم اكتفا مي‌كنيم.
حضرت عمر رضى الله عنه پس از مشرف شدن به دين مبين اسلام وظيفه خود مي‌دانست كه از جان پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم حفاظت كند، روزي همراه با تعدادي از ياران، جلوي خانه خود نشسته و با يكديگر مشغول صحبت بودند. ناگهان حضرت عمر رضى الله عنه سخن خود را ناتمام گذاشت و متوجه رهگذري شد كه شمشيري بر پهلويش آويخته بود. يكي از ياران علت سكوت را پرسيد، ايشان با دست به مرد ناشناس اشاره كرده و گفتند: قلبم گواهي مي‌دهد كه او دشمن خداست و براي قصد شومي به اينجا آمده است. يكي از ياران پرسيد: چگونه آگاه شدي؟ اما حضرت بدون اينكه پاسخي بدهد با سرعت به طرف آن مرد رفت، بند شمشيرش را گرفت و آنگاه او را نزد رسول خدا برد. پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم كه بسيار دانا و بردبار بود فرمود: او را رها كن. آن مرد (عمير بن وهب الجمحي) نام داشت و هنوز ماجرا را براي پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم تعريف نكرده بود كه خودش اعتراف كرد براي كشتن پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم آمده و لبه‌ي شمشيرش را نيز زهرآگين كرده است تا زخم آن بهبود نيابد تا با اين كار بخاطر كشته شدن اقوامش در جنگ بدر از مسلمانان انتقام گرفته باشد.
(اما در سیرت ابن هشام این واقعه طوری دیگری نقل شده، و اینک متن ترجمه شده‌ی آن را از رحیق المختوم نقل نمودیم: اندكي پس از جنگ بدر، عمير بن وهب جمحي و صفوان بن اميه در حجر اسماعيل نشسته بودند. عمير، يكي از شياطين قريش بود كه در مكه پيامبراكرم و صحابه را بسيار آزار مي داد. پسرش در جنگ بدر اسير شده بود.
عمير، از كشتگان بدر و از كساني سخن به ميان ‌آورد كه درچاه انداخته شدند. صفوان گفت: سوگند به خدا كه پس از آنان، زندگي ارزشي ندارد!
عميرگفت: به خدا، راست مي گويي. اگر بدهكار نبودم و يا مي توانستم بدهيم را ادا كنم و اگراز بابت بيچارگي خانواده ام، نگراني نداشتم، به سوي محمد به تاخت مي رفتم و او را مي كشتم. زيرا از آنجا كه فرزندم در دستشان اسير است، بهانه اي هم براي رفتن به مدينه دارم.
صفوان، از خدا خواست و بي درنگ گفت: من ، بازپرداخت بدهيهايت را بر عهده مي گيرم و مراقب خانواده ات خواهم بود و تا زنده باشم از آنان همانند خانواده خودم سرپرستي مي كنم و هرچه درتوان داشته باشم، از آنها دريغ نخواهم كرد.
عميرگفت: پس اين تصميم، بين من و تو بماند و كسي باخبر نشود. صفوان پذيرفت و آنگاه عمير، سفارش كرد كه شمشيرش را تيز و آغشته به زهر كنند و سپس راه مدينه را در پيش گرفت. مستقيم به سوي مسجدالنبي رفت و هنگامي كه در حال خواباندن مركبش بود،‌ عمر بن خطاب او را ديد.
عمر با عده اي از مسلمانان، در مسجد جمع بودند و درباره الطاف الهي به مسلمانان در جنگ بدر سخن مي گفتند. عمر با ديدن عمير بن وهب گفت: اين سگ، دشمن خداست و جز براي شرارت نيامده است. بي درنگ نزد پيامبر رفت و گفت: اي رسو ل خدا! اينك دشمن خدا، عمير، با شمشير آخته آمده است. رسو ل اكرم فرمود: او را نزد من بياور.
عمر نزد عمير رفت و بند شمشير عمير را چسبيد و به چند تن از انصارگفت: نزد پيامبر برويد و مراقب ايشان باشيد كه نمي شود به اين پليد، اطمينان كرد. آنگاه عمير را نزد رسول خدا برد. وقتي پيامبر اكرم عمير را ديد و مشاهده کرد كه عمر بند شمشير وي را به گردنش پيچيده  و مي كشد، فرمود: «اي عمر! رهايش كن» و سپس فرمود: « اي عمير! نزديك بيا». عمير نزديك رفت و گفت: صبح شما بخير.
رسول اكرم فرمود: «خداوند ، ما را به درودي بهتر از درود تو گرامي داشته كه آن، كلمه سلام و درود اهل بهشت مي باشد».
پيامبر پرسيد: «عمير! براي چه‌آمده اي؟» عمير گفت:آمده ام تا درباره اسيري كه در دست شماست، صحبت كنم و از شما بخواهم كه در مورد او، به من لطفي بكنيد».
رسو ل خدا پرسيد: « پس اين شمشير چيست كه بر گردنت آويخته اي؟»
گفت: اين شمشيرها را بلا ببرد! مگر به دردمان خورد؟! پيامبر فرمود: «راستش را بگو، براي چه آمده اي؟» عمير گفت: فقط برا ي همين منظور آمده ام كه گفتم.
رسول خدا فرمود: «بلكه تو و صفوان با هم نشستيد و يادي از چاه بدر و كشتگان كرديد و سپس تو گفتي: اگر من بدهكار نبودم و خانواده ام، سرپرستي مي داشتند، مي رفتم و محمد را مي كشتم، و صفوان نيز بازپرداخت بدهي و سرپرستي خانواده ات را پذيرفت به شرط اينكه تو مرا بكشي؛ اما بدان كه خداوند، مرا حفظ مي كند و مانع تو مي گردد».
عميرگفت: گواهي مي دهم كه تو پيامبر خدايي، فكر كرديم كه تو دروغ مي گويي و هرگز از آسمان به تو خبري نمي رسد و بر تو وحي نمي شود. كسي غير از صفوان، از اين موضوع خبرندارد، به خدا سوگند حالا يقين كردم كه كسي جز خدا، اين خبر را به تو نرسانيده است، سپاس خداي را كه مرا به اسلام هدايت نمود و اين سفر را برايم مقدر كرد. آنگاه عمیر، به حق گواهي داد. پيامبر فرمود: به برادرتان مسايل دينش را آموزش دهيد و برايش قرآن بخوانيد و اسيرش را آزاد كنيد.
صفوان در مكه به مردم مي گفت: شما را به چيزي مژده خواهم داد كه جريان غم انگيز بدر را به فراموشي مي سپارد. وي، همواره از سواران و مسافران، جوياي اخبار  بود تا اينكه خبر مسلمان شدن عمير را شنيد و سوگند ياد كرد كه هرگز با عمير سخن نگويد و به او فايده اي نرساند.
عمير به مكه بازگشت و اسلام را تبليغ مي كرد و تعداد زيادي به دست او مسلمان شدند( ).)
اين حادثه باعث شد كه (عمير) دين اسلام را بپذيرد و پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم نيز او را بخشيدند بعدها او يكي از مسلمانان خوب و وفادار شد. چگونه حضرت عمر رضى الله عنه فهميدند كه آن مرد براي انجام هدفي شوم آمده است؟
آيا اين نوع الهام نشانه‌ي نيروي درايت و هوشياري است؟
هرگز اين طور نيست! مي‌دانيم كه از طرف خداوند پاك بر قلب افراد شايسته و كساني كه روح پاك و شفاف دارند و از شهوات دنيا و مظاهر آن پرهيز مي‌كنند، الهام مي‌شود.
واقعه ساريه الجبل، يكي ديگر از وقايع مشهور است كه بعضي مورخين صحت آن را تاييد كرده اند، بدين قرار است:
حضرت عمر رضى الله عنه يك روز جمعه كه در حال خواندن خطبه بود، ناگهان ساكت شد و چشمهايش را بست، اين كار باعث تعجب مسلمانان از جمله حضرت علي بن ابي‌طالب رضى الله عنه شد. ناگهان حضرت با صداي بلند فرياد زد: يا ساريه بن حصن، به كوه پناه ببر و احتياط كن! كسي كه گرگ را چوپان كند ظلم كرده است! مسلمانان مشغول صحبت كردن با يكديگر شدند و از هم پرسيدند: اميرالمومنين بالاي منبر چه مي‌گويد؟ حضرت نماز جمعه را همراه مردم خواندند و هنگامي كه نماز به پايان رسيد حضرت علي رضى الله عنه جلو رفته از ايشان پرسيد: چه چيزي را صدا زديد؟ خليفه با تعجب نگاهي به حضرت علي رضى الله عنه كرده و پرسيدند: آيا شما هم شنيديد؟ حضرت فرمودند: بله همه‌ي ما شنيديم.
خليفه بر روي منبر سخنانش را با صداي بلند گفته بود و منظور سوال ايشان از حضرت علي رضى الله عنه اين بود كه در آن هنگام كه فرياد زده است در حالت معمولي نبوده، بلكه همان طور كه دانشمندان روانشناس مي‌گويند يك حالت دروني در وي پيدا شده بود. اين تغيير حال دروني حالتي است كه نيروي عقل در مقابل آن عاجز مي‌شود و عللي ديگر انسان را تحت تاثير قرار مي‌دهد، مانند وقتي كه نيروي مغناطيسي در يك شيء ايجاد مي‌شود. اين حالت شبيه به بي‌هوشي است كه هنگام نزول وحي در انبياء عليهم السلام بوجود مي‌آمده است. خليفه در جواب حضرت علي رضى الله عنه فرمودند: به من القاء شد كه مشركين برادران ما را شكست دادند و بالاي شانه‌هايشان سوار شدند و از كوه عبور كردند فهميدم اگر مسلمانها بر كوه مشرف باشند مي‌توانند با مشركين بجنگند و بر آنها پيروز شوند و اگر از كوه بگذرند و متوجه مشركين نشوند هلاك خواهند شد. با مجسم شدن اين صحنه در مقابل چشمانم ناگهان فرياد زدم و سخناني را گفتم.
حضرت علي و بقيه مسلمانان بعد از گذشت يك ماه از موضوعي كه به حضرت عمر رضى الله عنه الهام شده بود آگاه شدند.
بعداً روشن شد كه فرمانده لشكر مسلمانها صدايي شبيه به صداي اميرالمومنين را شنيده بود كه مي‌گفت: ((اي ساريه، به كوه پناه ببر)) اين پيام را از مسافت دور كه صدها كيلومتر تا مسجد النبي فاصله داشت دريافت كرده بود، كه مشركين در كنار كوه كمين كرده اند، او با لشكرش به سوي آنها يورش برد و پيروز شد، بدون شك اين پيروزي نتيجه‌ي قدرت خداوند بود.
استاد عباس عقاد سعي كرده است اين واقعه را از ديدگاه روانشناسي تجزيه و تحليل كند، مي‌گويد: اين نوع القاء دروني است ولي من با اين رأي مخالف هستم. زيرا القاء دروني ربطي به شنيدن صداي حضرت از مسافت صدها كيلومتر دورتر ندارد. به نظر من نيازي نيست كه در اين زمينه بحث علمي بشود زيرا خداوند متعال مي‌فرمايد: ﴿      ﴾ [الإسراء: 85] «مقدار كمي از علم و دانش به شما داده شده است».

 
حضرت عمر رضى الله عنه و عزت و عظمت اسلام
هدف ما از نشر اين سري از كتابها در مورد زندگي بزرگان اسلام بررسي حوادث برگزيده‌ای دوران زندگي هر يك از قهرمانان اسلام است كه مورخين كمتر به آن توجه كرده اند و در خلال بيان حوادث ديگر از اهميت آنها كاسته شده است.
بعد از اینکه خود رسول الله صلی الله علیه وسلم دولت اسلامی را تأسیس کردند و بنیان گذاشتند، بي‌شك حضرت عمر رضى الله عنه از بزرگترين موسسين دولت اسلامي در عصر طلايي خلافت اسلامي به شمار مي‌رود. قبل از آنكه خليفه مسلمين شود، در اداره‌ي بسياري از امور با خليفه اول همكاري داشت، او توانست پايه‌هاي دولت اسلامي را كه در زمان حضرت ابوبكر رضى الله عنه بنيانگذاري شده بود تثبيت كند و مرزهاي دولت اسلامي را از شمال آفريقا تا ايران گسترش دهد.
اميرالمومنين حضرت عمر رضى الله عنه فرماندهان لشكر اسلام را با اندرزهاي حكيمانه ارشاد مي‌كرد، بطور مثال: به ابوعبيده فرزند مسعود ثقفي كه در عراق بود نامه‌اي به اين مضمون نوشت:
«به سخنان ياران رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم گوش فرا ده، و در كارها با آنان مشورت كن. با شتاب تصميم مگير و صبر را پيشه خود ساز، زيرا جنگ نياز به مردي با وقار دارد كه فرصت مناسب را بفهمد».
به سعد بن ابي وقاص رضى الله عنه، فرمانده‌ي جنگ قادسیه، نامه‌اي به اين عبارت نوشت: «هرگاه به قادسيه رسيدي توقف كن، زيرا آنجا محل سرسبز و مناسبي است، بعد از اين منطقه پل‌ها و رودخانه هايي وجود دارد كه عبور كردن از آن دشوار است و در مكاني كه هستي بمان اگر براي آمدن دشمن صبر كرديد و براي جهاد با آنان روز شماري نموديد پيروز مي‌شويد. براي من جا‌هايي را كه مسلمانها در آنجا هستند دقيقاً مشخص نما و مرا از امور مربوط به مسلمانان آگاه ساز».
ابوعبيده، شهر حلب در سرزمين شام را محاصره كرده بود و پيش از آنكه اهالي شهر تسليم شوند، محاصره را شكست و به طرف انطاكيه حركت كرد، خليفه با اين كار موافق نبود و نامه‌اي به اين مضمون ارسال داشتند: «پيروزي مسلمانان و شهادت تعدادي از آنها مرا خوشحال كرد ولي عقب‌نشيني تو از قلعه حلب و رفتن به سوي نواحي نزديك انطاكيه كار درستي نيست. زيرا بزودي اهالي آنجا خواهند گفت تو نتوانستي قلعه‌ي حلب را فتح كني و كساني كه هيچ چشم داشتي به تو نداشته اند به تو طمع خواهند ورزيد و با سپاهيان به سوي تو باز خواند گشت. از جايت تكان نخور تا خدا اين جريان را حل و فصل كند، زيرا او بهترين فيصله‌كننده است. ان شاء الله مرتبا كمك براي پيروزي به شما خواهد رسيد».
اين نامه، براي ما، حكمت و دور انديشي و فراست حضرت عمر رضى الله عنه را در تثبيت پايه‌هاي دولت اسلامي و اشراف ايشان بر كليه‌ي امور، اعم از كوچك و بزرگ كه متعلق به نقشه‌هاي جنگي است، روشن مي‌كند.
با آنكه حضرت عمر رضى الله عنه رئيس دولت پهناور اسلامي بود، زندگيش بدور از تجمل و در كمال پارسايي و زهد مي‌گذشت.
زماني كه خليفه وارد شهر شد سوار بر الاغي بود، حضرت معاويه رضى الله عنه با جماعت بزرگي كه گروهي سواره و تعدادي پياده بودند با ايشان روبرو شدند، معاويه لباسهاي فاخر و گرانبهاي پوشيده بود تا ظاهرش را با ابهت و با شكوه جلوه نمايد.
هنگامي كه معاويه  خليفه را ديد سلام كرد. حضرت جواب سلامش را نداد و با تندي چهره‌اش را از او بر گرداند.
عبدالرحمن بن عوف كه در ميان همراهان اميرالمومنين بود با صداي آهسته گفت: «اي امير المؤمنين، اين مرد را رنجانديد، اگر با او صحبت كنيد بهتر است!»
اميرالمومنين به طرف معاويه برگشت و از او پرسيد: آيا تو صاحب اين جماعت بزرگ هستي كه مي‌بينم؟ معاويه جواب داد: بله.
حضرت با عصبانيت فرمودند: براي تو متأسفم.
معاويه كه بسيار زيرك و چاره انديش بود به حضرت گفت: اي اميرالمومنين، ما در سرزميني هستيم كه جاسوسهاي دشمن فراوانند، اگر آمادگي نداشته باشيم و تعداد ما كم باشد دشمن ما را ناتوان و حقير به حساب مي‌آورد و به ما حمله مي‌كند، من فقط كارگزار شما هستم و اگر مرا تضعيف كنيد آنگاه در نزد دشمن حقير مي‌شوم. و اگر مرا تقويت نماييد قوي مي‌شوم و اگر مرا منع كنيد متوقف مي‌شوم. با وجود اين سخنان، خليفه قانع نشد و با تمسخر گفت: من هر چه از تو سوال كردم تو راه چاره‌اي را براي فرار گشودي! اگر راست مي‌گويي، نظر عاقلانه‌اي است و اگر دروغ مي‌گويي اين كار، فريب زيركانه‌اي است.
من به تو دستور مي‌دهم و تو را منع نمي‌كنم، خدا بر حال تو آگاه است.
 
حضرت عمر رضى الله عنه از شهادتش آگاه مي‌شود
عجيب به نظر نمي‌رسد كه مرد پاك سرشتي چون عمر از نزديك شدن زمان شهادتش باخبر شود. زيرا براي بسياري از دوستان شايسته‌ي خدا چنين اتفاق افتاده است.
مانند حضرت علي رضى الله عنه و فرزند ايشان امام حسين رضى الله عنه ابوذر غفاري رضي الله عنه و ديگران. . .
حضرت عمر رضى الله عنه در خواب ديد كه خروس ناشناخته كه شبيه به خروسهاي سرزمين عرب نبود به ايشان حمله كرد و مرتب به سوي ايشان حمله مي‌كرد،
آنچه را حضرت فرمودند بزودي تحقق يافت! ايشان با دو ضربه‌ي شمشيري كه توسط فرد فارسي بنام فيروز، معروف به ابولؤلؤ زهرآگين شده بود، به شهادت رسيد. ابولولو اسير ايراني بود كه نسبت به مسلمين كينه‌ي فراواني داشت، شايان ذكر است كه حضرت، قبل از اينكه آن خواب را ببيند، از نزديك شدن مرگ خود با خبر شده بود و از مدتي قبل احساس مي‌كرد كه دوران زندگي ايشان به پايان رسيده است.
پس از ضربه خوردن، وقتي از حالت بيهوشي بيرون آمد و از وجود اطرافيان آگاه شد تصميم گرفت صحبت كند، آرزوي بزرگي در خاطرش بود.
آرزو داشت در كنار پيامبر و محبوبش حضرت محمد صلى الله عليه وآله وسلم دفن شود ولي از احساس حضرت عايشه ام المومنين مي‌ترسيد و راضي نشد كه بدون اجازه‌ي ايشان در خانه‌ي پيامبر و در كنار رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم دفن شود.
اي عمر، چه روح بزرگي داشتي!
به فرزندش عبدالله با صدايي ضعيف گفت: هنگامي كه وفات يافتم، مرا با تابوت به در خانه‌ي ام المومنين ببريد و بگوييد: عمر بن خطاب اجازه مي‌خواهد، اگر موافقت كرد مرا در كنار محبوبم رسول الله و برادرم ابوبكر صديق دفن كنيد و اگر اجازه نداد مرا به قبرستان مسلمين ببريد.
حضرت عمر رضى الله عنه وفات يافت اما ياد و خاطره او هرگز فراموش نخواهد شد.
نور وجودش در اين دنيا خاموش شد، تا نور ابدي را در جوار خداوند پاك دريابد.
سعديا، مرد نكو نام نميرد هرگز
    مرده آن است كه نامش به نكوئي نبرند
جج

 

زندگی نامه فاروق اعظم عمر بن خطاب رضی الله عنه

دانلود

درباره کتاب

نویسنده :

محمد كامل حسن الحامي

ناشر :

www.aqeedeh.com

دسته بندی :

Biographies & Scholars